هم دانشگاهی جان پارت ۶۶
. + سلام دختر عمو چه عجب یادی از ما کردی؟ _ سلام محمد چطوری؟ دیگه ما کم سعادتیم شما چرا یادی نمیکنی + والا بعد از اون اتفاق من هنوزم منتظر بودم تو بهم زنگ بزنی _ هووف منم الان زنگ زدم برای همون اتفاق +
. + سلام دختر عمو چه عجب یادی از ما کردی؟ _ سلام محمد چطوری؟ دیگه ما کم سعادتیم شما چرا یادی نمیکنی + والا بعد از اون اتفاق من هنوزم منتظر بودم تو بهم زنگ بزنی _ هووف منم الان زنگ زدم برای همون اتفاق +
با این حرف سودابه ، زن عمویش هم آه کشید ! لابد او هم دلتنگ مرد زندگیش بود … هانا با سینی فلزی و چند لیوان که چای در آنها خود نمایی می کند وارد حال شد ، لبخند روی صورتش جلوه نما شده سینی را وسط جمع گذاشت و
عمادوبهار رفتن بیرون و دکترهم بعداز معاینه، ازهمون آنژوکت توی رگم خون گرفت و همراه با تیمش اتاق رو ترک کردن و من تنها موندم.. تموم مدت ذهنم درگیر حرف عماد بود.. یه جوری گیج شده بودم که حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم.. دلم میخواست برگردم خونه.. از
ـ ولم کن وحشی ………….. بازوم و شکوندی . مرد بازوی گندم را رها کرد ، اما گندم هنوز به خودش نیامده بود که مرد دست سمت شال گندم برد و موهای بسته شده او را از روی شال به چنگ گرفت که سر گندم بی هوا به عقب
. تو چشمام زل زد + اره دلوین..اومده بود دانشکده اومده بود به پای من افتاده بود که تو رو راضی کنم انقد این بچه رو اذیت نکن بخدا قسم به جون اون نیکایی که خیلی برات عزیزه از بین رفته اریا لاغر شده صورتشو غم
_الان … خوبه ؟ مطمئنیی؟ _نترس ، تازه از پیشش اومدم ، نگران نباش . نگران بود و آروم و قرار نداشت درست حسی که من داشتم وقتی فهمیدم بیمارستانه و وقتی فهمیدم چرا و انگار از ارتفاع پرتم کردن پایین. توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم و پیاده شدیم
مطمئناً از کل حرفم.. فقط به «خونه خودمون» توجه کرد که لبخند از رو لبش رفت و صورتش رنگ گرفت.. حق داشت.. من آدمی نبودم که زیادی خودم و عجول نشون بدم و از همون اول این مسئله رو که هدفم ازدواجه مطرح کنم چون اینجوری بیشتر شک می
دستی به بازوی نریمان زد نریمان واکنش شدیدی نشون داد و بازوش رو از دست مادرش بیرون کشید با بغض گفت : -دارم میرم سراغ زنم.. می خوام برم دنبالش دندم نرم پولش رومیدم ولی زنم رو میرم میارم.. ملیحه اخم شدیدی کرد.. -دنبال شری!؟؟ اون دختر الان زن
صبرم تموم شده بود.. دیگه طاقتم طاق شد و زدم زیر گریه! باگریه و بغض گفتم: _باید چطوری و به کدوم مقدسات قسم بخورم تا حرفمو باورکنی؟ من نمیدونم چرا هرکی به پست من خورد من رو بایه دختر خراب و هرزه اشتباه گرفت و قضاوتم کرد!! گریه هام
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بعد برداشتن ماسک بتونم حرف بزنم _برو .. خونه رو … ببین نتونستم پنجره هاشو…. باز کنم انگار …. ی چیزی شده بود که … باز نشه …و این اتفاق …انگار تنها برای … واحد من اتفاق افتاده بود …. ببین مشکل از
ارسلان با لبخند هلش داد توی آسانسور و وقتی در بسته شد دخترک قالب تهی کرد. _بازیگر خوبی نیستی خانم کوچولو! نمیتوانست از چیزی که ته آن مردمک های سرد میجوشید سر دربیاورد. سعی کرد از زیر نگاه سنگین و خیره اش فرار کند. ارسلان از توی آینه مستقیم
برای پنجمین بار دستگیره را میکشم و از لای در، به درِ واحدش نگاه میکنم. قلبم میریزد. حتی قدم به سمت درِ آن واحد برداشتن سخت است. آن وقت در بزنم؟!! به آرامی در را بازتر می کنم. باید از خودش بپرسم دیگر! اما قدم برنداشته، پشیمان میشوم و