رمان آبشار طلایی پارت 64

4.2
(135)

 

 

 

 

-می‌دونم دوست نداری منو ببینی اما زخمی شدی بذار کمکت کنم.

 

 

خدایا من دیوانه شده بودم یا او؟!

 

 

چطور می‌توانست آنقدر نرمال و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده رفتار کند؟!

 

 

ناباور سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

 

-آره زخمی شدم… خیلی بد زخمی شدم درست میگی!

 

 

ایهام درون جمله‌ام را خیلی خوب درک کرد و وقتی درد بیشتری در چشمانش نشست، دلم می‌خواست از حرص زیاد فریاد بکشم.

 

 

درد در چشمانش دقیقاً بخاطر کدام موضوع لعنتی بود؟!

 

 

مثلاً می‌خواست بگوید ناراحت است؟

یا شاید هم پشیمان!

هه قطعاً همچین چیزی را می‌خواست بگوید.

به هر حال او یک مرد با اعتماد به نفس و گستاخ بود مگر نه؟!

می‌توانست خیلی راحت یک نفر را بشکند و بعد با یک معذرت خواهی حال به هم زن سروته قضیه را هم بیاورد!

 

 

نمی‌دانم چرا از این فکر قلبم بیش از پیش درد گرفت.

 

 

بیشتر شکستم و بیشتر فرو ریختم!

 

 

زخم های من حتی برای جلادم هم قابل دیدن نبود!

 

 

-دنیز من… یعنی ما باید با هم حرف بزنیم!

 

 

-نمی‌دونم دقیقاً اینجا چیکار داری ولی گورتو گم کن!

 

 

با بیچارگی این جمله را لب زدم و حالم چیزی شبیه جهنم بود!

 

 

در حد مرگ عصبانی بودم. در حد مرگ ترسیده بودم و در حد مرگ احساس کوچک شدن داشتم!

 

 

سریع برگشتم تا دور شوم.

 

 

حاضر بودم کور شوم اما دیگر چشمانم صورت کریه‌اش که زمانی برایم جذاب بود و حال دلیل استرس و عصبانیتم را نبیند.

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-می‌دونم باور نمی‌کنی ولی من… من خیلی پشیمونم!

 

 

-…

 

 

-دقیقاً از همون روز که گذاشتمت و رفتم دیگه خواب و خوراک برام نمونده. قبلش خیلی ازت عصبانی بودم. فکر می‌کردم اگه ازت انتقام بگیرم حالم خوب میشه. فکر می‌کردم اگه این کارو نکنم به عنوان یه پدر وظیفه‌مو درست انجام ندادم و اونقدرا هم که فکر می‌کنم لایق بچه هام نیستم. من… من به خودم قول داده بودم که تو هر شرایطی و به هر قیمتی، دست هایی که به سمت آرامش اونا دراز شده رو قطع کنم!

 

 

قدم هایم را تندتر برداشتم و حتی صدایش هم مشئمزم می‌کرد.

 

 

-نتونستم باور کنم واقعاً از کاری که می‌خواستی بکنی پشیمون شدی!

 

 

جمله‌ای که گفت مرا به آن روز جهنمی برد!

روزی که درست همین حوالی زمزمه کرده بود:

 

 

-درستو یاد گرفتی؟!

 

 

روزی که شب قبلش با شلاقش از تنم پذیرایی کرده بود!

 

 

شبی که بارها با گریه فریاد کشیدم:

 

 

-بخدا پشیمون شدم، می‌خواستم جبران کنم. می‌خواستم همه چیزو جبران کنم!

 

 

و او همانطور که بیش از جسمم روحم را لِه می‌کرد، با رگ گردن بیرون زده‌اش غریده بود:

 

 

-پشیمونی؟ واقعاً فکر می‌کنی بعد اینکه فهمیدم همه چیت دروغ بوده. بعد اینکه فهمیدم با نقشه سراغم اومدی. با نقشه بهم نزدیک شدی و با نقشه خودتو تو زندگی بچه هام پررنگ کردی، پشیمونیت قابل باوره؟ قابل قبوله؟!

 

 

 

-دنیز!

 

 

وقتی دوباره اسمم را با ناراحتی تمام صدا کرد، به سمتش چرخیدم و نگاه اشکی‌ام را به چشمانش دوختم و دقیقاً شبیه خودش لب زدم:

 

 

-پشیمونی؟ واقعاً فکر می‌کنی بعد اینکه فهمیدم ماه‌ها بازیم دادی و در حالی که من داشتم بهت دل می‌دادم تو برام قدم به قدم نقشه می‌کشیدی. بعد اینکه اونجوری لِهم کردی و مثل یه آشغال خیابونی باهام رفتار کردی، پشیمونیت قابل باوره؟ قابل قبوله؟!

