رمان دونی

 

 

 

 

-مراقبش می‌مونم. همونطوری که مراقب تو بودم!

 

-چی؟

 

 

نگاه دزدید و در حالی که لب هایش را روی هم می‌فشرد، گفت:

 

-من مراقبت بودم. مطمئنم… تا وقتی پیش من بودی هنوز یه دختر تر و تمیز بودی. دست نخورده نشده بودی!

 

 

خدایا حتما اشتباه شنیده بودم!

اشتباه شنیده بودم مگر نه؟!

امکان نداشت هیچ انسانی به این حد از وقاحت و بی‌رحمی برسد… قطعاً امکان نداشت!

 

 

-تو چ..چی داری میگی مامان ب..بزرگ؟!

 

 

تمام تنم روی ویبره رفته و بدتر از همه قلب بی‌نوایم بود.

قلبی که حس می‌کردم بعد جمله‌ای که شنیده، تماماً لِه و لورده شده است!

 

 

خاطرات سمی دوباره بالا آمده و باعث مورمور شدن همه‌ی وجودم شدند.

 

 

-فکر کنم حرفم به اندازه‌ی کافی واضح بود!

 

-مراقبم بودی؟ واقعاً؟ هیچ می‌دونی من چ..چند بار از دست کسایی که اون می‌اورد تو خ..خونه فرار کردم؟ م..می‌دونی هر موقع تنها گیرم می‌اوردن شروع می‌کردن به دستمالی ک..کردنم؟ می‌دونی چند بار از ترس دستشویی کردم؟ آره؟ آخه تو مراقب چیه من بودی که این حرف هارو می‌زنی؟ چرا اِنقدر می‌خوای بسوزونیم آخه؟ چرا؟ من که هیچوقت ح..حساب هیچی رو ازت نپرسیدم! هیچوقت بازخواستت نکردم! هیچوقت حتی یه گلایه هم نکردم! تو چرا همش می‌خوای دل منو آتیش بزنی؟ چرا هی گذشته آشغالمو یادم می‌ندازی؟!

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۱

#آبشارطلایی

 

 

 

صورتم در کسری از ثانیه خیس شد و با بی‌حالی ای شدید روی تخت وا رفتم.

 

 

ایستاد و در حالی که صدایش می‌لرزید، زمزمه کرد:

 

-شاید بعضی وقت ها زورم به بعضی ها چیزی نرسیده اما مطمئنم تا وقتی پیش من بودی پاکیت حفظ شده بود. یه دختر بودی و اگه یهو اِنقدر یاغی بازی در نمی‌اوردی و با بابات دعوا نمی‌کردی و از خونه نمی‌رفتی، مطمئن باش تا حالا فرستاده بودمت سر خونه زندگی خودت. مجبور نبودی اینجوری با سختی و تنهایی زندگی کنی. اما حالا چی؟ تویی که اِنقدر ادعات میشه و هی میگی برای دریا دوری بهتره، بگو ببینم تو که دور شدی چیکار کردی؟!

 

-…

 

-تونستی خودتو ترتمیز نگه داری یا بندو آب دادی رفته؟!

 

 

واقعاً حقم این همه لِه شدن بود؟!

 

دیگر نتوانستم تحمل کنم و از شدت فشار زیاد سرم را در بالشت زیرسرم فشار دادم و از ته دل جیغ کشیدم.

 

 

بی‌آنکه کلمه‌ای برای خالی کردن حجم زیاد ناراحتی و عصبانیتم پیدا کنم، جیغ کشیدم.

 

 

با باز شدن در و آمدن پرستاری که می‌گفت:

 

-چه خبره اینجا؟ خانوم لطفاً بیرون باشید.

 

 

بالأخره راضیت داد عقب برود.

 

دخترجوان تند به سمتم آمد و در حالی که آمپولی را به سرمم تزریق می‌کرد، لبخند دلسوزانه‌ای به رویم زد.

 

 

نگاهم روی لب هایش خشک شد و من هرگز از نزدیکانم دلسوزی هم ندیده بودم… محبت که جای خود داشت!

 

 

-الآن خوب میشی عزیزم آروم باش.

 

 

صدا و تصویر پرستار برایم کمرنگ و کمرنگ‌تر شد و کاش این لحظه یک سوت پایان همیشگی برای زندگی دنیز عامری میشد!

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۲

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

خشم مانند ماده‌ای جوشان و مذاب در رگ و پِی تنش پیچیده و صدای زن در سرش می‌چرخید.

 

 

دستانش مشت شده و با بیچارگی خودش را کنترل کرده بود که به طرف اتاق یورش نبرد و آن پیرزن را حلق آویز نکند!

 

 

چیزهایی که می‌شنید را نمی‌توانست باور کند.

