رمان الفبای سکوت پارت 111

5
(7)

 

بدون حضور تارخ اندکی استرس داشت. بخصوص
که در بدو ورود با صاحبخانه ی جدی مواجه شده و
فهمیده بود مکالمه و حرف زدن با او بدون اینکه وارد
خط قرمزهایش نشود کار سختی بود. اول از کبری
خواست او را به سرویس بهداشتی ببرد. عجیب بود
که در آن خانه‌ی قدیمی سرویس داخل خانه بود! بعد
از اینکه دست و صورتش را شست از سرویس
بهداشتی بیرون آمد. کبری که با نارضایتی منتظرش
بود با دیدنش غرغر زیرلبی کرده و راه افتاد. افرا هم
به ناچار دنبالش کرد. مسیری که صبح همراه تارخ
. .طی کرده بودند تا به اتاق برسند را اینبار همراه کبری
در جهت عکس طی کردند.
دوباره از همان اتاقهای تو در تو گذشتند و اینبار به
جای مکانی که در بدو ورود آنجا را دیده بود وارد
سالن پذیدایی بزرگتری شدند که سفرهای نسبتا بزرگ
وسط آن پهن شده و روی سفره پر شده بود از غذاهای
خوش آب و رنگ. از دیدن جمعیت دور سفره حیرت
کرد. هدایتخان در راس سفره نشسته بود. دو زن در
اطرافش بودند که یکی از آنها سالخورده و مریض
احوال بنظر میرسید و دیگری جوان و سرزنده. سه
پسر که یکی از آنها بزرگتر از بقیه بود و دو نفر
دیگر نوجوان بودند. دو دختر که یکیشان هم سن و

سال خودش بود و چهار بچه‌ی قد و نیمقد! همه‌شان هم
بلااستثناء لباس محلی به تن داشتند. هنوز داشت به
جمعیت اطراف سفره ی ناهار نگاه میکرد که صدای
زمخت هدایتخان باعث شد حواسش را جمع کند.
_ نمیخوای بشینی؟
. .افرا مضطرب لبخندی زد. در این موقعیت دلش فقط
تارخ را میخواست. جو اطرافش بیش از حد سنگین
بود!
به اولین جای خالی که به چشمش خورد نزدیک شد.
کنار همان دختر که همسن خودش بنظر می‌آمد.
مودبانه نشست و به هدایتخان نگاه کرد.
_ عذر میخوام… یکم شوکه شدم.
ابروهای پرپشت و بالارفته هدایتخان را که دید
توضیح داد:
_ صبح موقع ورودمون بجز شما و کبری خانم کس
دیگه ای رو ندیدم. فکر نمیکردم خانواده تون اینهمه
پر جمعیت باشه!
هدایتخان با جدیت پرسید:
_ قبل از اینکه بیاین اینجا تارخ راجع به ما چیزی
بهت نگفته بود؟
افرا با تسلط حقیقت را بر زبان آورد.
. ._ چرا راجع به روستا و فرهنگ اهالی اینجا یکم
حرف زدیم، اما راجع به شما و خانواده تون نه.
راستش قرار نبود من همراه تارخ بیام. یهویی شد.
هدایتخان سر تکان داد. با دست به سفره اشاره کرد.
_ حتما تارخ بهت گفته ما موقع غذا خوردن حرف
نمیزنیم. این کار گناهه… بعد از ناهار صحبت
میکنیم. اهالی خونه رو هم بهت معرفی میکنم.
افرا فقط در سکوت سر تکان داد و مشغول کشیدن
غذا برای خودش شد. آنقدر گرسنه بود که با تمام
وجود از پیشنهاد هدایتخان استقبال کرده بود. از پلو
خوش عطر و خورشت قورمه سبزی که جزو غذاهای
محبوبش بود برای خود کشیده و مشغول شد. طعم
بینظیر غذا که حکایت از یک آشپز ماهر داشت
شگفت زده اش کرد. عاشق غذاهای خانگی بود، اما
خودش سررشته ی چندانی در آشپزی نداشت. اکثر
مواقع یا از بیرون غذا میگرفتند یا در خانه غذاهایی
مثل ساندویچ که سریعتر حاضر میشد درست
میکردند. سالها بود که چنین غذای خوشمزه ی

