رمان ماهرخ پارت 145
-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!! حال بدم دست خودم نیست… می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم
-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!! حال بدم دست خودم نیست… می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم
همراز نگاهش را گرفت ولی میکائیل چهره اش پر از نفرت شده بود و فک همراز را دوباره در دستش گرفت اما این بار فشار نداد بلکه صورتش را بالا گرفت: – پس اومدی منو با گرگای نر دور و برت شکار کنی اما غافل شدی
نیشخندی زد، دخترکش از خود بیخود شده بود و نریمان بااین قضیه کیف میکرد لباس های خودش را با سرعت درآورد و خیمه زد روی تن گلین. داغی بدن هایشان را که حس کردند هردو آه کشیدند. مردانگی گلین وسط پای نریمان بود و
رفیقش خنده کرد. کاش هم مونس و هم دو مرد ساکت میماندند. از سبکسری مونس خوشم نیامده بود. با هر مردی که میرسید، همکلام میشد و مزاح میکرد. خانومجان میگفت حرمت زن دست خودش است؛ راست میگفت. خودم بیحرمتی کردم و دلم لرزید برای شاهین.
میخواستم تا وقتی که نامی فرهاد را به خانه برمیگرداند بیدار بمانم ولی آنقدر خسته و بیحال بودم و که همان چنددقیقه اول به خواب عمیقی فرو رفتم. با حس دستهای خیسی که روی صورتم کشیده میشد بهسختی چشمهایم را باز کردم. با دیدن فرهاد که
چنان سفت و محکم سراب را به آغوش کشیده بود که انگار میخواست به همه بفهماند دیگر از او جدا نخواهد شد. بردیا و رها سعی کردند سراب را از میان دستانش بیرون بکشند تا از چند و چون حالش مطلع شوند اما حامی رهایش
انگار اینبار واقعا برایش مرده بودم. اشک راهش را از گوشهی چشمانم باز کرده و بهآرامی سرازیر شد. تیر کشیدن معدهام یادآور این بود که چرا روی تخت بیمارستان دراز کشیدهام. همهچیز زیر سر آن حملهی عصبی و قرصهای لعنتی بود. حتی نمیدانستم چندتا از آن قرصها
پرند دستش رو روی صورت سورن گذاشت: -با اینکه کاری نکردی اما بخشیدم.. سورن پیشونیش رو روی پیشونی پرند گذاشت و همراه با هرم داغ نفس هاش پچ زد: -قربونش برم.. پرند با لبخند چشم هاش رو بست و تمام ارامشی رو که از
هنوز کنار در ایستاده بودم که یک قدم رفت و باز برگشت. – چیزی خوردی؟ شرمزده سر جنباندم که “نه”! کنار انگشتش را گزید و گفت: – بذار برات یه چیزی بیارم بخوری. ناهار نداریم، آخه امروز از صبح رفتم پی این بچه، خونهی مادرش، خانوم مشتری
قبل از این که بتواند جوابی بدهد داریوش با کلیدی در دستش از پلهها پایین آمد. دستان مشت شدهی نامی را از یقهی باربد جدا کرد و عصبی گفت: _بعدا هم میتونید دعوا کنید. بذار اول ببینیم سر این طفل معصوم چه بلایی اومده. با شنیدن حرف
حورا کتابهایم را مقابلم باز کرده بودم و داشتم تست کار میکردم. از انجایی که چند ماه تا کنکور نمانده، باید حسابی تلاش میکردم، خاله حلیمه هم دستش درد نکند، حسابی به خورد و خوراکم میرسید. محمد خبر داده بود که رفته تا
خلاصه رمان: بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده
خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران
خلاصه رمان: سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوبارهی خانوادهاش تلاش میکنه. با پیشنهاد
خلاصه رمان: شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش
خلاصه رمان: ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ،
خلاصه رمان: دو فصل آبان آبان زند… دختره هفده سالهای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه!
خلاصه رمان: دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می