رمان آبشار طلایی پارت 36
میشد گفت هیچ جوره تعادله روانی نداشت و من چطور قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم؟! جلوتر آمد. رخ به رخم ایستاد و آرام دستش را در یک میلیمتری صورتم نگه داشت. لمسم نکرده بود اما هرم نفس های گرم و نگاه
میشد گفت هیچ جوره تعادله روانی نداشت و من چطور قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم؟! جلوتر آمد. رخ به رخم ایستاد و آرام دستش را در یک میلیمتری صورتم نگه داشت. لمسم نکرده بود اما هرم نفس های گرم و نگاه
بعد از از خواندن تلقین و ریختن خاک نامی عقب کشید و با صورتی سرد و رنگ پریده به سمتمان آمد. با دیدن بیحالی عمه خم شد و شانههایش را بهآغوش کشید. _خوبی مامان؟ دست روی شانهی نریمان گریان گذاشت و او را بهسمت خودش کشید.
خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،
در گلو میخندد آن روز صبح دخترک را کارد میزدی خونش در نمی آمد البته که به او حق میداد منکر اشتباهش نمیشد بردن سارا به آن خانه کار درستی نبود.. در حالی که دستش را زیر تاپ تن دخترک
نگاهی به ست گوشوار و انگشتر داخل جعبهها که یک کدامش برای فرشته و دیگری برای مامان بود انداختم. _ممنون خیلی خوشگلن… باید واسه عمه هم یهچیزی بخریم. سری تکان داد. _باشه میخریم… کمی مکث کرد. _اونقدری که فکر میکنی هم بچه نیستن. البته نریمان نیست.
مریم ایستاد اما من توان جم خوردن نداشتم؛ شرم داشتم، دکتر هم بلند شد و کیف بزرگش را برداشت، معطل نگاهمان کرد. مریم دست انداخت زیر بازوی من. – بیا بانوجان. پر تردید همراهش رفتم و دکتر هم پی ما آمد. مریم کنار تختخواب ایستاد.
نباید وحید به این مرد همچین چیزی میگفت، چه میشد اگر بعدا همدیگر را میدیدیم میگفت؟ نمیخواستم بداند، که قباد از نبودنم بی خبر است: _ شوهرت نمیدونه بارداری، و رفیق شوهرت تو رو میبره دکتر…شوهرتم فهمیده نیستی، یعنی…درواقع بی خبر گذاشتی رفتی!
مسئله تا جایی پیش رفت که روزی یک ساعت با نامی حرف زدن هم برایم آرزو شده بود چون او سرش از من هم شلوغتر بود و علاوه بر راست و ریست کردن کارهای محضر باید همهی وسایلی که برای خانه و فرهاد انتخاب کرده بودیم را
رز چند بار پلک زد و ترجیح داد اتاق را ترک کند. حرف های میکائیل برایش مثل یک کتاب فلسفه ی سخت عمل میکردند و ذهنش به قدری آشفته بود که حوصله ی تجزیه کردن نداشت. نگاهش را از میکائیل گرفت و به قصد
– بفرمایید خانم ارباب، بامن کاری داشتید؟ پا روی پا انداخته بود، اصالت از او میبارید امت رفتارش با گلین… به اصل و نسب زن نمی آمد. – برو برامون چای بیار ! دخترک لبش را گزید، اگر خان میفهمید او
-بله آقای دکتر. خیلی زود بخاطر جدیت شدید شهراد همه حرف های روزمره را کنار گذاشتند و در کار غرق شدند. عمل های عقب افتاده، بیمارهای بدون بیمه و کسانی که سن و شرایطشان مناسب اتاق عمل و بیهوشی نبود، دختربچه های
دست دراز کردم و شال مشکی حریرم رو از روی مبل برداشتم و سرم کردم… چون کتم تا روی باسنم بود دیگه روش مانتو نمی پوشیدم… سوگل هم مانتوی مشکی بلندش رو روی لباسش پوشید و یک شال هم روی سرش انداخت… کیفش
خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که
خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه
خلاصه رمان: درباره دختری نا زپروده است ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته
خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام
خلاصه رمان: بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری
خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لالهی گوشش میخورد، موجب شد با ترس لب بزند. –