خانگی را مزه نکرده بود. اشتهایش با چشیدن طعم
غذا چند برابر شده بود. آرام اما با لذت مشغول غذا
خوردن بود که سنگینی نگاهی را روی خودش
احساس کرد. بیاختیار نگاهش را از بشقابش گرفته و
بال آورد. یکی از همان سه پسری بود که از همه
لاغرتر بنظر می آمد. سبیل کم پشتی پشت لبهایش
داشت. بینی قلمی و صورتی لغر داشت و ابروهایش
تیره و پر بودند. یک مدل خاصی نگاهش میکرد.
نگاهش طوری بود که افرا حس معذب بودن پیدا کرد.
با یادآوری توصیه‌های تارخ سریع از او نگاه گرفت و
دوباره به بشقابش چشم دوخت، اما اینبار حس بدی که
از نگاه خیره ی پسر جوان در وجودش جریان یافته
بود باعث شد تا نتواند مثل چند دقیقه قبل از خوردن
غذایش لذت ببرد. این احساس تا جایی ادامه یافت که
. .در نهایت غذایش را نصفه رها کرد و مشغول بازی
کردن با قاشق و چنگالش شد.
انگار تمام آدم های آن جمع منتظر بودند تا هدایتخان
غذایش را تمام کرده و اجازه‌ی صحبت کردن را
صادر کند. چون به محض اینکه هدایتخان الهی
شکری زمزمه کرد زبان بقیه هم باز شد. حتی آن
بچه‌های قد و نیمقد هم شروع به نق زدن کردند. گویا
تا دقایقی قبل جرات چنین کاری را نداشتند.
افرا که فهمید میتواند حرف بزند نگاهش را بین
هدایتخان و آن دو زنی که کنارش بودند چرخاند.
_ ممنون بابت ناهار. خیلی خوشمزه بود.
زنی که مسنتر بود واکنشی نشان نداد. زن جوانتر
که بنظر می‌آمد دختر هدایتخان باشد لبخند آرامی
زده و نوشجان زیرلبی زمزمه کرد و هدایت خان با
اشاره به بشقاب افرا که همچنان چند قاشق غذا داشت
گفت:
_ غذای باقی مونده ت میگه از دستپخت آشپز راضی
نبودی! اسراف گناهه میدونی؟
. .افرا از طعنه ی او به باقی مانده ی غذایش که نتیجه ی
نگاه‌های خیره پسر جوان مقابلش بود حیرت کرد. این
پیرمرد به شدت رک بود و تند و تیز حرف میزد. با
این وجود خودش را نباخت.
_ این غذا سهم گنجیشکاییه که تو هوای سرد دنبال
غذان. وگرنه دست آشپز درد نکنه خیلی هم خوشمزه
بود.
هدایتخان تیز نگاهش کرد.
_ شوهرتم همیشه برای آدم یه جواب تو آستینش داره.
تارخ گفت مزرعه رو میگردونی. چند سالته؟
افرا سر تکان داد.
_ به زودی بیست و پنج ساله میشم.
هدایتخان یک تای ابرویش را بال داد.
_ پس همچینم بچه نیستی! قیافه ت کوچیک دیده
میشه. زنای هم سن و سالت تو روستای ما
بچه هاشون مدرسه میرن.
. .چشمان افرا گرد شد.
_ یعنی اینجا دختری هست که تو سن هجده سالگی
مادر شده؟
هدایتخان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ حتی زودتر. پونزده سالگیم یه زن میتونه بچه
بیاره.
افرا خیلی خودش را کنترل کرد تا جواب هدایتخان
را ندهد، اما نتوانست در برابر افکار پوسیده و
متحجرانه ی او سکوت کند.
_ در کمال احترام من مثل شما فکر نمیکنم.
بلافاصله اخمهای زن مسن و لب گزیدن زن جوان را
دید.
هدایتخان هم اخم کرد. به دختری که کنارش نشسته
بود اشاره کرد.
_ محدثه رو ببین. از تو کوچیک تره و دو تا هم بچه
داره.
. .افرا با حیرت به دختر جوان کنار دستش نگاه کرد.
_ دانشگاه نرفتی؟
بجای محدثه همان پسر جوانی که نگاههای هیزش را
روی خود احساس میکرد جوابش را داد.
_ من دوست ندارم زنم درس بخونه.
تعجب افرا چند برابر شد. محکم در چشمان پسر
جوان خیره شد.
_ محدثه همسر شماست؟
تکان دادن سر او که به نشانه ی مثبت بودن جواب
سوالش بود را دید یک دستش را دور از چشم بقیه از
شدت حرص مشت کرد. قسم میخورد اگر مهمان این
خانه نبود و تذکرهای تارخ را نمیشنید دندانهای آن
مردک را داخل دهانش خرد میکرد.
سعی کرد از این بحث بگذرد، اما نتوانست. نگاهش
را به هدایتخان دوخت.
_ شما با نامیخان دوستین؟

