رمان آبشار طلایی پارت 96 - رمان دونی

 

 

 

 

بدون اینکه حتی یه بار اسم بچه هاشو بیاره، پررو پررو یهو برگرده بیاد بگه میخوام اونا

منو بشناسن!827

…-

-تو هم یه زنی شیلا به نظرت چطوری یم شه که یه زن همچین کارهایی رو بکنه و بازم

اِنقدر وقیح باشه؟!

شیلا با اشکی که در چشمانش جمع شده بود، شانهاش را لمس کرد و گفت:

-حق داری عزیزم. هر چی بگی حق داری اما به جون خودت ناراحت شدن و حرص

خوردن از دست این آدم از خوردن گوشت سگ هم حروم تره برادر من!

نگاهش به صورت شیلا و افکارش به سالها قبل پر کشیده بود.

و با آنکه با خودش قسم خورده بود که دیگر هیچ چیز در مورد آن زن نپرسد، گفت:

-چی شده مرخصش کردن؟ عشق عزیزش بهش برگشته که حالش خوب شده؟!

شیلا جلوتر آمد.828

-نمیدونم اما اهمیتی هم نداره بهش فکر نکن. حسابش نکنی خودش بالاخره خسته

میشه دمشو میذاره رو کولش و میره… اعصابتو الکی خرد نکن!

-اصلاً میدونی چیه؟ این جریانو کلاً به من بسپار خب؟ اگه بازم اومد خودم باهاش-…

حرف میزنم! ردش میکنم بره… درستش میکنم!

با جملهی آخر شیلا داغ دلش تازه شد و عصبانیتر نیشخند زد:

-همونطوری که دنیز رو درست کردی نه؟ همونجوری که قشنگ از ریشه زدی حلش

کردی اینم درست میکنی حتما!ً

شیلا نالید:

-شهراد!

-البته به نظرم حسابی تو این کار موفقی. فقط کافیه یه شب ببریش خونه مجردیت و

جوری ذهنشو شستشو بدی که از فرداش کل شهرم زیر و رو829

شیلا لحظهای با درد چشم بست.

اشک حلقه زده در چشمان خواهرش همیشه ناراحتش میکرد اما این دختر جوری نقره

داغش کرده بود که هر کار میکرد عصبانیتش نسبت به او از بین نمیرفت!

-هیچوقت قرار نیست باور کنی من خواسته و از قصد کاری نکردم نه؟ اون به کنار

هیچوقت قرار نیست ببخشیم؟!

با اعصاب خرابی که بخاطر دیدن دوباره گلاره، دیدن اشکهای شیلا و به یاد حسرت

نداشتن دنیز قطعاً از این داغانتر نمیشد، دست بلند کرد و همانطور که خیلی نَرم زیر

چشم شیلا را پاک میکرد، لب زد:

-می دونی که بهت دروغ نمیگم! و نه نمیبخشم! نمیبخشم چون خواسته یا ناخواسته

باعث شدی تنها زنی که تو زندگیم عاشقش شدم رو یه شبه از دست بدم!

_♡_

دنیز:830

با عجله و قدمهای دومانند وارد رستوران انتخابی نرگس شدم و امروز قرار بود بالاخره با

مشتریهای جدیدمان که زیادی نرگس را هیجان زده کرده بودند، آشنا شویم.

نرگس آنقدر روی این کار حساب باز کرده بود که جای املاک آ هن ا را برای قرار اول به

لوکسترین رستوران شهر دعوت کرده بود!

چیزی که هر صد سال یک بار و فقط برای مشتریهای خاص انجام میداد! و از شانس

بسیار خوبم برای مهمترین کار امسالمان در ترافیک گیر کرده و حال با یک ساعت

تاخیر در حال رفتن به سمت یم زی که شیلا و یک مرد دیگر بر سر آن نشسته بودند،

میرفتم.

-سلام ظهرتون بخیر عذرمیخوام دیر کردم.

نرگس با چشمانش برایم آتش پرتاب م کی رد اما بیآنکه لبخند همیشگیاش را از دست

بدهد، ایستاد و مرا به مرد مقابلش معرفی کرد.

-همکارم خانوم عامری که انشالله اگر به توافق رسیدیم قراره تو زمانی که اینجا هستید

همراهتون باشه… دنیز جان ایشونم آقای دکتر مجیدی هستن.