 

یک نفر چطور می‌توانست اینگونه عضوی از خانواده‌اش را هم‌خونش را آزار دهد؟!

 

 

امثال این زن، امثال کسانی مثل گلاره و آن مادر نحسش همیشه باعث شده بودند تا دیدش نسبت به جنس ظریف شکسته و تاریک بماند و روز به روز تاریک‌تر شود!

 

 

با آمدن پرستار، زنی که مثلاً باید در حق نوه هایش مادری می‌کرد اما به جای آن سبب دردشان شده بود، بالأخره بیرون آمد.

 

 

پیرزن تا جلو آمد و چشمش به او خورد، با حالت چندش‌واری صورت چین داد.

 

انگار که یک زباله مقابلش می‌بیند!

 

 

نفس تندی کشید و جلو رفت.

 

 

-دنبالم بیاید.

 

-چی میگی پسر جون؟!

 

-گفتم دنبالم بیاید!

 

 

صدایش در آن لحظه آنقدر مملو از عصبانیت و خشم بود که زن چیزی نگفت و تنها لب هایش را روی هم فشرد.

 

 

به سختی از دنیزی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود، چشم گرفت و با قدم های تند از محوطه بیمارستان خارج شد.

 

و همین که به جای خلوتی رسید، چرخید و نگاهش را به زنی داد که چشمانش دقیقاً همرنگ چشمان دنیز بود.

 

 

از روزی که آن دختر را شناخت، چشمان آهویی‌‌اش تحت تاثیر قرارش داده بود اما حال دیدن همان چشم ها در صورت زنی که قلبش زیادی سیاه بود، نه تنها هیچ قشنگی‌ای نداشت بلکه مشئمز کننده هم بود!

 

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-حرفتو بزن… برای چی منو دنبال خودت کشوندی؟!

 

 

نفس عمیقی کشید و قدمی جلو رفت.

 

 

-خوب به حرفام گوش کن خانوم چون فقط یک بار تکرار می‌کنم.

 

-چی؟!

 

-این بار آخری بود که سر راه اون دختر سبز شدی و حرف های سَمی‌تو به خوردش دادی. اگه بازم کار مزخرف امروزتو تکرار کنی، منو جلو خودت می‌بینی… فهمیدی؟

 

 

زن اخم هایش را درهم کشید و گویی دلش زیادی پر بود که به یکباره از کوره در رفت.

 

 

-چی میگی؟ با چه عنوانی داری منو تهدید می‌کنی؟ اصلاً خودتو چی فرض کردی؟ با همین اُلدرم بلدرم ها پسرمم ترسوندی آره؟ اما منو ببین پسرجون… من عطا نیستم. با این تهدیدهای آب دوغ خیاری تو هم کمم نمی‌گزه. بار آخرتم بود که تو مسائل خانوادگی ما دخالت کردی. دفعه پیش بخاطر احمقی پسرم لال شدم. نتونستم چیزی بگم اما دیگه از این خبرها نیست. راهتو بکش و برو… به زندگی و نوه های منم کار نداشته باش!

 

 

دندان هایش از حرص روی هم ساییده میشد و لحظه‌ای چشم بست تا آرام بماند.

باید احترام زن بودن و مسن بودن فرد مقابلش را نگه می‌داشت.

 

 

-برو کنار.

 

 

خواست از کنارش بگذرد اما اجازه نداد.

چنگی به کیفش زد و با صدای آرامی گفت:

 

 

-اصلاً فکر نکن من شبیه کساییم که تا حالا دیدی! شبیه پسرت که اصلاً نیستم و اگه یه کم می‌شناختیم، می‌فهمیدی که با احدوالناسی شوخی ندارم و اگه جای شما بودم، یه بار دیگه به کارها و حرف هام فکر می‌کردم!

 

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۴

#آبشارطلایی

 

 

 

لرزی که در تن زن نشست از چشمش دور نماند اما وقتی یکدفعه گفت:

 

-مردک گستاخ… نمی‌تونی منو بترسونی می‌فهمی؟ من مثل عطا نیستم. این موهارو هم تو آسیاب سفید نکردم. خیال نکن گول این اَدا اطفارهارو می‌خورم. هر کی می‌خوای باش… نمی‌تونی همونجوری که پسرمو از بچه هاش جدا کردی، منو هم از نوه هام جدا کنی. این اجازه رو بهت نمیدم. خیلی زود هم دریارو برمی‌گردونم خونه‌ی پدرش… مطمئن باش!

 

 

ناخودآگاه تک خنده‌ی بلندی زد.

 

 

-وای وای اشک چشمامو درآوردی خانوم… عـجـب… پس یه پسر مظلومی داشتی و منِ عوضی اومدم از بچه هاش جداش کردم آره؟!

