“خدمتکار عمارت درد” پارت 18
داشتیم آماده بازی میشدیم که سارا بلند داد زد سارا: اولک الهام: دومک + اوها چه خبره بابا بزار شروع شه کوروش: سومک + آقا دیگه شما نه... کوروش: تو بازی دیگه آقا نیستم اسم دارم مارال اینارو دیگه جدی جو
داشتیم آماده بازی میشدیم که سارا بلند داد زد سارا: اولک الهام: دومک + اوها چه خبره بابا بزار شروع شه کوروش: سومک + آقا دیگه شما نه... کوروش: تو بازی دیگه آقا نیستم اسم دارم مارال اینارو دیگه جدی جو
ب نام خدا گفتم همیشه شعر میذاریم کپشن این بار متفاوت باشه 😂 😂… خب خب ،حسابی خوش بگذرونین ک دنیا برا شاه و گدا آخرش ی مشت خاکه ،و تمام 😂 ننه تون … 😂 ♥️
ارسلان لگد محکمی به جعبه ی مقابلش زد و آن را به شدت عقب هل داد: بچه گیر آوردین؟ _قرار ما همین بود. _قرار ما انداختن جنس بنجل به من نبود… جمع کن بساطت و… _ارسلان خان شما هر چی سفارش دادین همونو آوردیم. این همه خطر و به
با سرگیجه و سردرد، قرصی میخورم و تا ظهر میخوابم. امیدوارم که خودش حتی یک ثانیه هم نخوابیده باشد، مردک مریض! ** -کِی میرسی؟ پیام را ارسال میکنم و حواسم را به حرفهای استاد میدهم. چیزی به اتمام کلاس نمانده. نُت برداری میکنم و فکر میکنم که این کلاس…
سه تایی شاخ در آورد بودیم کوروش میخواست باهامون بازی کنه… کوروش: چرا خشک تون زده چیز عجیبی ازتون خواستم؟! سارا پیش قدم شد حرف بزنه سارا: نه آقا ولی شما کوروش: ولی شما چی سارا؟! اگه دفتر و اینا ندارین من خودم برم بیارم
نگاهم خیره بهش بود که تند تند از این سمت به اون سمت میرفت و زیر لب غر میزد… سریع برای این که نگاهش به من نیوفته کنار رفتم و دستی لای موهام کشیدم؛ از آشپزخونه فاصله گرفتم و از پله های کنار بدو بدو بالا رفتم و بدون
آراد:حتما کار این مهنازه _برای چی اینجوری میگی؟ _چون از وقتی که تو رفتی این همش تو خونه مائه و برای مامان خود شیرینی میکنه مامان هم از وقتی که فهمیده من محشیدو دوست دارم میگه تو حق نداری با مهشید ازدواج کنی ولی بجاش مهناز دختر خوبیه _مامان
_ به به….این میز جون میده برا یه عکس خوشگل که بذارم استوری…. چیزی نمیگم و اون پشت میز میشینه و زل میزنه بهم… _ چه کردی خوشگله!… همزمان که با موبایلش عکس میگیره میگه: طلوعین برا چی حرف نمیزنی؟….. بازم سکوت میکنم که دوباره میگه: خداییش اسم
تو فرصتی که نیما حموم بود اول یه سری به نورهان زدم و بعدهم چون مَشت خواب بود برگشتم تو آشپزخونه که میز ناهار رو بچینم. بشقابها، ظرف سالاد و ترشی و هر چیزی که آماده کرده بودم رو روی میز چیدم و خواستم در قابلمه رو بردارم که
با عجله خودم رو دم در رسوندم مرتضی کناری ایستاده و با سری پایین افتاده منتظر من بود _سلام با من کاری داشتید _سلام ببخشید اینجا مزاحمتون شدم ولی شماره تماس چیزی ازتون نداشتم که بهتون زنگ بزنم و اطلاع بدم _ببخشید ولی من گوشی ندارم _واقعا ؟؟ بی
_آقا جاوید برم سمت خونتون؟ با صدای راننده به خودم اومدم و سری به تایید تکون دادم که ماشین رو به حرکت در آورد و ادامه داد _آقا خیلی ببخشید… اصلا به من ربطی نداره و زبونمم همون طور که گفتی لال می مونه چیزی به همین دختره یا
چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و باشه ای گفتم مامان لبخندی زد دستی به پشت کمرم گذاشت و منو به جلو روند.. _برو پسرم عروست رو حجله نشین نذار….سرم رو تکون دادم و باشه ای گفتم… مامان منو تا در اتاق همراهی کرد برگشتم با چشم غره