هدایتخان دستی به سبیل سفید شدهاش کشید. زیر
چشمی به کبری که داشت سفره را جمع میکرد نگاه
کرد.
_ من خیلی وقته نامیخان رو میشناسم. هم برای
نامیخان و هم شوهرت تارخ احترام زیادی قائلم.
نمیدونستی با نامیخان در ارتباطیم؟
افرا در جایش جابهجا شد. عقب تر رفته و به پشتی
تکیه داد. مدام تذکرهای تارخ در گوشش میپیچید.
قطعا تارخ بی‌دلیل از او نخواسته بود با احتیاط رفتار
کند. بخاطر تارخ هم که شده سعی کرد جملهای که در
ذهن داشت را با ادبیات و لحن ملایمتری بیان کند.
_ چرا یه چیزایی شنیده بودم، اما خب برام عجیبه که
چطور دوتا آدم با فرهنگ متفاوت میتونن با هم
دوست شن؟ مثلا همین قضیه ی درس خوندن! اینجا
ظاهرا خانما حق تحصیل ندارن ولی دختر نامیخان
. .تازه از آمریکا برگشته. سالها برای درس خوندن
رفته بوده اونجا و همونجام زندگی میکرده.
هدایتخان با سر به زن جوان کنارش اشاره کرد. زن
بلافاصله با دیدن اشاره ی او بلند شد و صندوقچه ی
کوچکی را از گوشه‌ی سالن برای هدایت خان آورد.
در صندوقچه را باز کرده و آن را جلوی هدایتخان
گذاشت. هدایت خان یک چپق قدیمی چوبی از داخل
صندوقچه بیرون آورد. اندکی توتون داخل آن ریخت
و آتشش زد. اولین پک را که به چپق زد دودش را
بیرون داده و بعد خیره در چشمان افرا چپق دستش را

تکان داد.
_ اینو میبینی؟ این چپق عتیقهس! چیزی که باعث
دوستی من و نامیخان شده فرهنگ نیست. این چیزا
مال بچه‌های تازه از تخم دراومدهس. اون دلیلی که من
و شوهرت و عموش رو بهم نزدیک کرده این
عتیقه جاته.
افرا گیج به او نگاه کرد. درست و دقیق متوجه منظور
او نشده بود. عتیقهجات چگونه میتوانستند باعث
. .شکلگیری دوستی میان چند فرد شوند؟ میدانست
نباید زیاد حرف زده و سوال میپرسید، اما علاقه‌ی
شدیدی به فهمیدن این ماجرا داشت. اینکه دلیل اصلی
این رفاقت و حضور تارخ در این روستای زیبا و
بکر، اما عجیب چه بود.
_ متوجه نمیشم؟
هدایتخان کام دیگری از چپقش گرفت.
_ یعنی تو نمیدونی شوهرت برای چی اینجاست؟
این لفظ شوهر برخلاف دقایقی قبل که باعث لذتش بود
حال آزارش میداد. از اینکه تارخ را فقط از سر
تعصب به او میچسباندند تا مبادا باورهای مذهبیشان
دچار خدشه شود حرص میخورد. به سختی خودش
را کنترل کرد تا اخمهایش را درهم نکشد.
_ تارخ گفت یه معامله داره اینجا…
هدایتخان یک پایش را بالا آورده و آرنجش را روی
زانویش گذاشت.
. ._ نگفته بهت چه معامله ای؟ اگه نگفته که حتما صلاح
ندونسته. بهتره تو کارش دخالت نکنی. یه زن بهتره
حواسش به خونه و زندگیش باشه.
افرا آرام لب زد:
_ فرصت نشد راجع بهش حرف بزنیم. حدس میزدم
مربوط به مزرعه باشه.
دوست داشت هدایتخان در جواب جمله‌اش چیزی
بگوید تا بلکه کنجکاوی اش رفع شد، اما او به طرز
آزاردهنده‌ای برای دقایقی سکوت کرد و بعد با مطرح
کردن سوال جدیدی بحث را کاملا تغییر داد.
_ تارخ رو از کجا میشناسی؟
افرا بی‌میل جواب داد:
_ از مزرعه‌ی نامدارا… اونجا کار میکنم.
هدایتخان چشمانش را ریز کرد.
_ تارخ یه زن راه داده تو دم و دستگاه کاریش؟ اونم
زن خودشرو! ازش بعیده.
. .افرا اخم ریزی کرد. از طعنه ی کلام پیرمرد که انگار
میخواست تارخ را حقیر بشمارد بدش آمد.