با لبخندی کوچک با مرد تقریباً یم انسال مقابلم دست دادم و با صد یا محکمی گفتم:831

-به شیراز خوش امدین آقای دکتر… از آشناییتون خوشبختم.

-ممنونم خانوم جوان… منم همینطور نرگس خانوم خیلی از شما تعریف کردن،

خوشحالم میبینمتون.

لبخند زدن و سر تکان دادنم برای مرد با بوی شدید و گرمی که یکدفعه در بینیام

پیچید، از بین رفت و دهانم نیمه باز ماند!

حضور و انرژی خاص اما بسیار آشنا را پشت سرم حس میکردم و نرگس همانطور که

لبخندش بسیار بزرگتر شده بود، بلند گفت:

-دنیز جان ایشونم آقای دکتر ماجد سرمایه گذار پروژه.

دستانم درجا یخ بست و نفس هایم به شماره افتاد. آقای دکتر ماجد… آقای دکتر ماجد

و حضور آشنا!

جرات نداشتم بچرخم و با ته ماندهی ا یم دم التماس کردم:

«نه… نه اون نیست! خواهش میکنم اون نباشه! خواهش میکنم فقط یه تشابه اسمی و

شغلی مسخره باشه»832

-خیلی خوشبختم خانوم!

صدایش آرام از پشت در گوشم پیچید… آن صدای آشنا، جذاب و مردانه با درد چشم

بستم و گویی یکدفعه بمبی از حسهای مختلف در وجودم ترکید. چیزی مملو از

هیجان، ترس، ناباوری، عصبانیت، ناراحتی و عشق لعنتی که از وقتی او را دیدم در

قلبم به وجود آمد و خیلی وقتها تقریباً خاموش شد اما هرگز از بین نرفت!

و من دیگر خیلی وقت بود که این موضوع را درک و قبول کرده بودم!

این عشق نافرجام و آلوده شده به گناه را پذیرفته و از آنجا که نتوانسته بودم از بین

ببرمش، پس اجازه دادم گوشهای از قلب و ذهنم بماند!

احتمالاً هم همیشه با من بود اما اصلاً و ابداً قرار نبود که دیگر جایی بیشتر از آن

گوشهی قلبم جای جولان داشته باشد!

با به یاد آوردن همهی تصمیمات و چیزهایی که از سر گذرانده بودم، افکار و لرزش دلم

را خط زده و با نقاب بیتفاوتیای که به چهره زدم، به سمتش چرخیدم.

-سلام جناب خوش اومدین.833

 

با جملهام ابرویش بالا پرید و خیلی زود متوجه شد که قصد ندارم آشناییمان را آشکار

کنم.دستش را جلو آورد و وقتی بینفس دستم را سمتش بردم، گرمای ساتع شده از

پوستش تمام جانم را به گزگز انداخت!

لمسش و آن چشمانی که داشت با گرما، شور و اشتیاقی شدید جوری که انگار اگر

بتواند همین حالا مرا یک لقمه میکند و میبلعد، دیوانهکننده بود!

-آقای ماجد بفرمایید لطفاً… حالا که دنیزجان هم اومد شروع کنیم.

نرگس صدایش کرد. اما لحظهای نه نگاهش را از چشمانم برداشت نه و اجازه داد دستم

را عقب بکشم!

-شهرادجان؟

وقتی آن یکی مرد هم صدایش زد، معذب شده و تقریباً با زور دستم را از بین انگشتان

محکمش عقب کشیدم و با لبخندی مصنوعی سمت صندلیها رفتم.

-آره منم موافقم بهتره دیگه شروع کنیم.834

تا این را گفتم، سریع رو به رویم نشست و در حالی که خوشحالی از تمام وجنتاتش

میبارید، تقریباً بلند گفت:

-شروع کنیم… خیلی هم عالی. هنوز هیچی نشده از کار کردن با شما حس خوبی پیدا

کردم!

نرگس بیچاره و بیخبر از همه جا از خوشحالی کم مانده بود غش کند و من دلم

میخواست لیوان جلوی دستم را مستقیم سمت مرد گستاخ پرت کنم. خدایا کار کردن

با او آخرین چیزی بود که میخواستم!

_♡_

-دیوونه شدی؟ یعنی چی که نم خی وام باهاشون کار کنم؟!

-یعنی نمیخوام دیگه ازشون خوشم نیومده، جای من الناز بیاد.

نرگس آنقدر حرصی شده بود که به نظر میرسید چیزی نمانده تا مرا از تراس رستوران

پایین بیاندازد. بنده خدا فکرش را هم نمیکرد که بعد چندین ساعت نشان دادن835

مکانهای مختلف به آن مردان در اولین تایم استراحت چند دقیقهایمان بخواهم از

عقب نشینی بگویم!

-مشکلت چیه دنیز؟ اینا محترمترین و لارجترین مشتری هایین که حداقل تو دو سال

اخیر دیدم. هیچ میفهمی کمیسیون این دفعهات چقدر خوب یم شه؟ میتونی باهاش

برای پیش خرید ماشینی که م خی واستی ثبت نام کنی! دردت چیه آخه تو دختر؟

حرصی لب هایم را روی هم فشردم.

-پولش برام مهم نیست. من کار کردن باهاشو نمی…

-مشکلی پیش اومده خانوما؟!

با آمدن شهراد به تراس نرگس سریع لبخند زد و عصبانیتش را پوشاند.

-نه جناب اصلاً یه سری صحبت کاری… شما تلفنتون تموم شد؟ مشکلی که نیست

انشالله؟!

-نه… داشتم با دخترام حرف میزدم یه کم بهونه نبودنمو میگیرن.836

بیاختیار نگاهش کردم و عجیب بود اما بیشتر از هر کسی دلتنگ آن فرشتهها شده

بودم! آن عروسکهای معصوم که زیادی برای این دنیا خوب بودند!

-هـین دختر دارید؟ ماشالله اصلاً بهتون نمیاد! چند سالشونه؟

جهت نگاه شهراد ماجد کاملاً رو به من بود اما جواب نرگس را سرصبر میداد.

-مچکر… هفت دوقلو هستن.

نرگس باز هم ذوق زده شد و کلافگ ای م دقیقًا تا به آسمان بالای سرم رسیده بود، پس

یم ان حرفشان پریدم و سریع گفتم:

-با اجازه تون من یم رم داخل.

نرگس گفت:

ب- رو عزیزم ما هم الآن یم ایم.837

و در حالی که سنگینی نگاه دیوانهکننده مرد را به کل روی خود حس میکردم، داخل

رفتم. کاش این قرار ملاقات مسخره هر چه زودتر به پایان میرسید!

♡_

حرصی دستانم را شستم و عصبانی در آینه سرویس بهداشتی به صورت برافروختهام

نگاه کردم. باورم نمیشد… چطور اِنقدر گستاخ شده بود؟!

در تمام طول مدت ناهار خوردن کنارم نشست و از هیچ فرصتی برای لمس کردنم

نگذشت!

به بهانهی نوشیدنی ریختن و دستمال دادن چندین بار پشت دستانم را نوازش کرد و

حتی یک بار که کسی حواسش نبود، خیلی نرم چتری هایم را از جلوی صورتم عقب

زد!

حرکاتش با جسارت شده و هیچ شبیه آن مرد جنتلمنی که قبلاً مقابل دیگران بود،

نبود! کار زشتی نکرده بود که بتوانم بر سرش آوار شم اما همین لمسهای کوچکش هم

به اندازهی جهنم روی مغزم تاتی تاتی کرده بود!

-صبر کن نشونت میدم دست درازی کردن یعنی چی! پررو! الدنگِ احمق!838

حرصی سرم را سمت شیر خم کردم و محکم به صورتم آب پاشیدم.

قطرات یخ آب حالم را بهتر کرد اما وقتی سر بلند کردم و در آینه پشت سر دیدمش،

نفس کشیدن از خاطرم رفت و ناخوداگاه جیغ کشیدم!

-هیش آروم!

-تو… تو اینجا چیکار میکنی؟!

-خواستم مطمئن شم آهوی فراری دوباره فلنگو نمیبنده!

شوکه سمتش چرخیدم.

-چی داری میگی؟ متوجهی اومدی تو دستشویی خانوما؟ برو بیرون!

بیاهمیت به جملهام قدمی جلوتر آمد و حالا تنها یک نفس با هم فاصله داشتیم!839

-برو عقب… چیکار میکنی؟!

-تو اِنقدر بیمعرفت بودی و من نمیدونستم؟ هووم؟ اِنقدر که یهو بذاری بری و به اینکه

سر من چی یم اد فکر نکنی؟!