 

 

دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با چشمانی که مطمئن بود سرخ شده، غرید:

 

-من بچه هاشو نجات دادم جداشون نکردم! این یک… دو، یه قدم به اون دختربچه نزدیک شو و تلاش کن تا برش گردونی به اون جهنم تا خیلی خوب نشونت بدم شهراد ماجد کیه و چه کارهایی ازش برمیاد و سه…

 

 

لبخند حرصی‌اش بزرگ‌تر شد.

 

 

-احیاناً خبر داری اون پسرت که خیلی ناراحتشی، همونی که من از بچه هاش جداش کردم، همون پدر نمونه‌ی سال، داره ماه به ماه ازم پول می‌گیره تا یادش نیاد بچه‌ای هم داشته؟!

 

 

و بالأخره شکست را در چشمان شخص مقابلش دید اما کوبنده‌تر ادامه داد:

 

-البته انتظاریم نمیشه داشت. حتماً محافظت کردن از عزیزاش رو از مادر نمونه‌ش که نوه مریضشو رو تخت بیمارستان لِه می‌کنه، یاد گرفته. راستی… به نظرتون اگه بهش بگم بخاطر مزاحمت های مادرش قراره جیره بندی ماهانه‌شو قطع کنم چی میشه؟ مثل شما سنگ مهر پدریشو به سینه می‌زنه؟ اونم کسی که در ازای دو قرون پول می‌تونه بیخیال دختربچه‌ی دوازده سالش بشه!

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۵

#آبشارطلایی

 

 

 

زن دیگر علناً وا رفت و لب هایش به هم دوخته شد.

 

 

دلش می‌خواست باز هم او را بکوبد و با تمام توان لهش کند.

 

 

گویی داشت به آینه نگاه می‌کرد… به خودش و خطاهایش!

 

 

شخص مقابلش نمی‌دانست اما از آنجا که خودش هم اشتباهات جبران ناپذیری در حق دنیز انجام داده و مثل این زن درگیر جهالت و سیاه قلبی شده بود، در این لحظه تنها آرزویش این بود که خودش، این زن، عطا و هر کس دیگری که به آن دختر بدی کرده را در سر حد مرگ آزار دهد!

 

 

اما با بلند شدن صدای تلفنش و دیدن اسم شیلا بیخیال افکارش شد.

 

 

انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار تکان داد و گفت:

 

-بهتره که حرف هامو یادت نره خانوم… با من درنیفت!

 

 

برگشت و دوباره به سمت بیمارستان رفت اما حالش حتی از زمانی که شیلا زنگ زد و گفت دنیز را به بیمارستان آورده‌اند هم خراب‌تر بود.

 

 

خدا لعنتش کند… چطور توانسته بود کسی که تا این حد زخمی است را زخمی‌تر کند؟!

 

 

چطور قرار بود تقاص این گناه زشت را پس دهد؟!

 

 

چطور قرار بود تقاص کور شدن چشمانش و تسلیم خشم شدن را پس دهد؟!

 

 

و از همه عجیب‌تر چرا با گذشت هر روز و دور ماندنش از دنیز قلبش ناسازگارتر میشد؟!

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۶

#آبشارطلایی

 

 

 

عاقبت این احساسات کلافه کننده و سخت قرار بود به کجا برسد!

 

 

_♡_

 

 

دنیز:

 

 

و گاهی می‌گویی دیگر هرگز فلان کار را انجام نمی‌دهم.

 

تصمیم می‌گیری… سخت، قرص و محکم!

به خود می گویی از حیوان کمترم اگر پا روی این عهد بگذارم اما زندگی در یک لحظه جوری می‌چرخاندت که دقیقاً همان کار را انجام دهی!

 

که قَسمت را بشکنی و عهدی که می‌گفتی بمیرم هم زیرپا نمی‌گذارم را به راحتی آب خوردن زیر پا بگذاری!

 

 

مانند من که قول داده بودم دیگر بمیرم هم با شهراد ماجد هم‌سو نشوم اما حال روی صندلی عقب ماشینش نشسته و در حال رفتن به سمت خانه بودم!

 

 

آه سنگینی کشیدم که هم نگاه او را از آینه به چشمانم دوخت و هم شیلا که کنار برادرش نشسته بود، برگشت و لبخند پرحرفی به رویم زد.

 

 

و در این جمع فوق سنگین تنها فرد خوشحال دریایم بود که داشت صدمین سوالش را از شهراد در مورد مایا و ماهین می‌پرسید.

 

 

-عموجون می‌دونی اون شب که اومدین خونه ما پیتزا خوردیم به من خیلی خوش گذشت. مایا و ماهین خیلی بامزن من واقعاً دوسشون دارم.

