رمان آرزوی عروسک پارت 162

3.5
(4)

 

 

ترسیدم حقیقت رو بگم.. به دو دلیل نمیتونستم واقعیت رو بهش بگم.. دلیل اول این بود که ممکنه با خودش فکرکنه عجب هنرپیشه ی خوبی هستم و چقدر راحت نقش آدمای مریض رو بازی میکنم و بهش دروغ میگم!

 

دلیل بعدی هم اینه که ممکن بود راستشو بگم بخواد دیونه بازی دربیاره بره سراغشون یا بدتراز اون دفعه های بعدی باهمچین موضوع های مشابهی شربه پا کنه!

 

پس مجبور شدم علیرغم میلم بهش دروغ بگم!

خودمو به کوچه ی معروف علی چپ زدم..

_یعنی چی؟ ترس واسه چی؟ از کیا حرف میزنی؟ واسه چی باید دروغ بگم؟

 

یه کم نگاهم کرد وبا مکث گفت:

_هیچی ولش کن.. میریم دکتر خوب که شدی میبرمت خونه!

منم دیگه چیزی نگفتم و اون شب الکی الکی دوتا آمپول دردناک نوش جان کردم

 

خودم کرده بودم و جای بحثی نیست.. تامن باشم دیگه الکی ادای دل درد و مریضی درنیارم!

توراه برگشت بودیم که آرش با کلی من من گفت:

 

_فردا ممکنه که نسیم بیاد خونه ی ما و متاسفانه هیچ جوره نتونستم منصرفش کنم وبرای دیدن مامانم میاد!

بخاطر آمپول ها گیج بودم و اصلا توی باغ نبودم

 

از سرگیجی هیچ مخالفتی نکردم و نگاه متعجب وشوک شده ی آرش هم از چشمم دور نموند!

_چرا اونجوری نگاه میکنی؟

_یعنی ناراحت نمیشی؟ نمیخوای دعوام کنی؟

 

_ناراحت که میشم اما تورو چرادعوات کنم؟ گناه تو چیه که اون دختره ی تفلون خودشو آویزون ما کرده؟

_خب من دورت بگردم چی میشد همیشه همینطوری منطقی برخورد کنی و منم عذاب ندی؟

 

 

_همیشه؟ مگه نگفتی موقته وبه زودی تمومش میکنی؟ نکنه میخوای….

با استرس حرفمو قطع کرد و گفت:

_نههه! نه عزیزم منظور من اصلا اونطوری که فکرکردی نبود!

 

معلومه که به زودی تموم میشه و راحت میشم از دستش.. منظورم از برخورد منطقی توی همه ی مسائل بود..

رسیدیم جلوی خونه و آرش درحیاط رو باریموت بازکرد و رفت داخل..

 

_توفعلا این مسئله ی مسخره رو تا دیونه نشدم حلش کن بقیه اش بمونه پیش کش..

پشت بند حرفم از ماشین پیاده شدم و فرصت ندادم حرف دیگه ای بزنه!

 

انگارآمپول هایی که واسه دل درد الکی بهم زده بودن علاوه بر مسکن بودنشون، آرام بخش و خواب آورهم بودن، چون وقتی داشتم راه میرفتم انگار توی هوا بودم و حسابی منگ بودم!

 

آرش اومد کنارم و همزمان که مثل من قدم هاشو کوتاه کرده بود گفت:

_حالت خوبه عشقم؟ میخوای تا اتاقت بغلت کنم؟

_خوبم عزیزم.. نه نیازی نیست میتونم راه برم نگران نباش!

 

خلاصه باهمون قدم های آهسته تا اتاقم همراهیم کرد و بعدش چون به شدت خوابم میومد دیگه تواتاقم راهش ندادم همونجا جلوی در شب بخیرگفتم..

 

لباس هامو فورا عوض کردم و توی تختم دراز کشیدم.. سرم به بالش نرسیده خوابم برد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.A
M.A
1 سال قبل

بقیش کووووو

نا شناس
نا شناس
1 سال قبل

واااای چرا پارت نمیزاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x