رمان آبشار طلایی پارت 74
شهراد: نیمه شب بود که زنگ خانهی شیلا را زد و لحظهای بعد آریا در را باز کرد. -شهراد؟ چی شده پسر؟! سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود! برای همین حتی با
شهراد: نیمه شب بود که زنگ خانهی شیلا را زد و لحظهای بعد آریا در را باز کرد. -شهراد؟ چی شده پسر؟! سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود! برای همین حتی با
امیریل اخم کرد. -قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!! فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود. -من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!!
دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم. صورت خیسمو پاک کردم. _ چرا معذرت خواهی میکنی؟ همه تو زندگیشون لحظههای سختی دارن عزیزم. بهم لبخند زد. _ خوبه که میتونی با گریه کردن خودتو آروم کنی. چشمهاشو
یادآوری آن شب، حالش را بد میکرد. حتی اگر راه داشت میتوانست همهی گذشته را به یک باره بالا بیاورد و روی امید فراموش کار این روزها بریزد. شاهرخ خان که از تعللهای آلاله هنگام پاسخ دادن، کلافه شده بود، سوالش را این بار از اصلانخان
-توی بیشعور نباید یه کاچی درست می کردی، می آوردی دم خونمون… مثلا تازه عروس بودم…!!! مهوش چشم در حدقه چرخاند. -گاو تو مگه دختر بودی که کاچی می آوردیم…؟! ترانه اخم کرد. -حالا هرچی باید می آوردی…؟! ماهرخ خندید: مگه مامانت برات
چند هفتهی دیگر هم گذشت، کیمیا سر پا شد، دو قلوهایش به سلامت دنیا آمدند، و به همان سرعت هم قد میکشیدند! عکسهایشان را برای محمد فرستاده بود و من هم دیدم، زیادی ظریف و معصوم بودند، یک جفت پسر که شبیه پدرشان
دستانش را به صورتم رساند و باز هم لبهایمان بودند که بی حرف آواز عاشقی سر میدادند. لبهایش از مکیدن ایستادند و چسبیده به لبهایم پچ زد: _ دوس داشتم از اولین رابطمون فیلم بگیرم و همیشه داشته باشمش، اگه خوشت نمیاد برم دوربینو خاموش
خودشان را با عجله به خانه ی بردیا رساندند. سراب و حامی هم بعد از مطب دکتر کمی در خیابان چرخیده و بازگشتشان به خانه همزمان با آنها شد. سراب پاپوش های کوچکی که هر دویشان به زحمت اندازه ی یک کف دست میشدند، در دست گرفته
البرز با اخم گفت: -همچین فکری درموردتون نمیکنه..مامانته پرند..تورو بزرگ کرده..سورن رو کامل میشناسه..بهتون اعتماد داره و می دونه کار اشتباهی نمیکنین….. با احساس نفس تنگی دستم رو تو جیب مانتوم بردم و اسپری رو دراوردم… همزمان با صدای اسپری زدنم، البرز نچی کرد و با
_ هیچ میدونین چه تهمت بزرگی دارین به من میزنین؟ ساده از این تهمت نمیگذرم جناب سرهنگ! حاج آقا کلافه دستی به محاسنش کشیده و چند ثانیه در سکوت خیره ی چهره ی اخم آلود زن شد. آنقدری گیج و سرگردان بود که نتواند واقعیت
خودم را به کوچه ی پشتی رساندم و با چشمانی ریز شده دنبال عماد گشتم اما پرنده هم در آن برهوت پر نمیزد. فکر میکردم طبق معمول سر به سرم گذاشته که دست به کمر مشغول گرفتن شماره اش شدم و زیر لب غر زدم: _
با لحن حرص دراری گفت: -من واقع بینم..دوست واقعی کسیه که حقیقتو بگه..من بلد نیستم الکی دلتونو خوش کنم..خداروشکر تورو که داریم میندازیم به اون پسره ی بدبخت..بعدش باید یکیو پیدا کنیم خر شه بیاد این دنیز خنگولو بگیره….. -اه خفه شو البرز..فکت خسته نمیشه اینقدر
خلاصه رمان : افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه
خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس،
خلاصه رمان: زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند
خلاصه رمان: نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد
خلاصه رمان : رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می
خلاصه رمان : رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته