رمان دونی

 

 

 

 

با وجود زخم هایم، برای خوشحالی دریا و مایا و ماهین حاضر به این ارتباط بودم اما با خواهرم که هرگز حمایت های پدرانه را تجربه نکرده و حال با کلی حسرت و شوق به شهراد خیره بود، باید چه می‌کردم؟!

 

 

با نزدیک شدن به خانه سریع خودم را جمع و جور کردم و لب زدم:

 

-اگر شد هماهنگ میشیم… ما دیگه می‌ریم ممنون که رسوندیمون.

 

 

با سختی بسیار تشکر کردم و با توقف ماشین تقریباً از آن فضای پرخفقان بیرون پریدم.

 

 

-صبر کن یه لحظه دنیزجان

 

 

شیلا هم به سرعت پیاده شد و کنارم آمد اما جای نگاه کردن به او چشمانم بی‌اختیار زوم دریا و شهرادی شد که خیلی گرم در حال خداحافظی کردن از هم بودند.

 

 

صورت دریا می‌درخشید و شهراد همان لبخند مهربانی که همیشه در مقابل مایا و ماهین داشت را به روی خواهر محبت ندیده‌ی من زده بود.

 

 

و وقتی خم شد و پیشانی دریا را عمیق و پدرانه بوسید، قلبم فرو ریخت.

 

 

شخصیت یک نفر چطور می‌توانست تا این حد عجیب باشد؟!

 

چطور می‌توانست هم به خوبی فرشته ها و هم به بدی شیطان باشد؟!

 

 

 

 

 

#پارت۲۹۹

#آبشارطلایی

 

 

 

-سلام خسته نباشید برای ساعت چهار وقت داشتم.

 

 

همانطور که خیلی سریع در حال نوشتن اطلاعات بیمار جدید دکتر نساجی بودم بی‌آنکه سر بلند کنم، گفتم:

 

-سلام… تشریف داشته باشید صداتون می‌کنم.

 

-بله چشم.

 

 

با عجله صفحات دفتر را ورق زدم و کاش میشد فهمید دلیل دکتر نساجی برای استفاده نکردن از کامپیوتر و لپتاپ چیست!

 

 

این مطب برخلاف ظاهر قدیمی و به شدت ساده‌اش هر روز مراجعه کننده های زیادی داشت و ثبت کردن اطلاعتشان روی کاغذ علناً تمام زمانم را می‌گرفت و دو روز نیامدنم هم همه چیز را بدتر کرده بود.

 

 

-ببخشید چقدر دیگه باید منتظر بمونم؟ باید زود برگردم.

 

 

با دوباره بلند شدن آن صدای ملیح و زیبا کلافه از روی دفترهای مقابلم سر بلند کردم.

 

 

حس کودکی را داشتم که تکالیفش را انجام نداده اما با دیدن صورت تقریباً کبود زن، هر چه خستگی و کلافگی داشتم از خاطرم رفت!

 

 

با نگاه خیره‌ام خجالت زده سر پایین انداخت.

 

 

به سختی خودم را جمع و جور کردم.

 

 

-اووم آقای دکتر مریض دارن، اجازه بدین نفر قبلی بیاد بیرون بعد شما می‌تونید برید داخل.

 

-باشه ممنونم.

 

 

نگاهم از زن روی پسربچه کوچکی که کنارش نشسته بود، سُر خورد.

 

 

یک پسربچه به شدت ظریف و ریز با نوک بینیِ سرخ و چشمانی غمگین و مظلوم.

 

 

ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم.

 

 

-عزیزدلم؟ چقدر خوشتیپی شما… اسمت چیه آقا کوچولو؟

 

 

پسربچه با خجالت نگاه دزدید و سرش را در پهلوی مادرش فرو برد.

 

مادری که هر چقدر می‌خواستم خوشبین باشم، نمی‌توانستم فکر کنم که کبودی های صورتش می‌تواند دلیلی جز کتک خوردن داشته باشد!

 

 

 

 

 

#پارت۳٠٠

#آبشارطلایی

 

 

 

-وای که چقدر هوا سرد شده.

 

 

با آمدن یک صدای مردانه و پرهیجان از پشت سرم چرخیدم.

 

یک مرد جوان با کت کِرمی بلند و شلوار خوش دوخت قهوه‌ای و چشم و ابروی مشکی و خوش حالت و قدی تقریباً بلند.

