-منو ببین آهو کوچولو یک، وقتی با من حرف میزنی مراقبه تن صدات باش. دو، اون آدم دوست من نه فقط یه آشنای قدیمی بود. سه، لازم نیست به من یاد بدی که چطوری حواسم به بچه هام باشه گندهتر از تو هم نمیتونن پدر بودن منو زیر سوال ببرن، پس ساکت شو و فقط در حدی که هستی رفتار کن! در حد یه دستیار نه بیشتر نه کمتر وگرنه من خوب بلدم چطوری دهنتو ببندم!
کمی بیشتر از همیشه تند شده بود اما از آنجا که در شب گذشته کمی برای ترسیدن دختر ناراحت شده بود، میخواست جایگاهش را اول از همه به خودش یادآور شود!
دنیز شوکه از این تحقیر زیادی آشکار سینهاش از درد تیر کشید و عصبانی گفت:
-ش..شما واقعاً چطوری به خودتون اجازه میدین اینجوری با من رفتار کنید؟ من دستیارتونم نه بردتون!
-هر جور بخوام رفتار میکنم اگه ناراحتی میتونی بری!
دنیز متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و یکدفعه با بیحواسی تمام حرف دلش را به زبان آورد:
-واقعاً برام سواله که مادر اون دوتا بچه چطوری تونسته اونا رو با شما تنها بذاره!
یکه خورده عقب رفت و برای لحظهای حس کرد همهی وجودش آتش گرفته است.
دخترک ندانسته وارد بد راهی شده بود!
از میان دندان های به هم کلید شدهاش با لحن تندی غرید:
-ساکت شو… فضولیش به تو نیومده.
دنیز از استرس کم مانده بود غش کند. این اولین باری بود که جرات میکرد اینچنین مقابله شهراد ماجد حرف بزند و لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!
#پارت۷۶
#آبشارطلایی
بزاق گلویش را قورت داد و هول شده سعی کرد سوتیاش را جمع و جور کند.
-درسته… به من ربطی نداره م..معذرت میخوام اگر زیاده روی کردم. فقط چون کنجکاو بودم مادرشون کجاست که حتی روز تولدشونم نیومد و دیدن اون آدم های دیشبی یه کم ذهنم بهم ریخت و س..سوال پرسیدم. منظوری نداشتم. قصدم این هم نبود که پدری شما یا مادری هم..سرتونو زیر سوال ببرم. فقط یه کنجکاوی ساده بود!
دختر هیچ نمیدانست با هرباری که اسم مادر را به کار میبرد، چقدر زیاد عصبانی ترش میکند!
تنها اشارهای به آن زن تواناییه دیوانه کردنش را داشت و بدجوری روی بزرگترین نقطه ضعف زندگیاش مانور داده بود!
حرصی جلو رفت و دست هایش را دور صورت کوچک دنیز حلقه کرد.
از عصبانیت همه جانش میلرزید.
به سختی لب زد:
-فقط خفه شو… خـفـه شــو!
#پارت۷۷
#آبشارطلایی
دنیز:
وحشتناک شده بود… آن هم خیلی زیاد!
مردی که در این چند روز بارها شاهد خونسردی های دیوانه کنندهاش بودم. کسی که طوری رفتار میکرد که حس کنی توپ هم تکانش نخواهد داد، با چند اشارهی کوچک به همسر سابقش به شدت از کوره در رفته بود و همین ترس و نفرتم را نسبت به او بیشتر میکرد!
بی شَک یک گناهکار بود…
بی شک بدترین بدی ممکن را در حق زنش کرده بود که با اشارهای کوچک اینچنین بهم میریخت!
ترسیده بودم و هیچ نمیدانستم چطور باید اوضاع را کنترل کنم اما توهین آشکارش، آن خفه شو گفتن های از ته دل وجودم را پر از حسِ حال به هم زن تحقیر کرد!
بزاق گلویم را با بدبختی قورت دادم و ناراحت نالیدم:
-ب..باشه اگه با خفه شدن من ح..حقایق و گذشته عوض میشن، من خفه میشم!
انتظار داشتم کمی آرام شود.