چانهام سخت شد!

-شهراد…

-چطوری تونستی دنیز؟ اصلاً من بدترین آخه لامصب کسی که م خی واد بره حداقل

قبلش یه خدافظی نمیکنه؟ میدونی تو این مدت لحظهای نیومد که نگرانت نشم؟ که

دلم نخوادت؟ پیرم کردی بیمعرفت… لهم کردی!

-مثل اینکه تو اصلاً حالت خوش نیست!

-بهم بگو حتی یه بارم هم تو این مدت دلت برام تنگ نشد؟ یه بارم به یادم نیفتادی؟!

دستانم مشت شد و این مکالمه داشت به جای خطرناکی میرفت!840

 

-فهمیدم… کلاً عقلت پریده پس بذار یه آپدیت کنم، خیلی وقته چیزی که بین ما بود،

اون احساس حال به هم زن و آلوده تموم شده خب؟ و من و تو هیچ نسبت دیگهای جز

یه آشنای قدیمی بودن با هم نداریم! و ازت خداحافظی نکردم چون دلیلی نداشت!

دلتنگتم اصلاً نشدم! اینارو بفهم و دیگه هیچوقت سر راهم سبز نشو!

-تو…

-گوش کن حرفم هنوز تموم نشده، اگه میخوای ازم متنفر باش یا هر چیزی که

میخوای حس کن، برام مهم نیست. فقط میخوام دیگه سر راه من نیای… متوجهای؟!

چشمانش حرصی شد و خشمگین زمزمه کرد:

-احساس حال به هم زن و تموم شده هان؟ که دلت تنگ نشد؟ یه احساسی بهت نشون

بدم حظ کنی! اسمم شهراد نیست اگه توئه وحشی رو رام نکنم بچه!

از قدرت و جدیت درون کلماتش ترس برمداشت و خدایا من دیگر تراژدی نمیخواستم!

ماسک بیتفاوتی بر چهره زدم و انگشت اشارهام را مقابلش تکان دادم.

-خوب گوشاتو باز کن شهراد ماجد، من یه زندگی جدید برای خودم درست کردم. یه

زندگی که توش حتی یه دونه آدم سمی نیست و حاضرم جون ب841

از دست ندم. نمیدونم هم از این کارها و رفتارهات میخوای به کجا برسی، اصلاً به چی

برسی، برامم مهم نیست فقط بدون موفق نمیشی چون می یم رم اما اجازهشو بهت

نمیدم! به نفعته این مسخره بازی رو شروع نشده تمومش کنی و بیخودی خودتو

خسته نکنی. این قبری که داری بالا سرش گریه میکنی، مرده توش نیست!

انتظار داشتم در جواب خیلی حر هف ا بگوید.توهین کند… تمسخر و یا هر چیز دیگری

اما هیچ انتظار نداشتم یکدفعه انگشت اشارهام که مقابل صورتش بود را بگیرد و محکم

ببوسد!

-فکر میکنی این بار مثل سریهای پیشه؟!

بعد جملهی عجیبش زبانش را بیرون آورد و آرام انگشتم را مک زد.

خشک شدم و ادامه داد:

کرد و با قدمهای بلند و سریع جوری رفت که انگار هرگز-اصلاً نیست… اینو میبینی!

سپس دستم را با نرمی رها

نیامده! بینفس به روشویی تکیه دادم و انگشتم که از بزاق دهانش خیس شده بود را

بالا گرفتم.

دلم م خی واست بِبِرمش…842

و لعنت من از این استراتژی عوض شده هیچ نمیدانستم!

_♡_

-آقای ماجد تو رو صدا میزنه!

تکیهام را از دیوار ساختمان خالی و نوساز گرفتم و حرصی رو به نرگس پچ زدم:

-نرگس من که بهت گفتم نمیخوام کاری برای اینا انجام بدم!

با لبخند زورکیای که رو به یکی از دکوراسیون کارهای داخلی میزد، شانهام را گرفت

و حرصی غرید:

-دنیز هنوز هیچ قراردادی امضا نشده. خدا شاهده اگه از کار کردن باهامون منصرف

شن بدجوری حالتو میگیرم. گفتی نمیخوای کار کنی منم جات النازو اوردم ولی وقتی

طرف داره مستقیم صدات میزنه، نمیتونم بگم از شما خوشش نمیاد و گفته کاری

نمیکنه! پاشو برو یه دقیقه ببین چی میگه اِنقدر منو حرص نده!843

صورت نرگس سرخ شده و استرس از همهی وجناتش میبارید.