 

 

سوالی سر تکان دادم.

 

 

-بفرمایید با کی کار داشتین؟

 

 

نیشخند زد و به زنی که پشت سرم بود، اشاره کرد.

 

 

-همراهم هستن.

 

 

کنار زن رفت و عقب کشیدن آن دختر و لرزیدن خیلی نامحسوس تنش وقتی مرد کنارش نشست، از چشمم دور نماند!

 

 

صورتم از حرص سرخ و دستم مشت شد.

پس از آن دسته عوضی هایی بود که دست روی زن و بچه‌اش بلند می‌کرد!

 

 

-خانوم عامری تشریف میارید؟

 

 

با صدا زدن دکتر نساجی حرصی چشم گرفتم و به سمت اتاقش راه افتادم.

 

 

-جانم؟

 

نسخه‌ای به سمتم گرفت.

 

 

-اینو به پرونده‌شون اضافه کن جایزه خانوم کوچولو رو هم بده و نفر بعدی رو بفرست داخل.

 

 

-چشم آقای دکتر

 

 

دستم را پشت دخترک هشت ساله و زیبایی که همراه مادرش آمده بود گذاشتم و به بیرون هدایتشان کردم.

 

 

-بیا عزیزم… شما می‌تونید برید داخل

 

 

تا این را گفتم، زن با عجله پسربچه مظلومش را در آغوش گرفت و طوری که انگار در حال فرار است، سریع به اتاق دکتر نساجی رفت.

 

 

از این فرار نه تنها من بلکه مرد هم اخم هایش درهم رفت و تا ایستاد، ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم:

 

-شما همینجا تشریف داشته باشید.

 

-اما می‌خواستم…

 

-گفتم شما همینجا تشریف داشته باشید!

 

 

در صدایم آنقدر حرص و خشم نهفته بود که شوکه شد و دست هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۳٠۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-خیلی‌خب آروم باشید!

 

 

چشم غره رفتم و بادکنکی به دست دختربچه دادم.

 

 

-بیشتر مراقب خودت باش عزیزم.

 

-ممنونم خاله خدافظ

 

-به سلامت گلم.

 

 

مادر دختربچه نیز همانطور که چپ چپ به مرد غریبه و وحشی نگاه می‌کرد، زیرلب گفت:

 

 

-دستش بشکنه ایشالا… خسته نباشی خانوم.

 

و بیرون رفت.

 

حرف زن مانند یک تاییدیه به افکار سمی‌ام زده شد و خون خونم را می‌خورد.

 

 

عصبانی پشت میز نشستم.

 

دوباره حالت تهوع و معده درد گرفته بودم و می‌دانستم شاید در این لحظه خیلی هم انسان نرمالی به نظر نیایم اما زخم هایی که از هم جنس هایش خورده بودم، تلخی هایی که با همه‌ی جانم چشیده بودم، باعث شده بود دلم بخواهد در این لحظه مردک هرز دست را از لامپ وسط اتاق حلق آویز کنم!

 

 

-مشکلی هست خانوم؟!

 

 

تیز نگاهش کردم.

 

چشمانش آرام و ملایم به نظر می‌رسید.

 

 

از آن دسته مردهای خوش قیافه و لطیف که اخلاق خوبشان از صدفرسخی داد میزد و این خوش خط و خال بودنش، حرصم را بیشتر کرد.

 

 

-مثلاً چه مشکلی می‌تونم باهاتون داشته باشم؟!

 

 

خونسرد شانه بالا انداخت.

 

 

-نمی‌دونم والا اما بدجور چپ چپ نگاه می‌کنید!

 

 

چشمانم باریک شد.

 

 

-اینجا من کار می‌کنم. دلم بخواد نگاه می‌کنم دلم بخواد نگاه نمی‌کنم. شما هم اگه مشکلی دارید، برید بیرون منتظر باشید!

 

 

اخم هایش خیلی کم درهم رفت.

 

-این چه طرز برخورد با ارباب رجوع خانوم محترم؟ این حق طبیعی منه که وقتی به یه دکتر مراجعه می‌کنم داخل مطبش هم منتظر بمونم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

دست گلت درد نکنه فاطمه جان بابت پارت گذاری مرتب😍

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x