انتظار داشتم متوجه توهین آشکارش شود و همانند دیشب که با دیدن اشک هایم کمی نَرم شده بود، نرمش را در نگاهش ببینم!
انتظار داشتم شرمنده شود و حرمت مهمان بودنم را یادش بیاید!
خیلی انتظارها نسبت به مرد ظالم مقابلم داشتم اما هیچ کدامشان نصیبم نشد و برعکس کاری را کرد که هیچ جوره انتظارش را نداشتم !
کاری که حتی اگر صدسال هم فکر میکردم به ذهنم خطور نمیکرد.
یکدفعه طرز نگاهش تغییر و میمیک صورتش عوض شد.
خونسردیاش برگشت و با صدای بم شده و آرامی گفت:
-بهت گفته بودم خفه شی مگه نه؟ حالا که حرف حالیت نمیشه خودم خفهت میکنم، اونم جوری که هیچوقت نتونی فراموشش کنی!
متعجب سر تکان دادم و همین که دهان باز کردم، لب هایم از جایش کَنده شد!
لب هایش را با وحشیانه ترین حالت ممکن به لب هایم چسبانده و با تمامه حرص و خشمش میبوسید… وحشیانه و بیانعطاف!
#پارت۷۸
#آبشارطلایی
نه اشتباه نکنید… این یک بوسه نبود!
این تصویر رویایی ای نبود که در فیلم ها و قصه ها میدیدم و میخواندیم.
این دردناک ترین چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودم!
دردی ترکیب شده از جسم و روح!
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم و زمانی که مغزم به کار افتاد، محکم به شانه هایش کوبیدم و سعی کردم خودم را عقب بکشم اما نه تنها اجازه نداد بلکه بسیار وحشیانهتر بوسیدتم و تنم را به خودش چسباند!
اشک هایم بیاختیار جاری شده و صدای ناله های پر از دردم در دهانش خفه میشد!
هر چه تقلا میکردم جای عقب رفتن جلوتر میآمد!
بیقرار و ناآرام به تقلا افتادم و تمامه تلاشم این بود که آن لحظه های مزخرف را به یاد نیاورم.
دخترکی در وجودم فریاد میکشید:
-نه دنیز نه الآن وقتش نیست… توروخدا خودتو نگه دار الآن وقتش نیست!
به هق هق افتاده بودم و شهراد ماجد همچنان با دیوانگی و وحشیانه ترین حالت ممکن به بوسیدنم ادامه میداد… بیرحم و ظالمانه!
مشخص بود که خودش هم هیچ لذتی نمیبرد و در حال خالی کردن خشم و حرصش است اما خبر نداشت که مرا دوباره در چه جهنمی اسیر میکند!
تصویر دویدن ها در ذهنم نقش بست و همین که هیولای ذهنم خواست خودی نشان دهد، به شدت و محکم خودم را عقب کشیدم!
پاره شدن گوشهی لبم و کشیدن شدن محکم دندان های شهراد ماجد روی گوشت بینوای زبانم چیزی شبیه سوختن در جهنم بود!
مزهی خون با شدت در دهانم پخش شد و زمانی که بالأخره توانستم خودم را نجات دهم، آنقدر درد داشتم که صدای جیغ و گریه هایم با هم ترکیب شدند.
حس میکردم زبانم تکه تکه شده و لب هایم تماما از بین رفتهاند.
خدایا این خیلی تحقیرآمیز بود…!
شهراد ماجد با تمام زورش روحم را لگد مال کرده بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروزم پارت نیست؟؟؟؟
فاطمه جان پارت جدید رو نمیزاری؟
شهراد ماجد شخصیت خفنی هست
😂😂😂عالییییی همه گفتن بدشون میاد ازش شما گفتین خفنه واییییببی
چرا امشب هیچی نیومده فاطمه حان سال بد رو میذاشتی عزیزم
روان پریشی هست این شهرادماجد حیف روان پریشی واقعا”
نکنه تعادل روانی نداره؟ دنیز بیچاره
وحشی مریض اه اعصابم بهم ریخت
لعنت به شهراد این خیلی نامردی بود