-باشه اشکالی نداره… درک می‌کنم.

 

 

-تو ازم عصبانی شدی؟

 

 

با لبخند بوسه‌ی عمیقی به پیشانی‌ام زد.

 

 

-نه چرا عصبانی بشم؟ فقط ناراحت شدم که چرا نتونستم اعتمادتو جلب کنم. نمی‌دونم کجا اشتباه کردم اما حتماً یه اشتباهی کردم.

 

 

چشمانم گرد شد.

 

 

-نه اصلاً همچین چیزی نیست شهراد!

 

 

 

روی مبل نشاندتم و فاصله گرفت.

و با افکاری که به نظر می‌رسید بسیار مشغول شده، به سمت پنجره های خانه رفت.

 

 

-شهراد لطفاً باور کن همچین چیزی نیست. اصلاً مربوط به تو نیست! این یه مشکل مربوط به خودمه!

 

 

-عزیزم دوست ندارم بهم دروغ بگی!

 

 

در صدایش ناراحتی موج میزد و قلبم داشت از جا کنده میشد.

 

تحمل ناراحت دیدنش هیچ جوره برایم ممکن نبود.

 

 

چنگی به پیراهنی که روی زمین افتاده بود زدم و همانطور که برهنگی‌ام را می‌پوشاندم، کنار شهراد رفتم.

 

از پشت سرم را روی کمرش گذاشتم و با تمام حسی که داشتم، دست هایم را دور تنش پیچیدم و لب زدم:

 

 

-قسم می‌خورم این چیزی نیست که مربوط به تو باشه من… من عاشقتم!

 

 

 

تنش تکان ضعیفی خورد و من حلقه‌ی دستانم را محکم‌تر کردم و بوسه‌ای به پوست برنزه تنش زدم.

 

 

-اما نمی‌تونم انگار بدنم بهم اجازه نمیده، واقعاً دست خودم نیست!

 

 

بعد از کمی مکث چرخید و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.

 

 

-بدنت بهت اجازه نمیده چون خودت نمی‌ذاری. اگه بذاری بهت نزدیک بشم. اگه بذاری دیواری که دورت کشیدی رو بشکنم، اگه بذاری مال هم بشیم می‌فهمی که نه تنها کار اشتباهی نیست تازه خیلیم درسته!

 

-…

 

 

 

 

 

#پارت۲۴۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-دنیز ما که آخرش برای همیم. من می‌خوام بقیه زندگیمو با تو بگذرونم. با زنی که عاشقشم. پس چه فرقی می‌کنه الآن این اتفاق بیفته یا بعداً؟!

 

-…

 

 

ضربدر بزرگ هنوز هم حالت هشداری خود را حفظ کرده بود اما چشمان براق و منتظر مرد مقابلم، حالتی که داشت، طوری که انگار اگر ردش کنم به شدت دلگیر خواهد شد، نشانم می‌داد که این بار راه بن بست است!

 

 

باید تسلیم می‌شدم حتی اگر این کار با عقاید و عقلم جور در نمی‌آمد. حتی اگر به نظرم درست نبود!

 

شهراد جزو اولویت های اصلی زندگی‌ام شده بود و من هرگز تا به امروز خواسته های اولویت هایم را ندیده گرفته بودم و نمی‌گرفتم.

 

 

لبخند کوچکی زدم و سرتکان دادم.

 

 

-خیلی‌خب هرجور تو بخوای اما…

 

 

با دستی که یکدفعه پشت سرم گذاشت و لب هایش که روی لب هایم کوبیده شد، جمله‌ام ناتمام ماند.

 

 

دستانش را کنار پاهایم برد و کمی بالا کشید و وادارم کرد پاهایم را بلند و دور کمرش حلقه کنم.

 

 

بوسه هایش، لب های جادویی‌اش و چلاندنم در آغوشش و قربان صدقه هایی که در گوشم پچ میزد، خیلی زود هشدار های عقلم را خاموش و قلبم، جسمم را تماماً تسلیم کرد.

