رمان آووکادو پارت 155
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 نمیداند برای چندمین بار است که ” حضورت به اندازهی کافی اذیت کننده هست!” در ذهنش بانگ میزند. از کاری که انجام داده بود، پشیمان بود! آن حالی هم که آلاله داشت، عذاب وجدانش را دو چندان میکرد. از وقتی آلاله آن را
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 نمیداند برای چندمین بار است که ” حضورت به اندازهی کافی اذیت کننده هست!” در ذهنش بانگ میزند. از کاری که انجام داده بود، پشیمان بود! آن حالی هم که آلاله داشت، عذاب وجدانش را دو چندان میکرد. از وقتی آلاله آن را
لبخند نرم نرمک روی لبم نشست و دلم براش پر کشید.. چقدر خوشگل و متفاوت احساساتش رو نشون میداد و چقدر لحن بی قرار و پر حرارتش رو دوست داشتم…. امروز اصلا ندیده بودمش و همین یک روز انقدر دلتنگم کرده بود… اگه باهاش
با ترس به اطرافم خیره شدم، انگار که فرستنده این پیغام در جمع مهمانان باشد. دقیقاً نمیدانستم باید چکار کنم، چرا سادهانگارانه تصور میکردم سایه گذشته تاریک از سرم رفته است؟ دستهایم بهوضوح میلرزیدند. شاید آبی به دست و رویم میزدم و بعد فکرم به
خلاصه رمان: سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوبارهی خانوادهاش تلاش میکنه. با پیشنهاد وسوسهانگیزی از طرف یک شرکت، نمیتونه مقاومت کنه و بعد متوجه میشه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو
_ چمدونتو میذارم تو، خودتم هرموقع خواستی بیا، سفارشتو بازم به خاله میکنم، با اینکه میدونم جات اینجا راحته، اگه بازم احساس کردی نیاز به چیزی داری یا راحت نیستی کافیه بگی به مش حسن بهم زنگ بزنه! گیج پرسیدم: _ خودم
خلاصه رمان: چشمها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشمهایش و تمام… حرف میزنند، بیصدا، بیفریاد، بیقلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشمهایت گذشتهام… حافظم تو را…
سطل پر از آب یخ را روی سرش ریختند و همچون برق گرفته ها چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. نفس سنگین و یکهویی ای کشید که در گلویش گیر کرد و با دهانی باز در جستجوی هوا له له زد. راغب که
استکانها را تک تک پر از چای سرخ و خوشعطرش کرد، سینی را با دقت نگاهی کرد تا آب و چای ریخته رویش نباشد. سینی برداشت به سمت حیاط رفت، پدرش با چندی از همسایهها که آنها هم روی زمینهای خان کار
برای من هم سخت گذشت و باز هم سخت تر می گذرد… -بالاخره یه وقتایی تقدیر جوری رقم می خوره که آدم رو مجبور به کارهایی می کنه که اصلا دلش نمی خواد… شهیاد دو طرف بازوهایم را گرفته و برای همدردی فشاری وارد
_ دکتر چی گفت راستی؟ چجوری شد اصلا؟ سه سال تلاش کردین، این موقع که مشکل دارین… سکوت کرد، شانهای بالا انداختم، سر به صندلی تکیه زده پاسخ دادم: _ عیب از قباده ظاهرا…منم بخاطر کیستی که چند ماه پیش مشخص شد که
رو برمیگردانم نمیخواستم لبخندم را ببیند و پررو شود مردک خجالت هم نمیکشید میخواست از خودگذشتگی نشان دهد برای من … یک طرف من یک طرف سارا چه کم اشتها… با اینکه از آشنایی من و هاکان زیاد نمیگذشت اما
مگر داشتیم فرار میکردیم؟! مردک بعد از تصادف جنی شده بود! فهیمه خانم که تا الآن مانند پسرش مشغول بررسی لیست غذاها بود، با شنیدن صدای هیجان انگیز امید، نگاهش را از منو گرفت: – چی شد امید؟ – به سلیقهی من
خلاصه رمان: همانطور که کولهی سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و
خلاصه رمان: داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها
خلاصه رمان: همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن
خلاصه رمان: زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال
خلاصه رمان: آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیمخیز شدم تا بتونم بشینم. یقهام رو تو مشتم
خلاصه رمان: سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که