رمان استاد خلافکار پارت ۳۹
با چشم غره گفتم _اون موقعی که باید گردن میگرفتی بچته نگرفتی. حالا دیگه ادعایی براش نداشته باش. پوزخندی زد و گفت _اوکی عسلم هر چی تو بگی. آیلا رو روی یک دستش گرفت و با اون یکی دستش هم مچ منه بدبختو اسیر کرد و دنبال خودش کشوند.