_ خیلی سخت قبول کرد. هفت خان رستم رو گذروندم
تا بتونم راضیش کنم.
هدایتخان پوزخندی زد.
_ زنای شهری فکر میکنن خیلی حالیشونه و خیلی
زرنگن. یه زن رو چه به کار کردن! خدا و پیغمبر
کمتر از این شماها میدونن که گفتن کار خونه با زن
کار بیرون با مرد؟
افرا لبخند هیستریکی زد. دلش میخواست خرخره ی
پیرمرد را بجود. اگر آدمی به قدری کوته فکر بود که
زمان پیامبر را با قرن حاضر مقایسه میکرد و از
طرفی با تعصب و خودخواهی میخواست عقاید
. .خودش را به دیگران تحمیل کند حتی شده با توهین،
همان بهتر که با او بحث نمیکرد. البته که بسیاری از
حرفهایی که از دهان چنین آدمهای متعصبی
درمی‌آمد بدعت گذاریهای خودشان در دین بود!
حرفهایی که به نفعشان بود و آنها را در چارچوب
مذهبی بیان میکردند. چون قاعدتا حرفی که به پیامبر
و خدا نسبت داده میشد بیشتر قابل باور بود. هیچ
حرفی نزد. قطعا اگر یک کلمه از دهانش بیرون
میآمد ممکن بود کار به جاهای باریکتری برسد.
چند دقیقه سکوت کرد و نیشخند هدایتخان در این
مدت حاکی از این بود که از سکوت افرا راضی
است. فکر میکرد توانسته است در جنگ میان
عقایدشان پیروز شود.
بعد از چند دقیقه سکوت، افرا که از جو سنگین
میانشان عصبی شده بود با اکراه پرسید:
_ من میتونم یکم تو حیاط قدم بزنم؟
هدایتخان سر تکان داد. دوباره سرش را به سمت
زن جوان کنارش چرخاند.
. ._ پاشو ایشون رو راهنمایی کن. مطمئنم هنوز سوراخ
سنبه های این خونه رو بلد نیس.
زن جوان خیلی سریع از جایش بلند شد. افرا که از
لحن دستوری و تحقیرآمیز هدایتخان که آن زن جوان
را نشانه گرفته بود عصبی بود دندانهایش را روی
هم سایید و دستانش را مشت کرد. از جایش بلند شد و
با لبخند آرام و تشکر زیرلبی با زن جوان همراه شد.
وقتی دوشادوش همدیگر به حیاط میرفتند توانست
چهره ی او را بهتر ببیند. ابروهای تو پر و هشتی
شکل. چشمان درشت قهوهای که بدون آرایش هم
جلوهی خود را داشتند. بینی قلمی و کوچک… لبهایی
باریک و لپهایی سرخ. روسریاش را زیر چانهاش
سنجاق زده بود. جلیقه ی زر دوزی شده پوشیده و
دامنی بلند به تن داشت. چنان غرق تماشای چهره و
لباسهای او شده بود که وقتی به خود آمد در حیاط
بودند. داخل حیاط به سمت او چرخید.
_ ممنونم.
. .زن با خجالت لبخندی زد. افرا میتوانست نگاه
کنجکاو او را روی چتریهایش حس کند. نگاه
کنجکاو او باعث شد لبهای افرا کش بیابند. دستش را
به سمت او دراز کرد.
_ من افرام. اسم تو چیه؟
زن جوان دست او را فشرد.
_ رقیه.
افرا دستش را از دست او بیرون آورده و داخل جیب
بارانیاش فرو کرد.
_ تو دختر بزرگ هدایتخان هستی؟
سوالش تمام نشده غمی عظیم چشمان رقیه را فرا
گرفت. اینبار افرا به سختی توانست زمزمهاش را
بشنود.
_ من زن دوم هدایت خانم.
. .افرا خشکش زد. چنان از جواب او حیرت کرد که
برای چند ثانیه حتی نتوانست واکنشی نشان دهد. بعد
از چند لحظه پرسید:
_ دوسش داشتی؟ منظورم اینه که خب اختلاف
سنیتون خیلی زیاده.
بلافاصله از حرفی که زده بود پشیمان شد.
_ ببخشید نمیخواستم فضولی کنم.