 

 

آرام به سمت اتاق خواب حرکت کرد و همانطور که در آغوشش بودم روی تخت وسط اتاق قرارم داد.

 

 

در اتاق را صدادار بست و با خیمه‌ی سنگینی که روی تنم زد، چشمانم روی هم افتاد.

 

 

و آن روز پشت درهای بسته شده، صفحه‌ی جدید، عجیب و فوق‌العاده غمگینی در زندگی‌ام رقم خورد.

 

 

صفحه‌ای که حتی اگر هزار سال به آن می‌اندیشم، هرگز حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد!

 

 

 

 

 

#پارت۲۴۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-درستو یاد گرفتی؟

 

 

نگاهم به جوی کنار خانه قفل شده بود و ذهنم توانی برای هضم جمله‌ای که شنیده بود را نداشت.

 

 

بدنم روی صندلی گران قیمت ماشین وارفته و دست هایم با بی‌حسی تمام کنار تنم افتاده بودند.

 

 

چشم هایم می‌سوخت.

 

گوشه‌ی لب هایم می‌سوخت.

 

بدنم از داخل تب کرده بود و نمی‌فهمیدم کدام بدتر است.

 

مغزی که خاموش شده بود؟

یا قلبی که به سختی ضربانش را حس می‌کردم و هر لحظه توقع کامل ایستادنش را داشتم.

 

 

-با توام دختر!

 

 

این صدا… این صدا شیطانی بود!

باید از آن می‌ترسیدم و متنفر می‌بودم.

 

می‌دانستم اما یادم نمی‌آمد چرا شاید هم نمی‌خواستم یادم بیاید!

 

 

به سختی سر تکان دادم و صدای شیطانی دوباره گفت:

 

-خوبه حالا دیگه پیاده شو و هیچوقتم سر راهم قرار نگیر وگرنه بدتر از چیزی که دیشب تجربه کردی رو تجربه می‌کنی.

 

 

جمله‌اش که تمام شد، شبیه یک سرباز از جنگ برگشته که هنوز هم به حرف های مافوق عوضی و حیوان صفتش گوش می‌دهد، دستگیره‌ی در را گرفتم و بی‌تعلل از ماشین پیاده شدم.

 

_♡_♡_

 

آخ دنیزم😭😭

 

 

 

 

 

#پارت۲۴۷

#آبشارطلایی

 

 

 

قدم اول…

و صحنه‌ی بسته شدن دست هایم آن هم درست بعد از اینکه بکارتم را از دست داده بودم!

 

 

قدم دوم…

و شوکی که یکدفعه در وجودم نشسته بود!

 

 

قدم سوم…

و پاهایم که با تکه‌ای چرم به پایه های تخت بسته شد.

 

 

قدم چهارم…

و تعجبی که هنوز در قالب یک لبخند احمقانه در صورتم جا خوش کرده بود.

 

 

قدم پنجم…

و دیدن آن شلاق… شلاق لعنتی… شلاق دردناک… شلاق کشنده… شلاق و دردی که تا مغز استخوانم رفته بود… شلاق و حس حال به هم زن تحقیر!

 

 

صحنه ها شبیه تکه هایی از فیلم ترسناک از پس ذهنم می‌گذشتند و به یکباره چنان بدنم به لرزش افتاد که حس کردم در حال تجربه‌ی دوباره‌اش هستم!

 

 

-دنیزجان؟ چیزی شده عزیزم؟

 

 

شمعی که در حال سوختن بود و به تنم نزدیک میشد.

 

 

-دنیز… دنیز خانوم؟!

 

 

بوی پارافین و صدای فریادی که می‌گفت:

 

+پس اومده بودی اینو ثابت کنی هووم؟ اومده بودی ثابت کنی که من دیوونه‌ام؟ بخاطر همین از مادرزن روانیم پول گرفتی؟ برای این که پرونده های جعلی ای که اون ساخته بود رو ثابت کنی؟ تبریک میگم عزیزم موفق شدی!