لحظهای از خودم بدم امد.

این بیچاره از همه جا بیخبر که خرج تمام خانوادهاش را میداد، حقش نبود اینطور

بخاطر رفتارهای من و آن مردک خر تحت فشار باشد!

-باشه… باشه ببخشید نمیخواستم اعصابتو خرد کنم!

سر تکان داد و لب زد:

ب- رو ببین چی م خی واد.

-خیلیخب.

مانند کسی که به قتلگاهش میرود، به سمت آن انگشت مک زن بیتربیت که در تراس

ساختمانی که برای بازدید اورده بودیمشان با الناز در حال خوش و بش کردن بود، راه

افتادم.

نرگس الناز را جایگزین من کرده بود اما میگفت چون از اول مرا به این مردان معرفی

کرده، درست نیست که یکدفعه غیبم بزند.احساس عدم اطمینان به گروهمان ایجاد844

میکند. برای همین همراشان آمده و در حالی که خون خونم را میخورد، شبیه

مجسمه چندین ساعت یکجا نشستم.

وارد تراس بزرگ و دلباز شدم و با سری بالا گرفته گفتم:

-آقای ماجد نرگس جون گفتن با من کار دارین.

سر تکان داد و در حالی که خوشحالیاش کاملاً عیان بود، بلند گفت:

-بگو ببینم به نظرت اینجا خوبه برای اینکه کافه بیمارستان باشه؟

بیمیل لب زدم:

-آره

از جواب تک کلمهای و سردم الناز شوکه شد و سریع گفت:845

-شرمنده همکارم از صبح یه کم سردرد دارن برای همین زیاد توانایی صحبت ندارن. اما

اگه از من بپرسید به نظرم فوقالعاده یم شه. ویوش که خیلی خوبه فقط چند تا وسیله

آس میخواد تا حسابی لاکچری بشه.

شهراد بیاهمیت به حرف زدنهای الناز قدمی جلوتر آمد و مستقیم در چشمانم زل زد.

-اینجا رو بخرم به نظرت دنیز…. خانوم!

قسم میخورم راحت یک دقیقه طول داد تا آن خانوم آخر را بگوید و الناز متعجب

نگاهش را بینمان میچرخاند. لب گزیدم و ناخن هایم را محکم در کف دستم فرو کردم

تا بلند نه نگویم!

تا نگویم برو به جهنم و دیگر هم سمت ما پیدایت نشود!

به نرگس و خانوادهاش… به الناز که از مادر پیرش مراقبت میکرد… به بقیه دخترها که

با گرفتن این پروژه پاداش میگرفتند…

به همه و همه فکر کردم تا خودخواهی نکنم اما باز هم نتوانستم آنچنان که باید خودم

را کنترل کنم!

t.me/ROOMANIYA846

-نمیدونم… میخوای بگیر.

الناز کم مانده بود پشت سرمان غش کند. اما انگشت مک زن پررو نیشخند زد و با

 

لذتی که میشد در نگاهش دید، چنان چشمکی به رویم زد که یخ کردم!

چرا شیطان باید تا این حد زیبا باشد؟!

-خیلیخب پس…

به سمت الناز که رنگ در صورتش نمانده بود، چرخید و گفت:

-به نرگس خانوم بگید این کار از نظر ما موردی نداره… همینجارو میگیریم!

_♡_

«تحمل کن دنیز چیزی نمونده… تحمل کن فقط چند ساعت دیگه»!847

برای شیرینی معاملهمان باز هم آقای ماجد بافکری کرده و همه را به صرف ناهار دعوت

کرده بود! چانه نزنی و این رفتارهای لوکسش همه را شیفته خود کرده بود جز منی که

میخواستم چنگالم را در چشمش فرو کنم!

الناز با نیشی باز گفت:

-اقای دکتر یم گم نظرتون چیه اولین بیمارهای کلینیک جدیدتون من و دنیز باشیم؟

بیایم این بینیهای خوشگلو بکوبیم از نو بسازیم؟

نرگس محکم لب گزید و من آب در گلویم خشک شد و سریع گفتم:

-الناز جان اگه میخوای وقت بگیری باید از آقای مجیدی بگیری. آقای ماجد فقط

سرمایه گذارن و احتمالاً خیلی زود از اینجا یم رن… اینطور نیست آقای دکتر؟!

تا این را گفتم و به شهراد نگاه کردم و چشمان شیطان شدهاش را دیدم، متوجه

اشتباهم شدم. اما باز هم نتوانستم آرام بگیرم و با زبان بیزبانی التماسش کردم بگو که

به زودی خواهی رفت! خواهش میکنم بگو!

شهراد محترمانه با نگاهی به دکتر مجیدی بلند گفت:848

-صدالبته که مدیریت با آقای دکتره اما فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه اگه گاهی

چندتا عمل اینجا داشته باشم؟

دکتر مجیدی نیز با لبخندی پدرانه جواب داد:

-این چه حرفیه پسرم؟ راحت باش.

مانند یک طفل سر مانده نگاهم بینشان میچرخید.یعنی از این به بعد قرار بود گاه و

بیگاه به این شهر بیاید؟!

-عزیزی شما… و در مورد سوال شما الناز خانوم به نظرم چهره مینیاتوریتون نیاز به

هیچ عملی نداره. اما اگه خودتون دوست دارید یه کاریش میکنیم.

الناز گونه هایش گل انداخت و با ذوق فراوان بلند گفت:

-پس همینکه جاگیر شدین انشالله من و دنیز مزاحمتون شیم…. مگه نه دنیز جونم؟849

حرصی به صندلی تکیه دادم میخواستم جیغ بزنم. چرا خدایا…؟!

چرا باید دوباره سر راه هم قرار میگرفتیم؟!

-دنیز؟!

اعصابم خراب بود و الناز نیز خیال بیخیال شدن داشت!

-من…

مردک میان حرفم پرید و مرموزانه گفت:

-با عرض معذرت النازخانوم ایشون رو عمل نمیکنم!

-آآ… چرا آقای دکتر؟!

-چون اصولم نیست که چهرههای عروسکیرو تغییر بدم!850

سرخ شدم و سکوت سنگینی در فضا حاکم شد. خیلی خوب میتوانستم شاخهایی که

بر سر الناز و نرگس به وجود آمده را ببینم.

شهراد ماجد کاش تا عمر داری خداوند لعنتت کند!

_♡_

-ای شیطون انگاری بدجوری قاپشو دزدیدی!

حرصی به پهلوی الناز کوبیدم تا صدایش را پایین بیاورد. درست از لحظهای که شهراد

برای تلفن حرف زدن بیرون و دکتر مجیدی هم به سرویس رفته بود، این دو نفر آرام

نگرفتند که نگرفتند!

کلافه از او و لبخندهای مرموزانه نرگس آرام غریدم:

-همچین خوشحالید انگار شاهزاد انگلستان بهم نخ داده… حالا چه تحفیه ایه مثلاً؟!

نرگس ابرو بالا انداخت.851

-موضوع اینه که فکر نمیکنم این نخ دادن همچین جدید باشه! بگو ببینم دختر نکنه

از قبل دکتر جذابمونرو میشناسی؟!

الناز هیجان زده چی گفت و من تند نگاه گرفتم.

-سروسری با هم داشتین؟ هوم؟ واسه همین میگفتی نم خی وای باهاشون کار کنی؟!

الناز با چشمان وق زده روی لبانش کوبید و گفت:

-دنیز نگو اکسته! بخدا اگه این اکس آدم باشه پس بعدی چی یم شه؟ وای دختر دست

راستت رو سر من! چطوری تونستی اینو تور کنی؟ توروخدا به منم یاد بده.

معذب قدمی رو به عقب برداشتم.

-این چه حرفیه؟ نخیر هیچ رابطهای بینمون نیست. اَلکی حرف درست…

با زنگ خوردن موبایل جملهام نصفه ماند و از خدا خواسته سریع گفتم:852

-باید اینو جواب بدم از مدرسهاس… الو جانم؟

وقتی صدای زن در گوشم پیچید، ناباوری همهی وجودم را گرفت!

خدای من این دیگر از کجا درآمد؟!

-همین الآن میام.

-سریعتر لطفاً.

تماس را قطع و چنگی به کیفم زدم.

-چی شده؟

-باید برم مدرسه… ببخشید دیگه بیشتر نمیتونم بمونم فعلاً.

