برای عقلش دلالیل منطقی بافت اما آنقدر در خانه و پیش بابا عطا و دوستانش مجبور شده بود قوانین خاصی را رعایت کند و بخاطر گوشزد‌های مدام مادربزرگش و دنیز همیشه از مرد‌ها دوری می‌کرد که ذهنش به این راحتی‌ها قانع نمیشد!

 

اما با این حال کفه ترازوی احساسِ خوب و قلب هیجان‌زده‌اش آنقدر سنگین‌تر بود که آلارم دادن منطقش را خاموش و با خوشحالی تماماً به حرف قلبش گوش کند!

 

 

به هر حال قرار بود به دنیز زنگ بزنند.

پس هیچ مشکلی پیش نمی‌آمد!

 

 

-باشه قبوله.

 

 

با لبخند گفت و همراه بهرامی که با حالت حامی گونه‌ای دستش را پشت کوله‌اش گذاشته بود، به سمت فست‌فودی آنطرف خیابان رفتند.

 

 

و خیلی زود آنقدر در مهربانی‌های بهرام غرق شد که هم ناراحتی‌اش را بابت خانه و هم قول زنگ زدنشان به دنیز را فراموش کرد!

 

 

_♡_

 

 

 

با لذت نوشابه‌اش را با نِی نوشید و همانطور که گازی به ساندویچ هات داگش می‌زد، گفت:

 

 

-عمو شما بچه دارین؟

 

 

بهرام کمی دیگر از لیمونادش را نوشید.

 

 

-چطور عزیزم؟

 

 

دریا با لبخندی که نمی‌توانست از روی صورتش پاک کند و کاملاً بخاطر هم‌صحبتی با مردی که قطعاً مهربان‌تر از او در دنیا وجود نداشت و در همین یک ساعت کلی باعث خندیدن و خوش گذرانی‌اش شده بود، گفت:

 

 

-آخه خیلی مهربونید. اگه بچه داشته باشید به نظرم بچه‌تون خیلی خوشبخته. حتی می‌دونید شما منو یکی از آشناهامون می‌ندازید!

 

 

 

 

 

#پارت۳۵۱

#آبشارطلایی

 

 

 

ابروی بهرام بالا پرید.

 

 

-جداً؟ یاد کی؟!

 

-عمو شهراد… اونم مثل شماست. خیلی مهربونه و بچه هم داره. قبل اینکه شمارو ببینم فکر می‌کردم بهترین بابای دنیاس ولی به نظرم شما هم بهترینید!

 

 

با آمدن اسم شهراد بهرام کمی حالش نا‌خوش شد.

 

 

از این اسم خیلی زیاد نبود و خیلی هم آن را نمی‌شنید اما میشد گفت تقریباً از آن متنفر است.

 

برای همین سریع بحث را عوض کرد و زیرکانه موضوع را به آنجایی که خودش می‌خواست، کشاند!

 

 

-نظر لطفته عزیزم. من بچه ندارم ولی واقعاً دوست داشتم یه دختر خوشگل مثل تو داشته باشم و فقط می‌تونم بگم خوش به حال پدرت!

 

 

با جمله‌ی آخر دریا دست از خوردن کشید و شوق نگاهش نیز از بین رفت.

 

 

-چرا ساکت شدی کوچولو؟ حرف بدی زدم؟!

 

-نه من فقط… یعنی هیچی.

 

-چی؟

 

-زیاد… زیاد دوست ندارم در مورد بابام حرف بزنم.

 

 

ابروی بهرام بالا پرید و خب اینطور که به نظر می‌رسید مانند همیشه حس ششمش درست کار کرده بود!

 

 

پس پرسیدن در مورد پدر دریا را رها کرد و با چند سوال حاشیه‌ای دیگر در مورد خانه و زندگی‌هایشان و با دادن چند اطلاعات کوچک به دریا حس اعتماد دختربچه را بیشتر کرد.

 

 

و بالأخره وقتی از دهان دریا پرید که پدرشان بیشتر سرگرم دوست‌ها و خودش است و خانه‌شان را هم برای کمی دور شدن از او عوض کردند، به جواب دلخواهش رسید!

 

 

مادر فوت شده و خبری هم از پدر خانواده نبود.

 

لقمه‌ی حاضر و آماده که می‌گفتند همین بود دیگر مگر نه؟!

 

 

 

 

 

#پارت۳۵۲

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد:

 

 

برای فرار از افکار دیوانه کننده‌اش بعد مدت‌ها امروز به کلینیک رفته و بی‌وقفه کار کرده بود.

 

 

اما نه بیماران، نه افراد زیبادوست پرتوقع، نه بودن در جامعه و نه حالا شام خوردن کنار بچه‌ها، هیچکدام نتوانستند ذره‌ای آرامش را به وجودش برگردانند.

 

 

حرف‌های دنیز لحظه‌ای فراموشش نمیشد!

 

 

نگاه پر نفرت و لحن تلخش!

 

 

آن دختر دیگر یک درصد هم شبیه کسی که روز اول دید، نبود!

 

 

دیدارشان آنقدر بد‌ و حال به هم زن پیش رفت که حتی نتوانست درست حسابی در مورد آن مردک حرامزاده به او هشدار دهد!

 

 

خودش را به دنیز بدهکار می‌دانست و قلبش وقتی او را می‌دید، جور دیگری می‌کوبید اما آن دختر آنقدر پر از تنفر شده بود که قطعاً حتی اگر فریاد هم می‌زد و می‌گفت از آن مرد دوری کند، چون یک حیوان صفت که می‌تواند با زن باردار کس دیگری بخوابد قطعاً نمی‌تواند انسان درستی باشد، صدایش را نمی‌شنید!

 

 

درست از وقتی که حسام را برای تعقیب دنیز فرستاد و حسام عکس‌هایی از آن مرد در رستوران برایش فرستاد و فهمید حدسش درست بوده، حسی مانند خوره همه‌ی وجودش را گرفته بود.

 

 

 

 

 

#پارت۳۵۳

#آبشارطلایی

 

 

 

دلش می‌خواست دستانش را محکم دور تن دختر بپیچد و او را از تمام خطرات حفظ کند.

 

 

شاید اینگونه وجدانش آرام‌تر می‌شد!

 

و یا شاید قلب دیوانه شده‌اش که این روزها داشت عربی حرف می‌زد، ساکت میشد.

اما دستانش برای دنیز پر از خار شده بودند!

 

 

تلخ بود… غم‌انگیز بود… اما باید این را قبول می‌کرد که با نزدیک شدنش به دنیز بیشتر او را زخمی می‌کند! او را ناراحت می‌کند! برای همین حتی اگه از نگرانی برایش می‌مُرد هم باید از زندگی‌اش بیرون می‌رفت!

 

 

احتمالاً دوری تنها چیزی بود که آن دختر چشم آهویی به‌عنوان جبران می‌خواست!

 

 

-منه!

 

-نخیل کی گفته؟!

 

 

با جیغ یکدفعه‌ای مایا و چپه شدن ظرف ماست روی میز از فکر بیرون آمد.

 

 

سر چرخاند و با دیدن ماهین که ظرف مایا را هم طرف خود کشانده و مشخص بود دوباره شکمو بودنش باعث شده هول بزند، ابرویش بالا پرید.

 

 

و نگاهش را به چشمان کوچک فراری دخترش داد و با جدیت پرسید:

 

 

-چیکار داری می‌کنی ماهین؟ برای چی به ظرف غذای خواهرت دست می‌زنی؟!

 

 

ماهین دستان تپلش را درهم پیچاند و بی‌جواب خجالت‌زده سر پایین انداخت.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۲ / ۵. شمارش آرا ۱۴۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فکر کنم بهرام همونیه که با زن سابق شهراد رابطه داشته کاش شهراد یه کاری واسه دنیز میکرد قبل از اینکه دیر بشه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x