رقیه در چشمان افرا خیره شد.
_ اینجا هیچ دختری حق همچین چیزی رو نداره!

با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. میترسید کسی آن
اطراف بوده و صدایشان را بشنود. افرا متوجه نگاه
مضطرب او شد که آرام پرسید:
_ چی شده؟ از چیزی ترسیدی؟
. .رقیه لب گزید.
_ میترسم صدامونو بشنون.
افرا با نگاهی مطمئن دست او را گرفته و مجبورش
کرد دنبالش کند. از لی درختانی که بیشتر
برگهایشان ریخته بود عبور کردند و وقتی افرا حس
کرد که به اندازه‌ی کافی از ساختمان خانه فاصله
گرفتهاند ایستاد و به سمت رقیه چرخید.
_ نترس… اینجا کسی نیست.
رقیه باز هم به اطرافشان نگاه کرد. آرام پچپچ کرد:
_ اینجا خیلیا هستن که دور از چشم آدم گوش
وایمیستن.
تارخ هم این تذکر را به او داده بود، اما او نمیتوانست
کنجکاوی نکند. بیتوجه به نگرانیهای او پرسید:
_ چند سالته رقیه جان؟
رقیه با خجالت دستی به دامنش کشید. هدایتخان از
اینکه سن زن جوانش را به دیگران بگوید لذت
. .میبرد، انگار که پیروزی بزرگی به دست آورده
باشد، اما برخلاف هدایتخان همسر جوانش از این
موضوع خجالت میکشید. میدانست هر کسی که سن
او را میفهمید بلااستثناء به اختلاف سنی او و
شوهرش میاندیشید و ماجرایی که پشت این ازدواج
بود. با اینحال حس میکرد این دختر جوان با موهایی
که رنگشان بسیار چشم نواز بود و چشمان درشت و
نگاهی جسور با تمام آدمهایی که قبلا ملاقاتشان کرده
بود فرق داشت. از صحبتهای او سر سفرهی ناهار
متوجه شده بود که او با تمام زنان این روستا متفاوت
است. در زندگی‌اش هیچگاه زنی را ندیده بود که میان
مردها کار کند و همین باعث میشد شخصیت افرا
برایش جالب بوده و از درون کنجکاو باشد بیشتر
راجع به او بداند. با این فکر آرام زمزمه کرد:
_ بیست و هفت سالمه.
افرا نتوانست اخمهایش را پنهان کند.
_ مجبورت کردن زنش شی؟
به سختی خودش را کنترل کرد تا لقب توهین آمیزی
به هدایتخان نسبت ندهد.
. .رقیه روی سکوی سیمانی که نزدیکشان بود نشست.
هوای روستا در این فصول به شدت سرد بود، اما
حال به دلیل اینکه دم ظهر بود و هوا آفتابی
میتوانستند در حیاط بمانند.
_ خانم جان رسم و رسوم اینجا فرق داره. هیچ دختری
شوهرش رو خودش انتخاب نمیکنه.
سرش را بالا آورده و به چشمان افرا نگاه کرد.
_ همین چند وقت پیش سر این موضوع یه مرد اونقدر
دخترش رو کتک زد که زیر دستاش جون داد.
افرا حیرت زده دستش را روی دهانش گذاشت.
_ وای خدای من… مگه میشه همچین چیزی؟ انگار
از یه سیاره ی دیگه اومدم.
کنار رقیه نشست.
_ نمیخوام با سوال زیاد اذیتت کنم.
رقیه سرش را به سمت او چرخاند.
_ ناراحت نمیشم. اگه دوست داری راجع به روستا
چیزی بدونی بپرس.
. .افرا سعی کرد تا جایی که میتوانست به او دلداری
دهد.
_ دنیای جای عجیب و غریبیه. اگه تو ذهنت فکر
میکنی ماهایی که تو شهر بدنیا اومدیم خیلی
خوشبختیم باید بگم اشتباه میکنی.
لبخند محوی زد.
_ مطمئنم هدایت خان دوستت داره.
رقیه سرش را تکان داد. درد دلش سنگینتر از چیزی
بود که بتواند برای یک غریبه بازگو کند. با خجالت به
نیمرخ افرا نگاه کرد.

_ عروسی کردین؟
افرا ابروهایش را بالا داد.
_ نه هنوز…
. .فکر عروسی کردن با تارخ چنان هیجانی به وجودش
تزریق میکرد که او را تا مرز دیوانگی میبرد. خیلی
دوست داشت بیشتر راجع به رقیه و ازدواجش با
هدایتخان و در کل فرهنگ این منطقه بداند، اما
میترسید رقیه ناراحت شود، از طرفی سوال مهمتری
در ذهن داشت که میترسید با از دست دادن زمان
نتواند جوابش را بیابد. بنابراین علیرغم میل باطنی اش
بحث را تغییر داده و کامل به سمت رقیه چرخید.
_ رقیه جان میشه ازت یه سوالی بپرسم؟
رقیه با لبخند خجولی سر تکان داد:
_ بفرمایین خانم جان.
افرا دست او را گرفت.
_ افرا صدام کن عزیزم.
رقیه باشهای زیرلبی زمزمه کرده و منتظر ایستاد تا
افرا سوالش را بپرسد. افرا انگشتان دستش را به بازی
گرفت.
. ._ میشه بگی منظور هدایت خان از اون جملهای که
بعد از ناهار گفت چی بود؟
برای اینکه رقیه دقیق همه چیز را به یاد آورد توضیح
داد:
_ منظورش چی بود که گفت تارخ و نامیخان با
عتیقه‌جات باهاش ارتباط دارن؟
ترس کمرنگی نگاه رقیه را فرا گرفت. وقتی
هدایتخان جواب مهمانشان را نداده بود یعنی دیگران
هم حق نداشتند راجع به آن موضوع حرف بزنند. قبل
از اینکه این موضوع را بر زبان بیاورد افرا با
مهربانی زمزمه کرد:
_ رقیه جان اگه نمیتونی جواب بدی اشکالی نداره.
نمیخوام برات مشکلی پیش بیاد.
رقیه پر از تردید شد. مهر افرا بر دلش افتاده بود. با
اینکه خوب میدانست اگر شوهرش متوجه میشد که
او کاری کرده یا حرفی برخلاف میلش زده است
عاقبت خوشی در انتظارش نبود، اما با این وجود
نمیدانست چرا تمایل شدیدی داشت تا جواب افرا را
. .بدهد. شاید از اینکه زنی در جمعشان آمده بود که
مخالف تمام عقاید متعصبانه ی افراد آن خانه بود
خوشحال بود و با او احساس صمیمیت میکرد. نهایتا