-چی شده خب… دنیز؟!853

بیاهمیت به صدا زدنهای الناز سمت ورودی رستوران دویدم و تند از پلهها پایین

رفتم. اما هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که شهراد دوباره پیدایش شد و بلند صدایم

زد:

-کجا میری… بیا من میرسونمت.

فقط او را کم داشتم…

-لازم نکرده… تاکسی

دستم را برای یک سمند زرد رنگ تکان دادم که بیاهمیت رد شد و رفت.

شهراد دوباره از پشت سر گفت:

-بیا لج نکن. چی شده اصلاً چرا رنگت پریده؟!

-به تو ربطی نداره… تاکسی854

خوشبختانه این بار یک نفر توقف کرد اما تا دستگیره ماشین را گرفتم، شهراد نشان داد

که هنوز هم میتواند مرا به نقطهی جوش برساند!

-دنیز خدا شاهده اگه نیای تعقیبت م کی نم! نمیتونی همینجوری با رنگ و روی پریده

بدویی وسط خیابون و منو نگران خودت و زندگیت کنی… روشنه؟!

ناباور به سمتش چرخیدم.

-تو الآن چی گفتی؟!

-همین که شنیدی!

حرص زدم:

 

-مرتیکه من این همه ساله دارم تنها زندگی میکنم! واقعاً فکر میکنی م تی ونی

همینجوری بیای و برای من تعیین تکلیف کنی؟!

و او قطعاً در این چند وقته زیادی گستاختر شده بود که با قطعیت به چشمانم زل زد و

گفت:855

-میتونم و میکنم.

مانند یک بستنی قیفی در چلهی تابستان که زیر نور مستقیم خورشید است وارفتم و

وقتی راننده تاکسی کلافه گفت:

-خانوم سوار نمیشی؟!

به خود آمدم. محکم لب گزیدم و دیگر نمیتوانستم این یک قلم را هضم کنم!پس کاری

را کردم که هرگز قبل از این انجامش نداده بودم!

-هر غلطی م خی وای بکنی بکن!

سپس انگشت وسطم را به سمتش گرفتم و سریع سوار ماشین شدم.

لحظهی آخر نگاه شوکه و تن مجسمه شدهاش را بخاطر بیادبیام دیدم و ناخودآگاه

لبخندی روی لب هایم نشست.

قبلاً شنیده بودم گاهی بیادب بودن حسابی نشاط آور است!856

مثل اینکه حقیقت داشت و شایعهای از طرف انسانهای بیتربیتها نبود!

_♡_

و-همونطور که شاهدین و تو فیلم دوربین ها هم مشخصه، دوستش فقط میخواسته

باهاش شوخی کنه. از پشت سر نزدیک شده و قلقلکش داده اما دریا یهو برمیگرده

کتکش میزنه!

شوکه و اندوهگین برای بار چندم فیلم دوربینها را تماشا و به سختی با بغضم مقابله

میکردم. وقتی دخترکی از پشت ناغافل به دریایم نزدیک میشود و لمسش میکند،

دیوانهوار از جا میپرد!

و سپس انگار که چشمانش کور شده باشد، برمیگردد و محکم به دخترک سیلی

میزند و او را به باد کتک میگیرد!

آن دختر سعی م کی ند از خود دفاع کند و چند مشت و لگد هم میپراند. اما خشم،

قدرتِ دریا را چند برابر کرده و حرکاتش… حرکاتش…

-این رفتار عادی نیست خانوم عامری. من دریارو دوست دارم اما یعنی چی که با جنون

دختر مردمو کتک میزنه؟ خدا رحم کرد فقط بلایی سر اون بچه نیومد!857

کلمهی درست… حرکات خواهرم تماماً جنون آمیز بود!

خجالتزده لب زدم:

-حالشون چطوره یعنی اون دختر…

-آسیب خیلی بدی ندیده اما صورتش کبود شده و والدینش بدجوری عصبانین…

خودتون در جریان هستید دیگه قبلاً هم چندباری راجع به عصبانیت کنترل نشده دریا

با هم صحبت کرده بودیم. این اولین باری نیست که به دوستاش میپره اما این بار فرق

داره دنیز خانوم! این بار موضوع جدیه نمیتونم نادیده بگیرم! نمیتونم بپذیرم آخه

یعنی چی تا کسی بهش دست میزنه از کوره درمیره؟ این واقعاً نرمال نیست!