 

 

شکستگی را به وضوح در چشمان لعنتی‌اش می‌دیدم و مطمئن بودم او هم این را به خوبی از چشمان من می‌خواند. به همین دلیل نگاه خیره‌ام را طولانی‌تر کردم و در آخر با لحنی که از تنفر زیادش تمام تن خودم به عرق نشسته بود، گفتم:

 

 

-گورتو گم کن و دیگه هیچوقت سر راهم نیا. مطمئن هم باش تا روزی که زنده‌ام نمی‌بخشمت!

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۶

#آبشارطلایی

 

 

 

جمله‌ام که تمام شد با همان تن لرزان، ترسی که نمی‌خواستم نشانش دهم و عصبانیتی که قدرت کن فیکون کردن داشت، سریع به سمت خانه رفتم.

 

 

و من امروز دو چیز مهم را از دست داده بودم.

 

 

اولی‌اش از دست دادن تنها عکسی که از مامان داشتم و حال همراه کیفم رفته بود.

 

عکسی قدیمی که به زور توانسته بودم از دست عطا پنهانش کنم تا مانند سایر وسایل مامان آتشش نزند و دومی‌اش قلبم بود!

 

 

قلبی که وقتی شهراد را دیدم از نفرت بزرگ درونش مطمئن شدم!

 

 

نفرتی عجیب و بزرگ که همه‌ی من را به تصرف خود درآورده بود…!

 

 

_♡_

 

 

شهراد:

 

 

-خیلی تو فکری شهراد جان چیزی شده؟

 

 

با صدای شیلا تیکه‌اش را از نرده‌ها گرفت و نگاهش را به او داد.

 

 

-بچه ها خوابیدن؟

 

 

-آره جفتشون خسته بودن خوابشون برد، منم زنگ زدم آریا بیاد دنبالم.

 

 

-خوبه… مرسی که اومدی شرمنده این چند وقته خیلی برات زحمت داشتیم.

 

 

شیلا اخمی مصنوعی کرد و با همان مهربانی ذاتی‌اش آرام دستش را گرفت.

 

 

-این چه حرفیه؟ می‌دونی که هر سه تون چقدر برام عزیزید. خوشحال میشم هر کاری براتون کنم اما نمی‌تونم نگران نباشم… شهراد؟ تو چت شده داداشی؟!

 

 

 

 

 

#پارت۲۷۷

#آبشارطلایی

 

 

 

-چیزی نیست فقط…

 

 

-اصلاً نگو سختی کار و این حرف ها می‌دونی که خوب می‌شناسمت. ما با هم بزرگ شدیم برای همین خیلی خوب می‌تونم بفهمم که خسته نیستی… ناراحتی اونم خیلی زیاد!

 

 

از لحن مطمئن شیلا که نشان می‌داد هیچ جوره بهانه‌هایش را باور نخواهد کرد، آهی عمیق کشید و نگاهش را به زمین دوخت.

 

 

شیلا نگران شده جلوتر آمد.

 

 

-شهراد هر چی باشه می‌تونی بهم بگی… لطفاً باهام حرف بزن عزیزم من طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بذار کمکت کنم. وقتی تو اینجوری دپرس باشی رو بچه‌ها هم تاثیر منفی می‌ذاری.

 

 

-هیچکس نمی‌تونه بهم کمک کنه شیلا!

 

 

-باشه خیلی‌خب شاید نتونم کمک کنم اما حداقل دلت که سبک میشه!

 

 

دلش می‌خواست با صداقت همه چیز را برای شیلا بگوید شاید اینگونه بار روی شانه‌هایش سبک‌تر میشد.

 

 

شاید با تعریف کردن، چشم های پر از نفرت دنیز که جایگزین نگاه زیبایش شده بود از خاطرش می‌رفت. تازه از شیلا مگر مرحم رازتری هم وجود داشت؟!

 

 

دلش می‌خواست اما چطور باید می‌گفت؟!

 

 

-خودمم دوست دارم برای یکی تعریف کنم. حس می‌کنم شاید اگه از دید یه نفر دیگه به قضیه نگاه کنم، بتونم از این گند و کثافتی که توش گیر کردم دربیام ولی واقعاً نمی‌دونم چطوری باید بگم.

 

 

چشم های شیلا درشت شدند و مضطرب فشاری به دستش وارد کرد.

 

 

-چی شده شهراد هان؟ تو هیچوقت اینجوری آشفته صحبت نمی‌کنی! چی شده نکنه مریضی چیزی هستی؟ یا بچه‌ها؟!

 

 

حال و احوال زیادی داغانش ذهن شیلا را به بدترین احتمالات برده بود.

 

 

-نه همچین چیزی نیست… خیلی‌خب بهت میگم.

 

 

لب هایش را با زبان تر کرد و بالاجبار شروع به تعریف قضایا کرد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۱۰۲۰۶

دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی…
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.3 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 روز قبل

ممنون نویسنده عزیز بخاطر پارت جدید بازم مثل همیشه عالی ،خداقووووت،همینجورخوب پیش برو ،منتظر پارتای بعدیتم. موفق باشی عزیزم .

بانو
بانو
2 روز قبل

چطور روش میشه تعریف کنه آخه🥲🥲🥲

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x