رمان ناسپاس پارت 44
رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم. اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه! تمام فکر و ذهنش هم که شده بود
رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم. اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه! تمام فکر و ذهنش هم که شده بود
_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی! باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره
فقط بخاطر اذیت کردنش سعی کرد جدی باشد _خوبه ، پس به محض اینکه بهتر شدی … دلارای با غروری شکسته و صدایی سرد جمله اش را قطع کرد : _بهترم …. فردا …. نفس عمیقی کشید پاهایش توان راه رفتن نداشت حتی تا پایین هم نمی رسید اما
. ساعت چهار عصر بود که رسیدم تهران کل این چند ساعتو با تند ترین سرعت میروندم اول از همه رفتم در خونه ی دلوین از دیشب هیچ غذایی نخورده بودم بدنم ضعف کرده بود دستامم میلرزید اما هیچکدوم اینا برام مهم نبود رو به روی
بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم… _ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم! _اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه! _میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام… میون حرفش پریدم و گفتم: _توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟ چرا
نگاهش سمت موهای او کشیده شد و دستش سمت تره ای از موی او رفت و آرام میان پنجه هایش گرفت و لمسشان کرد ……….. شبیه همان وقت ها بود ……. نرم و ابریشمی . نفس عمیقی کشید و دست عقب برد و از روی تخت بلند شد و
. تا ساعت یک شب همونجا بودیم یه لحظه نشد که اشکام نریزن منی که هیچوقت جلوی بقیه اشکنریخته بودم الان دیگه دست خودم نبود نه میتونستم خودمو کنترل کنم که اشکام نریزن نه میخواستم که اشکام نریزن بعد از دو ساعت بچها به حرف اومدن
خودم قصد داشتم همچین سوالی رو از میران بپرسم ولی حالا با این حرف آفرین به فکر فرو رفتم و حس کردم راست میگه.. منی که انقدر می ترسیدم اصلاً نباید همچین پیشنهادی می دادم و حالا که کار به اینجا کشیده بود.. پرسیدن این سوال زیاد قشنگ به
نگاه بی رمقی بهم انداخت.. خشم تموم وجودم رو پر کرد خم شدم توی صورتش و گفتم : -خوبی!!؟ جوابی بهم نداد دستی به قفسه ی سینه ام زد.. با صدای ضعیفی لب زد : -برو کنار.. نفسم داره میره.. خودم رو کشیدم کنار توی جاش نیم خیز شد..
غروب شد وکم کم سروکله ی مهمون ها پیدا شد.. بجز اقوام نزدیک آمنه که خواهر وبرادراش بودن.. هیچکدوم از فامیل ها نمیدونستن که من پرستار آمنه جون هستم و به عنوان یکی از آشناهاشون که خودمم دقیق متوجهش نشده بودم معرفی شده بودم! یعنی اگه یکیشون میومد وازم
سنگ فرش ها را یکی یکی زیر پا گذاشت و نگاهش ماند به بوته های کوتاه و بلند باغ و گل هایی از شدت خشکی جان داده بودند. افسردگی و غم از سر و روی این باغ بی آب میبارید. یک نفر هم نبود به دادش برسد؟! قدم هایش
بی اعصاب میگویم: -اصلا باشم یا نباشم…خب که چی؟! شما چرا انقدر پیگیرِ حس من به آقای سمیعی هستی؟ چه ربطی به شما داره که انقدر کنکاش میکنی؟ یرَه بکّن دِگِه!!* *بابا ول کن دیگه! ماشین را گوشه ی خیابان نگه میدارد. دو خیابانی نرسیده به دانشگاه. رو به