هم نتوانست زبان به دندان بگیرد و زیرلب و
پچپچ گونه جواب داد:
_ افرا خانم از تارخ خانم بپرسین میگه بهتون دقیق…
منم خیلی درست نمیدونم ماجرا چیه و مردای این
روستا چه معاملاتی میکنن. فقط میدونم اینجا پره از
عتیقه‌جات و وسایل قیمتی. شنیدم خیلیا برای معامله و
قاچاق عتیقه میان اینجا…
رنگ از رخ افرا پرید. با شک و دلهره پرسید:
_ یعنی تارخم برای همینکار اومده اینجا؟
قبل از اینکه رقیه جوابش را دهد صدای کبری
میانشان پیچید. درحالیکه بشقاب غذای افرا را دست
داشت رقیه را صدا زد.
_ خانم هدایتخان گفتن برین خونه کارتون دارن.
رقیه سریع از جایش بلند شده و با تکان دادن سرش
برای افرا از آنها فاصله گرفت. افرا با حال بدی که
. .در وجودش جریان یافته بود به رفتن رقیه خیره شد که
کبری با اخم مخاطبش قرار داد.
_ هدایتخان گفتن بقیه ی غذاتون رو بیارم بدین به
گنجیشکا.
افرا سرش را به سمت کبری چرخانده و بی‌حوصله
دست دراز کرد و بشقاب را از دست او گرفت.
_ مرسی. برگردین خونه هوا سرده.
کبری با اخم دامنش را گرفته و دور شد. افرا
بی‌حوصله بشقاب را کنار دستش روی سکو و جایی
که تا چند دقیقه قبل رقیه نشسته بود گذاشت. فکر تارخ
و دلیلی که او را به این روستا کشانده بود رهایش
نمیکرد. تارخ برای معامله و قاچاق عتیقه پا در این
مکان گذاشته بود؟ نمیخواست به فرضیه‌هایی که در
ذهنش رژه میرفتند فکر کند، اما فکرهایی که در
ذهنش جولان میدادند قصد نداشتند رهایش کنند
برای فرار از فکرهای ترسناک ذهنش بشقاب را از
کنار دستش برداشت و از جایش بلند شد تا با غذا دادن
به پرندگانی که صدایش به گوش میرسید خودش را
سرگرم کند. مشتی از برنج های داخل بشقاب را روی
همان سکویی که نشسته بودند ریخت. روی زمین پر
از برگ بود و ممکن بود دانه‌های برنج لی آنها گم
شده و پرندگان نتوانند پیدایشان کنند. با فکری که
درگیر بود به دانه‌های برنج نگاه میکرد که احساس
کرد صدای خشخش برگ شنید. اول اهمیتی نداد، اما
چند ثانیه بعد با احساس اینکه کسی پشت سرش ایستاده
است بشقاب را روی سکو گذاشته و به سمت عقب
چرخید. با دیدن همان پسر جوانی که سر سفرهی
ناهار غذا را زهرمارش کرده بود یخ بست. از نگاه
هیز او ترسید، اما خودش را نباخت. اخمی روی
پیشانیاش نشانده و مسلط و با جدیت پرسید:
_ چیزی میخواین؟
. .پسر جوان همانگونه که سرتاپایش را برانداز میکرد
نزدیکش شد.
_ اسم من مراده.
افرا پوزخندی زد.
_ یادم نمیاد اسمت رو پرسیده باشم.
پسر جوان اخم کرد. از برخورد تند افرا خوشش
نیامده بود. دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و
یک قدم دیگر به افرا نزدیک شد. ظاهر دختر جوان
جذبش کرده بود.
_ گفتی چند سالته؟
افرا غرید:
_ گمشو.
لبخند کریهی روی لبهای مراد نقش بست. دهان باز
کرد تا چیزی بگوید که با صدای محکم و مردانهای
که شنید سرجایش خشک شده و روح از تنش پر
کشید.
. ._ یه قدم دیگه نزدیکش شو تا همینجا چالت کنم.
افرا با شنیدن صدای تارخ به تنش حرکت داد.
برخلاف مراد روحی تازه به جان او دمیده شده بود.
قامت مراد سد راهش شده و اجازه نداده بود تا تارخ
را ببیند. با قلبی که به شدت میتپید به سمت تارخ
پرواز کرد. کنار او که رسید تارخ دستش را محکم
گرفت و آرام لب زد:
_ نترس. اینجام.
دست افرا را کوتاه فشار و بعد از کنار او گذشت.
همان لحظه مراد در حالیکه لبخند مضحکی روی لب
داشت به سمتش چرخید.
_ سلام تارخ خان.
تارخ فاصله‌ی میانشان را به صفر رسانده و یقه ی او
را محکم در مشت گرفت. چشمان عصبیاش را در
چشمان او دوخت.
_ داشتی چه غلطی میکردی؟
. .مراد ترسیده آب دهانش را قورت داد.
_ میخواستم به خانمتون بگم برگردن داخل…
تارخ دندانهایش را روی هم فشار داد.
_ مراد من جنس خراب تورو خوب میشناسم.
میخوای همین الن به هدایتخان بگم تا وسط همین
حیاط زنده زنده آتیشت بزنه؟ به چه حقی نزدیک زن
من شدی؟
مراد به رعشه افتاد. از تارخ میترسید، اما این ترس
یک هزارم ترسی که از هدایتخان هم داشت نمیشد.
_ غلط کردم تارخ خان. بخدا کاری نکردم من. به
هدایتخان چیزی نگین.
تارخ او را محکم به عقب هول داد. طوریکه کمرش
به گوشهی سکو برخورد کرده و صورتش از شدت
درد در هم رفت.
_ حیف او دختر که حروم آدم آشغالی مثل تو شده. یه
بار دیگه دست از پا خطا کن ببین چه بلایی سرت
میارم.
. .با سر به کنار دستش اشاره داد.
_ گمشو…
مراد سریع خودش را جمع و جور کرد و گریخت.
میدانست تارخ برای هدایت خان مهمان ویژهای
محسوب میشد. از طرفی هدایتخان به شدت روی
مسائل ناموسی حساس بود. باید خدا را شکر میکرد
که خطر از بیخ گوشش رد شده بود. تارخ به سمت
افرا چرخیده و با قدم هایی بلند نزدیکش شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

