رمان عشق ممنوعه استاد پارت 11
چی ؟؟ این الان داشت کجا میرفت ؟؟ این دختری که من تا امروز دیده بودم از کسی نمیترسید یعنی الان از خانواده من خجالت کشید و ترسیده ؟؟ با تعجب بلند صداش زدم و گفتم : _ کجا ؟؟ به طرفم برگشت و دستپاچه گفت : _فردا
چی ؟؟ این الان داشت کجا میرفت ؟؟ این دختری که من تا امروز دیده بودم از کسی نمیترسید یعنی الان از خانواده من خجالت کشید و ترسیده ؟؟ با تعجب بلند صداش زدم و گفتم : _ کجا ؟؟ به طرفم برگشت و دستپاچه گفت : _فردا
بانفرت پوزخند زدم.بهم میگفت عزیزم…خدایا این نوجود چقدر نفرت انگیز بود.درست حالا که متوجه شده بود چی به چیه من دوباره شدم عزیزش…این کارا این دودره بازی ها این رنگارنگی شخصیت اینا حال منو بد میکرد.خیلی! بی نهایت عصبی بودم.اونقدر که فکر کنم درجه حرارت من بیشتر از
هقی زدم و چشمام و بستم؛ تحمل این حرف برام سخت بود؛ بخدا که سخت بود! _ هامون دلم میخواد اون بی شرف و بکشم. با شوک نگاهم کرد و ناباور تر لب زد: _ چرا؟ چی گفت بهت اینجوری بهم ریختی؟ درست حرف بزن داری سکتم میدی دختر! با
لباسای راحتیم رو تنم کردم و درحالیکه کلاهی روی موهام میزاشتم و به وسیله اون قصد پنهون کردنشون رو داشتم از اتاق بیرون زدم با هر قدمی که توی محله برمیداشتم اخمام بیشتر توی هم گره میخورد چند رور من اینجا نبودم چه خبر شده ؟؟! با دیدن اصغر دستی
از حموم اومدم بیرون و بعد رو به روی آینه نشستم. ظاهرا اینبار دیگه راه فرار نبود و باید تن میدادم به چیزی که خیلی این مدت ازش درحال فرار بودم…. موهامو سشوار کشیدم و بدنمو با لوسیون خوش بو کننده نرم نگه داشتم…. بلند شدن و بعد رفتم سمت
خیره به کیانوش شدم از اولش انگار خودش قصد داشت همراه من بیاد ، واقعا واسم سخت بود همراهش برم اما انگار چاره ای نبود با صدایی گرفته شده گفتم : _ مزاحم نمیشم خودم میتونم برم فقط میخواستم یکی از خانواده اش بیاد همراه من همین _ مشکلی نیست
ریاحی چشمی زمزمه کرد و روی تخت درس و نوشت. از اخم هامون مشخص بود توی کارم موفق شدم و حسابی اذیتش کردم؛ ریاحی یه قسمت درس و داد؛ بعد روش و کرد سمت هامون و گفت : _ استاد اینجا مربوط به درس جلسه قبل میشه اگه موافق باشید
تو اون لباس سفید احساس سیاه بختی میکردم. احساس تلخی که نمیتونست لحظه ای راحتم بزاره.سرمو انداخته بودم پایین و خیره شدم به کفشهام. مامان که بالای سرم ایستاده بود و خوش خوشان دست میزد،درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش رو پشت یه لبخند دندون نمای مصنوعی پنهون بکنه،
فقط کافی بود پام رو از این جهنم بیرون بزارم اون وقت دیگه تهدیدا و حرفاش برام پشیزی ارزش نداشت ، پس بیخیال حرفاش سری تکون دادم و سعی کردم مطیع عمل کنم تا بزاره برم وقتی سکوت و آروم بودنم رو دید مشکوک ابرویی بالا انداخت و گفت :
هیچی نگفت و بازم ساکت موند؛ میدونست گند زده؛ برای همین از خودش طرفداری نمیکرد؛ دستش و ملایم پس زدم و دلخور نگاهم و ازش گرفتم و لب زدم : _ برو بیرون لطفا؛ خودم تنهایی میتونم حمام کنم… احتیاجی نیست اینجا بمونی. نتونستم سَر بزنم به گیتی خانم؛ برو
از پشت میزش بیرون اومد و درست کنار من نشست دستمو توی دست گرفت و رو به شاهو و گفت _ میتونی بری بیرون خودم وقتی کارمون تموم شد صدات میزنم اما شاهو بی اعتنا به حرف اون کنار پنجره ایستاد و گفت _ همینجا منتظر میمونم زود باش
شاید فکر میکرد اینطوری میتونه من رو بترسونه ولی زهی خیال باطل ! برای اینکه بیشتر حرصش رو دربیارم پام روی اون پام انداختم و با تمسخر از پرسیدم : _داری کجا میری ؟؟ با حرص و با چشمای به خون نشسته نیم نگاهی سمتم انداخت که خودم