 

 

شهراد این بار نگاهش را از آینه به دریا دوخت و لبخند مهربانی زد.

 

 

-به ما هم خیلی خوش گذشت پرنسس… مایا و ماهینم خیلی تو رو دوست دارن.

 

 

دریا لبخند شادی زد و میمیک صورتش وقتی در بیمارستان شهراد را دید از فکرم بیرون نمی‌رفت.

 

 

با آنکه بخاطر من ناراحت شده و خانوم وحیدی گفت آنقدر نگران شده و گریه کرده که دلش نیامده او را پیشم نیاورد اما پرنسس زیبای من وقتی شهراد را دید، طوری خوشحال شد و به سمتش پرواز کرد که حس کردم از یک ارتفاع صد متری سقوط کرده‌ام!

 

 

 

#پارت۲۹۷

#آبشارطلایی

 

 

 

در این چند وقت بارها در مورد شهراد و مایا و ماهین پرسیده بود اما از آنجا که هر بار اخم های درهمم را می‌دید، درک بوده مشکلی هست و زیاد کنجکاوی نمی‌کرد.

 

 

اما دیدن شهراد در بیمارستان این حس را به او القا کرده بود که هر مشکلی هم بوده حل شده و قرار است مثل قبل باز هم پنج نفره وقت بگذرانیم!

 

 

می‌دانستم مایا و ماهین را دوست دارد. اصلاً کسی نبود که آن فرشته ها را ببیند و عاشقشان نشود اما درد اینجا بود که دریایم احساساتی به شهراد ماجد پیدا کرده بود!

 

احساساتی شبیه حس های پدرانه و دخترانه!

 

 

با حمایت هایی که از او دیده بود، این حس بعید نبود اما چطور باید به او می‌فهماندم کسی که از او تنها حمایت و ناجی گری دیدی، یک شیطان به تمام عیار است؟!

 

 

-اوووم میگما بازم میاید؟ آخه می‌دونید خونه ما هیچوقت مهمون نمیاد. من دوست دارم بعضی وقتا یعنی… دوست دارم بیاید دیگه!

 

 

بغض گلویم شدید و سکوت شهراد طولانی‌تر شد.

 

 

شیلا با تردید گفت:

 

-خانوم کوچولو می‌بینم تو لیستتون اسمی از من نیست اما منم دوست دارم مهمون دختر خوشگلی مثل شما باشم. حتی… حتی اگه خواهرت اجازه بده می‌تونم گاهی با بچه ها بیام و بهتون سر بزنم… در اصل مایا و ماهینم خیلی سراغتون رو می‌گیرن!

 

 

شیلا در پایان جمله‌اش نگاهش را به چشمانم دوخت.

 

 

منظورش را خوب می‌فهمیدم. هم می‌خواست دریا و برادرزاده هایش را خوشحال کند و هم می‌خواست با ارتباط گرفتن با من عذاب وجدانش را کمرنگ کند.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

        خلاصه رمان :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش نمی دونست و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 ماه قبل

درود* مجدد ممنون، مرسی از دختران گل دوستان عزیزی که پارت(قسمت) پیش جواب سوال من رو دادن••••• دنیز و دریا خییلی گناه دارن•••••••💔💓
درسته مادربزرگه خودخواه از خودمتشکر اعصابخوردکن هست اما
من شهرادماجد روهم عوضی میبینم مثل عماد و خییلی های دیگر فقط اندک اشخاصی هستن که سالم هستن مانند شیلا و شوهرش آریا_ دوست عمادوشهراد ماهان یا احسان بود _ این آقای دکتر جدید
امیدوارم این اشخاص خوب و درست به این دختر بیچاره ( دنیز ) کمک بکنن بتونه از افراد سمی مثل همون پدرو مادربزرگش، شهراد و••••••••••• کاملن فاصله بگیره و زندگی خوب و نرمالی رو شروع بکنه خوشبخت بشه* اما احتمالن طبق معمول ۸۰،۹۰ داستانهای دیگر آخر گفته میشه دنیز فقط با شهرادماجد عاشق و خوشبخت میشن 😐😕🤐😑🤒🤕😬😳😵😨😱 حالا انگار قحطی مرد خوب، درست و با روح ورواان سالم اومده•••••••

سارا
سارا
1 ماه قبل

مررررررسی که پارت این سری حجمش بیشترازپارتا قبلی بود وعالی 🙏🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فاطی گلی لطفا سال بد رو هم بذار

رهگذر
رهگذر
1 ماه قبل

کاش مادربزرگ دنیز چشاشو باز کنه و ببینه که دنیز نوه ای خودشه نه دشمنش

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x