واقعا قلمت فوق العادست مثل بقیه هر چی چرت و پرته نمینویسی 😊😘👌👌🌸

مهشید
مهشید
1 سال قبل

عاالییی خیلی خوب بود فقط نمیدونم چرا احستس کردم این پارت خیلی کوتاه تر از پارت قبلی بود

شقایق
شقایق
1 سال قبل

فهمیدم دلیل جذابیت این رمان کیه‌…
اقای تارخخخ نامدار.
دیدین درست و حسابی تو ی پارت نبود اصن حال نداد؟😐😂

ستایش
ستایش
پاسخ به  شقایق
1 سال قبل

صد در صد… شک نکن😉

Masal Hidary
Masal Hidary
1 سال قبل

این جور ادما فقط تو روستا هاا نیستند کسایی که عقلشون تو بلوغ مونده ورشد نکرده زیاد ..االبته هستند کسایی که جلو جلو میرند فرهنگ خراب می کنند میانه بهترین چیزه ..

Rasha
Rasha
1 سال قبل

واقعااا افرا چه صبری داره اکه من بودم طرفو اباد میکردم با این عقاید چرت و پرتش
ولی این تارخم باید این غلطا اضافه مراد و به هدایتخان میگفت یکم آدمش میکرد مرتیکه مزخرفو

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
1 سال قبل

همیشه از اینجور جاها و آدما حالم بد میشد خداروشکر افرا صبوره وگرنه اگر اونجا سرمم میزدن کوتاه نمی اومدم

مبینا۰
مبینا۰
1 سال قبل

خاااک تو سر هدایت خان

ستایش
ستایش
1 سال قبل

داستان پیش نرفت ک😥

مانلی
مانلی
پاسخ به  ستایش
1 سال قبل

درسته که داستان خیلی کم پیش میره مثلا الان افرا غذا خورد و رفت حیاط
ولی اینقدر قلم نویسنده قشنگه و خوب نوشته که جای حرفی نیست

ستایش
ستایش
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

کاملا موافقم فقط خییییلی عجله دارم😊

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x