 

 

تن جمع شده‌ی دخترکی که به نظر می‌آمد من بودم!

 

خودِ خود من… دنیزی که درست بعد از ریخته شدن خون بکارتش مانند یک حیوان به تخت بسته شد و شاهد تحقیری بود که حتی آن را در خانه‌ی عطا هم حس نکرده بود!

_♡_♡_♡

قسمتی که دنیز مکالمه شب گذشته یادش میاد با + نشون دادم که متوجه بشید خوشگلام.

دقت کنید فقط مکالمه با + نشون داده شد اتفاقات نه🔴

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانیه
هانیه
3 ماه قبل

پشمام ریختت حاجی نکن اینطوری قلبم درد گرفت

Shiva
Shiva
3 ماه قبل

لابد الان باردار میشه و سر بچه خوب میشن اصلا با عقل جور در نمی یاد که
امیدوارم روندش با سایر رمانها متفاوت باشه
خیلی غم انگیز و ناگوار بود این پارت

علوی
علوی
3 ماه قبل

دنیز نقطه ضعف دست ماجد داد، وقتی نمی‌دونست ماجد دشمنه. از همون هم ضربه خورد. ضربه‌ای که انصافاً حقش نبود!
دقیقاً ماجد هم نقطه ضعف دست دنیز داده. چیزی که تا الان همه به عنوان بهترین خصوصیتش دیدیم. ماجد عاشق بچه‌ها، به خصوص بچه‌های خودشه.
خوب فقط تصور کنید ده ماه بعد، داخل محل کارش یک پاکت دستش برسه با چند عکس، بدون هیچ توضیحی از دنیز که بارداره. دنیز که باردار سر کاریه که ماجد برای بچه مناسب نمی‌دونه و بعد دنیز که بچه زاییده، تو شرایطی که ماجد نمی‌پسنده و استاندارد نمی‌دونه. و هر چند وقت یک بار، عکس از بچه دستش برسه. فقط فکر شرایط زندگی دنیز با شناسنامه سفید و بچه‌ای که از هر حقی حتی شناسنامه محرومه برای شکنجه دادن و کشتن ماجد کافیه. فقط باید بی آدرس و بی خبر بمونه

شیدا
شیدا
3 ماه قبل

نننننن
واییییی نمیتونم باور کنم قابل باور نیست😿
پسره بیشعور
کاش دنیز تعریف میکرد
چرا همه دخترای تو رمانا دهنشونو بستنننن

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط شیدا
Prnya
Prnya
3 ماه قبل

آخی بیچاره دنیز امیدوارم که شهیاد خیلی پشیمون بشه و نیز هم بره یه جایی که دستش بهش نرسه وحال شهیاد گرفته بشه

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

عجب کثافتیه شهراد🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
خیلی حیوونه

camellia
camellia
3 ماه قبل

انشالله که به زمین گرم بخوری شهرادِ ماجدِ عوضی.اونی که خبر چیمن بود,مگه خبرت نگفت بیچاره این دختر پشیمون شده از کارش?این چه انتقامی بود آخه عوضیه کثیف😡😠آرزو می کنم نمیری,بلائی سرت بیاد روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی👺

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط camellia
ساجده
ساجده
3 ماه قبل

بیچاره دنیز😭😭

شیما
شیما
3 ماه قبل

خاک تو سرت بی شرف

me/
me/
3 ماه قبل

چه عجیب
من شاید باور کردم
تغییر میکنه ولی نکرد؛نخواست

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

آخخخخخخ بمیرم واسه دنیز خدا لعنت کنه شهرزاد بی صفت رو

نازنین
نازنین
پاسخ به  نازنین
3 ماه قبل

ببخشید شهراد

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x