نبود… البته که نرمال نبود!

اما زن نمیفهمید… هرگز حتی نمیتوانست درک کند که این نرمال نبودن تقصیر

دریای من نیست!

که شاید اگر هر بچهای در سن کم تا پای تجاوز برود، که اگر هر بچهای یا هر کسی در

هر سنی مورد سواستفاده قرار بگیرد، ممنوع لمس شود، ق

نشدهای واکنش بدی نشان خواهد داد!858

او نمیفهمید و من هم نمیتوانستم بگویم چون میدانستم! خیلی خوب میدانستم

هنوز کسانی که قربانیهای تجاوز را مقصر میبینند، هستند!

کسانی که وقتی اینطور خبرها را میشنوند، سریع در رفتار قربانی به دنبال دلیل

میگردند!

یک دلیل که چرا آن ها به عنوان کسی که قرار است سلاخی شود، انتخاب شده اند!

و همیشه سوالهای پرتکرارشان این است؛

-پوشش چطور بود؟!

-رفتار زنندهای داشت؟!

-به دنبال ممنوعهها بود؟!

-سرش برای دردسر درد میکرد؟!

انگار همین چیزها برای اینکه بگوید جانی به این دلیل این فرد را قربانی کرده،

کافیست! انگار که هر دلیلی م تی واند این موضوع را سبکتر کند… قابل هضمتر کند! در

صورتی که هیچ دلیلی نمیتواند برای این موضوع باشد!859

هیچ چیزی گناه متجاوز را سبکتر نمیکند! اما بعضی انسانها نمیفهمیدند… تا سر

خودشان یا عزیزترینشان نمیآمد هرگز این را درک نمیکردند! و من نه تحمل قضاوت

یک غریبه را داشتم و نه حتی در حالت خوب ترحمش را!

پس به سختی گفتم:

-من خیلی عذر م خی وام هم از طرف خودم و هم دریا. واقعاً متاسفم از هر کس که بگید

هم شخصاً یم رم معذرت خواهی م کی نم و هر کاری برای جبران لازم باشه، انجام میدم.

اما لطفاً شما هم کمک کنید! این بچه هنوز چهارده سالشه! خامه! این بارم بهش سخت

نگیرید قول میدم حتماً حتماً یه فکری برای رفتارهای غلطش بکنم و قول م دی م دیگه

هرگز همچین چیزی تکرار نشه!

-متاسفم… من هم نادیده بگیرم والدین این دختری که کتک خورده قطعاً نادیده

نمیگیرن!

سرجایم جا به جا شدم و آنقدر پر از تلخی شده بودم که کلمات را یپ دا نمیکردم.

-من…860

چند تقه به در خورد و وقتی در باز شد با دیدن شهراد و دریایی که با صورت سرخ و

کمی زخمی به او چسبیده بود، چشمانم گرد و همهی عضلات منقبض شدهام شل

شدند!

-سلام من عموی دریا هستم یم تونم بیام داخل؟

آنقدر قرص و محکم نسبت لفظ ای ش را عنوان کرد که مدیر حتی شک هم نکرد و از

اینکه برای اولین بار یک بزرگتر دیگری برای دریا میدید، مشتاقانه سر تکان داد.

-البته بفرمایید… دریاجون شما لطفاً بیرون باش.

دریا بیشتر به شهراد چسبید و سر بالا انداخت.

ناخودآگاه حسرت در دلم نشست. بعد آن اتفاق… بعد اینکه کم کم چیزی که تجربه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمان خوان
رمان خوان
2 ماه قبل

بیشتر شبیه فیلم ترکیه تا رمان

علوی
علوی
2 ماه قبل

سلام!
می‌شه تا فردا صبر نکنی ادامه‌اش رو همین الان بذاری؟؟

علوی
علوی
2 ماه قبل

ممنون! مشتاقم و منتظر از همین الان

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

به جاهای حساس و هیجان انگیزش رسیدیم
با وجود اینکه شهراد و دریا همدیگه رو دیدین و این اتفاقی که برای دریا افتاده دیگه از هم جدا نمیشن

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

درسته شهراد موجب ازار دنیز شده قبلا ولی برای دریا وجود یه مرد خوب که از نظرش اون مرد شهراد هم هست میتونه باعث دلگرمی بشه چون هیچوقت پدرشون پشتیبان و حامی نبوده براشون

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x