

رمان عشق صوری پارت 38
زیر لب بازم زمزمه کرد: ” من آااادمت میکنم ” اینو گفت و بالاخره رهام کرد و با کنار زدن من و در از اتاق بیرون رفت.پامو با حرص زمین کوبیدم و زیر لب باخودم گفتم: ” پسره ی زورگوی لعنتی.فقط بلده حرص من رو دربیاره” لباس تنم رو
زیر لب بازم زمزمه کرد: ” من آااادمت میکنم ” اینو گفت و بالاخره رهام کرد و با کنار زدن من و در از اتاق بیرون رفت.پامو با حرص زمین کوبیدم و زیر لب باخودم گفتم: ” پسره ی زورگوی لعنتی.فقط بلده حرص من رو دربیاره” لباس تنم رو
” نازلی ” لعنت به من … مگه نگفت سکوت کنم و چیزی نگم ؟! پس این شِر و وِرا چی بودن گفتم ؟! _یعنی چی که نامزدمه ؟؟ کلافه دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم و لرزون زیرلب زمزمه کردم : _خدایا کمکم کن !! اگه پام
-واااییییی …عروسی به این خفنی تا حالا رفتی؟ تو عمرم از کنار همچین تالاری رد هم نشدم… غم و غصه و همه چیز رو فراموش کردم و منم شروع کردم رقصیدن و همزمان گفتم: -پس به امیر بگو همچین جایی عروسیتون رو بگیره…اون که از قِبَل شهرام وضعش
لنزهایی که انتخاب کرده بود تو چشماش بزاره رو از کیفش بیرون آورد و همزمان که به من نشون میداد تا نظرمو بپرسه جواب داد: -نه بابا…خیالت راحت حواسم جمع جمع بود…اولا که باهاش قهر بودم اما یه کم که منت کشید نرم تر شدم…بهش گفتم میخوام برم پیش
خواب بودم که با لگد محکمی که به پام کوبیده شد با ترس پریدم و سیخ سرجام نشستم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با دیدن امیری که شاکی بالای سرم ایستاده بود گیج نگاش کردم و گفتم : _چیه ؟! این چه طرز از خواب بیدار
سرم رو کج کردم و با بهت پرسیدم : _چی ؟؟ کدوم پرونده !؟ نفسش رو با فشار بیرون فرستاد پوزخند صداداری زد و گفت : _هه ... پرونده ای که تو در به در دنبالش بودی تا بهت بدمش چون چی ؟! دستی روی شونه ام کوبید و
چشم از رد انگشتای شهرام روی صورتم برداشتم و لباسهامو پوشیدم. کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم و لباس زیبایی که انتخاب کرده بودمو روی ساعد دستم انداختم و از اتاقک پروف لباس اومدم بیرون. مونا لیرون مغازه ایستاده بود و تلفنی صحبت میکرد. از پشت شیشه نگاهش کردم.مشخص
طرلان بیشتر از هممون داشت اذیت میشد حقم داشت از بچه هاش دور شده بود _ طرلان با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با صدایی که گرفته شده بود _ بله _ مطمئن باش خیلی زود برمیگردی پیششون پس اصلا خودت رو ناراحت نکن _ باشه میفهمیدم چی
_بخواب یک ماه تمام فرصت داری اینقدر بخوابی که خستگی از تنت در بره اینجا فقط باید استراحت کنی.. دراز کشیدم و چشمامو بستم اما خوابم نمیومد میترسیدم بخواب برمو شاهو بهم نزدیک بشه برای همین فقط چشمامو بسته بودم آماده هر حرکتی از طرف اون بودم با صدای
مو به مو حرفاشو گوش می کردم و ادامه داد : -از اول بگم؟ -آره -داستان زندگی من و مسیح و خلافکار شدنمون از جای شروع شد که خونه ای فرهاد رو دشمنانش به آتیش کشوند و مهتاب توی اتیش سوخت ولی مسیح رو بابام نجات داد با ناراحتی گفتم
حس میکردم قلبم داره توی دهنم میزنه و سرم سنگین شده پس بی حس و حال سری در تایید حرفش تکون دادم و بی رمق روی تک مبل توی سالن نشستم آراد خواست به سمتم بیاد ولی نمیدونم چی شد که یکدفعه نگاهش خیره پنجره پشت سرم شد و
(یاشار) باید حرف دلمو به هانا می زدم یا اونم حس متقابل به من داشت یا پَسم می زد اعتراف کردم شاید پَسم می زد ولی بعدا حسرت الانو نمی خوردم که چرا حرفِ دلمو بهش نگفتم و گذاشتم پرنده از قفس بپره.. نگاهم توی صورتش می چرخید مردمک چشم
____ آخرین نظرات کاربران