رمان آتش شیطان 139
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 قهقه ای زد و جواب داد: – وااای تابش تو عالی دختر! اصن عشق کردم وقتی اینطوری وحید رو سوسک کردی تو دادگاه! بعد هم که اون جلوی در ساختمون به خاک نشوندیش. وااای تابش عشق کردم بهش تنه زدی اومدی،
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 قهقه ای زد و جواب داد: – وااای تابش تو عالی دختر! اصن عشق کردم وقتی اینطوری وحید رو سوسک کردی تو دادگاه! بعد هم که اون جلوی در ساختمون به خاک نشوندیش. وااای تابش عشق کردم بهش تنه زدی اومدی،
سر و صدای بیرون باعث میشه پلک هامو از هم باز کنم….اولین چیزی که می بینم سینی غذای روی میز که روژین برام آورده بود…قرار بود بخورم ولی خوابم برد….بیچاره چقد هم اصرار کرده بود حتما بخورم… به کمک دستام میشینم رو تخت…..صدای حرف زدن مرضیه
🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️ به محض خروجمون از ساختمون، وحید که انگار منتظرمون بود، به سمتمون حمله کرد و فریاد کشید: – هرزه من کی دست روت بلند کردم؟!؟! هر گوهیم که بودم رو ضعیفه جماعت دست بلند نکردم و نمیکنم! این کصشرا چی بود تو
♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ نگاهش رو به سرعت ازم گرفت و گفت: – لازم نکرده خودم تنهایی باهاش ملاقات میکنم. اینکه همون شب هم همراه خودم بردمت، ریسک بزرگی بود! دیگه نمیخوام خطرش رو دوباره به جون بخرم! وقتی با اون صلابت حرفش رو
بهزاد نگاهش میخ خنده دخترک شد. این بار خم شد و لبش را بوسید. -میخوام بیام خواستگاریت…! ترانه با تردید گفت: مطمئنی…؟! بهزاد سر تکان داد: می خوام اگه توی این شبا از دستم در رفت حداقل اسممون توی شناسنامه هم باشه که خیالم راحت
دلارای قاشق دیگری فرنی در دهان دخترک ریخت و چین افتادن ابروهایش را که دید به سرعت برای جلوگیری از بیرون دادن غذا ، با صدایی کودکانه خواند _ آهای کفگیر ملاقه آهای قابلمه داغه آهای آش رو چراغه هاوژین فرنی را فرو داد
به اینکه کاش او هم همراهشان بود، قطعا از تفنگ میترسید، با صدایش هر بار به آغوش او پناه میآورد و احتمالا صدای جیغهای کوتاهش هم خنده را مهمان لبهای نریمان میکرد. یا حتی همراه با کودکانشان بر تراس خانه باغ آنجا، مینشستند و
رز دست نوازش تو صورت سپهر میکشید و هرزگاهی صدای هق هقش در فضا میپیچید؛ سپهر ققط ناله میکرد و تو همون درد بدی که داشت لب زد: – امشب میام باز دم پَنــــ… ناله ای کرد و ادامه داد: – پَ پنجرتون یِ…یکم
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 با لبخندی از هردوشون جدا شده و به دایانی که دم در منتظر ایستاده بود، ملحق شدم. تو راه با همه سرسری خداحافظی کردم که نگاه گیجی بهم مینداختن. احتمالا بابت رفتنم با دایان گیج شده بودن! وقتی با همه خداحافظی
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ در را که باز میکند، دخترک مقابلش میایستد – قراره تو یه اتاق بمونیم؟! کلافه دخترک را داخل هل میدهد و خودش هم وارد میشود… – مضخرف نگو آلا… این یه اتاق رو به زور اوکی کردم…. دخترک اما دست به
هنوز هم در وادی انکار به سر میبرد. دلخوری حامی به شب هم نمیرسید و نیازی نبود آن را در بوق و کرنا کند. _ دعوا؟ من و حامی؟ نه به خدا… کی دیدین ما دعوامون بشه؟ حاج خانم هنوز هم شکاک و مردد
وحید دوباره دست دور شانهاش حلقه کرد و او را در اغوشش کشید: _ تو به اینا فکر نکن زن…من حلش میکنم! کیمیا نفس عمیقی کشید: _ اما من هنوز میترسم…. سر خم کرد و بوسهای روی موهای کیمیا زد: _ گفتم حلش میکنم
خلاصه رمان: یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش
خلاصه رمان: طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه میکنه که خدا سختترین امتحانشو براش در نظر میگیره. مرگ
خلاصه رمان: داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش
خلاصه رمان: طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که
خلاصه رمان: نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها