-الو؟

 

-حسام گوش کن ببین چی می‌گم همین الآن باید بیای. می‌خوام امشب یه نفرو تعقیب کنی، برات لوکشین می‌فرستم.

 

-چشم.

 

 

بعد فرستادن لوکیشن دوباره پشت فرمان نشست.

 

 

و کاش این بار را هم درگیر بدبینی‌های همیشگی‌اش شده باشد!

 

 

کاش دوباره توهم منفی‌زده باشد اما آن مرد به دنیز نزدیک نشده باشد!

 

 

به دخترک ساده‌اش که با وجود چنگال‌های همیشه تیزش، خیلی زیاد تا ماده گرگ شدن در این جامعه فاصله داشت!

 

 

_♡_

 

 

 

دنیز:

 

 

بیرون رفتن در یک هوای به نسبت خوب و خنک همراه دریای عزیزم و استشمام هوای آزاد، باعث شده بود لبخند کوچکی روی لب‌هایم بنشیند.

 

 

تا رستورانی که رعنا گفته بود، یک ربع پیاده‌روی داشتیم پس پا به پای دریا مغازه‌ها را دید زدم و با هر لبخندش، لبخند پررنگ‌تری زدم.

 

 

آرامش داشتم آن هم خیلی زیاد و بعد ملاقات چند ساعت پیش این کمی عجیب بود!

 

 

دیدن مایا و ماهین نه‌تنها ذره‌ای به همم نریخته و مرا یاد پدر دیوانه‌شان نینداخته بود، بلکه باعث شده بود انرژی بگیرم و دریا هم که دیگر داشت از خوشی زیاد غش می‌کرد!

 

 

 

 

 

#پارت۳۳۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-آبجی آدرسی که گفتی اینجاست؟

 

-اووم بذار ببینم آره عزیزم همینه… بیا بریم.

 

 

از پله‌های رستوران بالا رفتیم و درست در میز اول با رعنا رو‌به‌رو شدیم.

 

 

لبخند زنان جلو رفتم که به احتراممان ایستاد. اما ایده‌ای که چرا با دیدن دریا کمی اخم‌هایش درهم رفت، نداشتم!

 

 

-سلام.

 

-س.. سلام عزیزم خوش اومدین… خوش اومدی خانوم کوچولو.

 

 

دریا مودبانه تشکر کرد و من همانطور که سر آرشام کوچک را می‌بوسیدم، به این فکر کردم عادی بود که اِنقدر از دیدن اخم‌هایش حس بدی گرفته‌ام؟!

 

 

_♡_

 

 

-نمی‌دونستم خواهرت اِنقدر کوچیکه دنیز جان!

 

 

و وقتی بالأخره زن تصمیم گرفت حرف بزند و نگاه سنگینش را از روی دریا بردارد، لبخند زدم و کمی از آبی که مقابلم بود نوشیدم.

 

 

-کوچیک بودنش شمارو اذیت می‌کنه؟!

 

-نه البته که نه‌فقط…

 

 

میان حرفش پریدم و با کنایه ادامه دادم:

 

 

-خداروشکر که اذیت نمی‌کنه چون کم‌کم داشتم به رفتن فکر می‌کردم!

 

 

ناگهان به خود آمد و تند دستم را گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۳۳۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-واقعاً عذر می‌خوام… خیلی بی‌ادبانه رفتار کردم درسته؟!

 

-…

 

 

-دنیز جان متاسفم من… من فقط با دیدنش یه لحظه یاد خواهر خودم افتادم. سال هاس ندیدمش یهو احساس دلتنگی کردم و نتونستم خودمو کنترل کنم. ازت معذرت می‌خوام!

 

 

کمی از گاردم پایین افتاد و نگاهی به دریا که کنار باغچه با آرشام مشغول بازی کردن بود، انداختم و نا‌خودآگاه پرسیدم:

 

 

-چرا ندیدین؟!

 

 

-خب ازدواج یعنی بخاطر اینکه ازدواج کردم!

 

 

ابرویم بالا پرید و یکدفعه پرسید:

 

 

-بگو ببینم… احیاناً قصد ازدواج که نداری؟!

 

 

قصد ازدواج داشتن آن همه بعد تمام تجربیات زیادی شیرینم کمی مضحک بود!

 

 

-من دور اون موضوع رو یه خط خیلی پررنگ و قرمز کشیدم!

 

 

لبخند تلخی زد و سر تکان داد.

 

 

-کار خوبی می‌کنی… تو ازدواج هیچی نیست!

 

-اکثر کسایی که…

 

-به‌به سلام خانوما خوش می‌گذره؟!

 

 

با آمدن بهرام جمله‌ام نصفه ماند و رنگ از رخ رعنا پرید.

 

 

 

 

 

#پارت۳۳۷

#آبشارطلایی

 

 

 

بهرام سرش را با لبخند برایم تکان داد و گفت:

 

-خوبی شما؟

 

-ممنون… شما اینجا؟!

 

-خب در اصل اینجا رستوران مورد علاقه‌ی منه. وقتی رعنا گفت می‌خواید برید بیرون اینجارو بهش پیشنهاد دادم الآن هم اومدم یه سری بهتون بزنم. امیدوارم که مزاحم نشده باشم!

 

 

خواهرش ساکت بود و حسی مانند سوزن‌سوزن شدن وجودم را گرفت اما می‌خواستم خودم را کنترل کنم.

 

چوب خط هایم پیش این مرد پر شده بود!

 

 

با نرمال ترین حالتی که می‌توانستم گفتم:

 

-نه خواهش می‌کنم. راستش ما هم دیگه صحبتمون تموم شده بود و من داشتم کم‌کم می‌رفتم

 

 

سریع بلند شدم و چنگی به کیفم زدم اما عجیب‌تر از عکس العمل من عکس العمل رعنا بود که ایستاد و تقریباً تند گفت:

 

-به سلامت عزیزم… مرسی که اومدی.

 

 

شوکه و گیج تشکر کردم و به سمت دریا رفتم.

 

 

-بیا دریاجون دیگه باید بریم.

 

 

دست دریا را محکم گرفتم و تا او را به سمت خود کشیدم، بهرام جلو آمد.

 

 

با مهر نگاهی به دریا انداخت و با لبخند مقابلش خم شد.

 

 

 

 

 

 

#پارت۳۳۸

#آبشارطلایی

 

 

 

-عزیزم چقدر خوشگلی شما خانوم… اسمت چیه؟

 

دریا خجول خندید و من نگاهم به رعنایی افتاد که با چشمانی تقریباً اشکی خیره‌مان بود و گویی با زبان بی‌زبانی داشت التماس می‌کرد!

 

 

-ممنونم… اسمم دریاس.

 

 

-دریا؟ چه اسم قشنگی و واقعاً چقدر جالب! دریا و دنیز! احتمالاً باید مامان و باباتون بدجوری به دریا علاقه داشته باشن که معنی اسم جفتتون یکیه مگه نه؟!

 

 

دریا و بهرام در حال خوش و بش کردن با هم بودند و من نمی‌دانستم چرا نمی توانم نگاهم را از چشمان پر التماس رعنا جدا کنم.

 

 

سرم را به معنای مشکلی هست تکان دادم اما نه‌ی آرامی زمزمه کرد.

 

 

-اووم راستش نمی‌دونم مامانمو یادم نمیاد. اون… اون فوت کرده.

 

 

رعنا می‌گفت نه اما در چشمانش کلی حرف نهفته بود!

 

 

خدایا اینجا چه خبر بود؟!

 

 

_♡_

 

 

 

 

#پارت۳۳۹

#آبشارطلایی

 

 

 

بعد از رفتن آخرین مریض و راهی کردن دکتر نساجی، پرونده‌ها را جمع کردم و کتم را پوشیدم.

 

 

از صبح حتی نفهمیده بودم ساعت چگونه گذشته بود.

 

 

دیشب بعد آمدن بهرام با آنکه اتفاق خاصی نیفتاده بود، آنقدر از التماس درون نگاه رعنا ترسیده بودم که نفهمیدم چطور خداحافظی کرده و چطور دریا را کشان‌کشان همراه خود از رستوران بیرون بردم!

 

 

برای نگاه رعنا و برای حس مسخره‌ای که پیدا کرده بودم، هیچ توضیحی وجود نداشت اما نتوانسته بودم لحظه‌ای از فکرش بیرون‌ آیم!

 

 

-سلام.

 

 

با صدایی آشنا دستم روی دکمه‌ی کتم خشک شد و به‌سختی سر بلند کردم.

 

 

-تو؟!

 

-باید حرف بزنیم.

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

-باید با هم حرف بزنیم… موضوع مهمیه!

 

 

چشمانم درشت شد و ناباور سر تکان دادم.

 

 

-چی داری می‌گی؟ برو بیرون ببینم فکر کردی چون قبول کردم بچه هاتو ببینم یعنی هر وقت خواستی می‌تونی سرتو بندازی پایین و بیای سراغم؟ برو بیرون تا جیغ نزدم و آبروتو نبردم!

 

 

صدایم محکم و بی‌لرزش بود اما قلبم مانند گنجشکی که در سرما مانده، خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام فشار می‌داد!

 

 

 

 

 

#پارت۳۴٠

#آبشارطلایی

 

 

 

-دارم بهت می‌گم موضوع مهمیه. چرا نمی‌فهمی دختر؟ باید یه چیزایی رو بد‌ونی!

 

 

و نا‌خودآگاه کمی صدایم بالا رفت.

 

 

-نمی‌خوام بد‌ونم می‌فهمی؟ هیچ موضوعی رو از طرف تو نمی‌خوام بد‌ونم مرتیکه! گمشو برو بیرون!

 

 

می‌فهمیدم که لحن تندم نا‌راحتش کرده و هر کس نمی‌دانست، من خوب می‌دانستم که چقدر مغرور و با اعتماد‌به‌نفس است و با‌این‌حال هنوز ماندن و اصرارش سورپرایزم کرد!

 

 

-دنیز یه دقیقه سلیطه بازی درنیار… دارم بهت می‌گم موضوع مهمیه!

 

 

با وجود ترسم قدمی جلو رفتم و در صورتش غرش کردم:

 

-نمی‌خوام بد‌ونم… برو بیرون!

 

 

-آسیب می‌بینی! نکن این کارو… بذار حرف بزنیم.

 

 

-هه… آسیب می‌بینم؟ حاضرم تو آتیش جهنم بسوزم اما از تو کمک نگیرم… بـیـرون!

 

 

دفترم را به سمتش پرتاب کردم که یکدفعه بی‌طاقت شد و فریاد زد:

 

 

-بِبُر یه لحظه صداتو کاریت ندارم، فقط اومدم بهت هشدار بدم و بگم مردی که دیشب باهاش تو رستوران بودی، یه عوضی به تموم معناس!

 

 

خشک شدم.

 

 

-چی؟!

 

 

نفس خشمگینش را بیرون داد و حرصی‌تر گفت:

 

 

-اون حرومزاده دیشبی رو می‌گم. نمی‌دونم چیکارته یا اصلاً چطوری باهاش آشنا شدی اما ازش دوری کن. وگرنه بد‌جوری پشیمون می‌شی. ازش دوری کن قبل اینکه خیلی دیر بشه!

 

 

 

#پارت۳۴۱

#آبشارطلایی

 

 

 

-تو چی داری می‌گی برای خودت؟ از کجا می‌دونی با کی بودم؟ ببینم نکنه تو مریضِ روانی منو تعقیب می‌کنی؟!

 

 

از تحقیر و لحن تندم لحظه‌ای چشم بست و دستش مشت شد.

 

 

-خیلی دارم مراعاتتو می‌کنم دختر! بهت بد‌هکارم برای همین مراعاتتمو می‌کنم. اما صبر منو لبریز نکن!

 

 

مرور آن روز زیادی دردناک و سخت بود اما من برای زخم زدن به این مرد از هیچ‌چیز چشم‌پوشی نمی‌کردم… هیچ‌چیز!

 

 

-لبریز کنم چی می‌شه؟ هوم؟ دوباره گولم می‌زنی؟ بهم می‌گی عاشقمی؟ باهام رابطه برقرار می‌کنی و همین‌که فکر می‌کنم خوشبخت‌ترین زن دنیام یهو می‌بینم دستام به تخت بسته شدنو یه عوضی لعنتی داره شلاقم می‌زنه؟ آره؟ این اتفاقیه که میفته؟ این اتفاقیه که با لبریز شدن صبرت برام میفته؟!

 

 

برای لحظه‌ای به وضوح توانستم عذاب وجدان و ناراحتی را در چشمانش ببینم اما سریع به خود آمد و موضوع را عوض کرد.

 

 

-الآن وقت این حرف‌ها نیست. منو ول کن و جاش گوشاتو باز کن ببینم چی می‌گم. از اون آدم دوری کن. از اون حرومزاده دوری کن دنیز وگرنه برات گرون تموم می‌شه!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۱ / ۵. شمارش آرا ۱۵۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی ۳۴ ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

حالا این دنیزم برای لجبازی بیشتر میره طرفه اون بهرام و جون دریا و خودشو تو خطر میندازه.

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Bahareh afsar
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
1 ماه قبل

درود* حتی اگر قرار باشه هرشخص دیگه از بهرام گرفته تا••••••• (همه مردهای) که به دنیز نزدیک میشن یکدفعه•ناگهانی تبدیل به آدم بدی بشن تا شهرااد رو تبدیل بکنن به شوالیه یا شاهزاده با اسب سفید که مثلن میخواد قهرمان بشه و دنیز نجات بده•••• باز هم برای من (به شخصه) ۱ آدم خودخواه ازخودمتشکر، نچسب، اعصابخوردکن غیرقابل تحمل، دوست نداشتنی، و••••••••••• باقی میمونه 🙄😳😟🤒🤕😬😨😰😱😠😡🤬👺

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نیوشا خاتوون
رهگذر
رهگذر
1 ماه قبل

حتی هشدار دادنش هم به ادم نرفته

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
پاسخ به  رهگذر
1 ماه قبل

نمیدونم چراا گفتن دکتر من این یاروو با دکتر والا بیچاره، بینواا مقایسه میکنم اعصابم خورد میشه این شهراد مثل پسرعموی نچسب اعصابخوردکن آق بانوو هست

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x