افرا با صورتی وا رفته به نیم رخ تارخ خیره شد.
_ کلیدام نیست. فکر کنم تو خونه جا گذاشتمش.
تارخ پوفی کشید. بی جهت به او سر به هوا نمیگفت.
_ خب مگه خواهرت خونه نیست؟
افرا لب گزید. صحرا قرار بود امشب را در خانهی سامان باشد.
اه از نهادش برخاست.
با فکری که از سرش عبور کرد اخم روی پیشانیاش نشست. محال بود به خانهی سامان برود. بخصوص بعد از آن شب که آن زن غریبه به گوشیاش پاسخ داده بود.
میدانست اگر پایش به خانهی سامان برسد اوقات صحرا را هم تلخ میکند. این چند روز مانده به کنکور ترجیح میداد او آرامش داشته باشد.
غرق در افکار خود بود که تارخ مجدد پرسید:
_ چرا جواب نمیدی؟ خوابیدی؟
افرا سریع به خودش آمد.
_ هان؟ نه هیچی… ممنون ازت.
با انگشت اشاره به آپارتمانشان اشاره کرد.
_ اونجا نگه دار لطفا.
تارخ آمرانه گفت:
_ کلید که نداری. زنگ بزن به خواهرت درو باز کنه.
افرا لبخندی از سر اجبار زد.
_ نگران نباش. پیاده شم زنگ میزنم.
تارخ اخم کرد.
_ همین الان زنگ بزن. پیش من.
افرا پوفی کشید. از شانس بدش تارخ نامدار سر لج افتاده بود.
_ صحرا رفته پیش سامان. الان دیر وقته نمیتونم زنگ بزنم.
تارخ خونسرد زمزمه کرد:
_ خیلی خب. آدرس خونهی پدرت رو بده. میرسونمت اونجا.
افرا لب گزید.
_ من همینجا پیاده میشم.
تارخ ماشین را مقابل آپارتمانی که افرا نشان داده بود متوقف کرد. به سمت افرا چرخید.
_ و فکر میکنی من این اجازه رو بهت میدم؟ نصف شب پیاده شی کجا بری؟ هر مشکلی با پدرت داشته باشی بازم الان وقت لجبازی نیست.
افرا با غصه زیر لب نجوا کرد:
_ تو خیابون که نمیمونم. میرم خونهی دوستم.
تارخ گردنش را ماساژ داد.
_ دوستت تنها زندگی میکنه؟
ابروهای افرا بالا رفتند. نمیفهمید این سوال برای چیست. بی اختیار جواب داد:
_ نه با خانوادهش.
تارخ نگاه تیزش را به چشمان مشکی و غمگین دختر دوخت.
_ خب پس خونهی پدرت گزینهی مناسب تریه. مطمئنم خانوادهی دوستت ازت استقبال نمیکنن.
افرا با اخم دستش را به سمت دستگیرهی در برد تا پیاده شود که تارخ سریع درهای ماشین را قفل کرد.
افرا با حرص به سمتش چرخید.
_ تو پدر من نیستی که دستور بدی شبو کجا بمونم. یالا درارو باز کن.
تارخ با جدیت لب زد:
_ آدرس خونهی پدرت…
افرا ناباور نگاهش کرد.
_ یعنی چی؟
تارخ ماشین را به حرکت درآورده و دور زد.
_ تا سه شماره وقت داری. بدو… یک … دو…
افرا دستش را مشت کرد.
_ من دلیلی نمیبینم توضیح بدم چرا خونهی سامان نمیرم. الانم درو باز کن میخوام پیاده شم.
تارخ پایش را روی گاز فشار داد.
_ منم دلیلی نمیبینم به حرف یه دختر بچهی احمق و لجباز گوش بدم و این موقع شب تو خیابون ولش کنم!
افرا حیرت زده تماشایش کرد. تارخ بی توجه به او مسیر مشخصی را در پیش گرفته بود.
افرا با همان ناباوری پرسید:
_ داری کجا میری؟
تارخ خونسرد جواب داد:
_ وقت نظر دادن و سوال پرسیدنت تموم شده. رسیدیم میفهمی.
تعجب افرا چند برابر شد.
_ یعنی چی؟
تارخ کلافه نفسش را بیرون داد.
_ مگه نگفتی خونهی سامان نمیرم. خیلی خب تو کوچه که نمی خواستی بمونی. من میبرمت یه جا که شب رو بمونی و صبح بری دنبال زندگیت.
افرا متعجب پرسید:
_ هتلی جایی میریم؟ اصلا من چرا باید بهت اعتماد کنم؟
تارخ پوفی کشید.
_ چون چارهای نداره بچه جون!
_ اما آخه…
تارخ جملهی افرا را با روشن کردن پخش ماشین قطع کرد و گفت:
_ حرف زدنت رو مخمه. آواز خوندت رو ترجیح میدم. چند دقیقه دندون رو جیگر بذاری میرسیم.
همان احساس اطمینانی که نمیدانست ریشهاش از کجاست باعث شد تا سکوت کند. کنار تارخ نامدار احساس ناامنی نداشت. از طرفی کم کم داشت کنجکاو میشد تا بفهمد تارخ نامدار میخواهد او را به کجا ببرد؟ آن هم در این وقت شب. عمیق تر که میاندیشید بهتر میفهمید چرا تارخ احمق صدایش میکرد.
خود این احساس از حماقتش ناشی میشد که به یک مرد غریبه اعتماد کرده بود!
با تمام این فکر ها سکوت کرد. به آهنگی که پخش میشد گوش داد و بیخیال پرسیدن مکانی شد که تارخ قصد رفتن به آنجا را داشت، اما بعد از کمی سکوت دست برد و صدای آهنگ را کم کرد و زیر لب گفت:
_ تو مهمونی خیلی ترسیدم از صدای داد و فریادت، داشتم فرار میکردم. نمیدونم چرا دارم بهت اعتماد میکنم الان و همرات میام.
تارخ همانگونه که به مقابلش نگاه میکرد با تعجب پرسید:
_ صدای داد منو از کجا شنیدی؟
افرا در جایش جا به جا شد. از نشستن در ماشین خسته شده بود.
_ اتفاقی شنیدم. داشتی فحش میدادی. چی شده بود؟
تارخ با نوک انگشت گوشهی چشمش را ماساژ داد. بد نبود از اصل موضوع به این دختر بچه هم میگفت.
دختر کنار دستش سر تا پا پر بود از تناقض. قبلا از آرش شنیده بود که او فرزند طلاق است و با رفتار های خود افرا هم متوجه شده بود که رابطهی خوبی با پدر و مادرش ندارد. دخترک سعی میکرد کمبود ها و خلاء هایش را پنهان کند، اما گاهی نمیتوانست. این دختر بچه او را یاد خودش میانداخت. او هم در یک سن خاصی خیلی چیز ها را بلد نبود، چون کسی را نداشت که یادش دهد. نامی خان آنقدر او را غرق فعالیت های خود کرده بود که حتی فرصت نمیکرد وقت کمی را با دایهاش شیرین بگذراند.
حالا با دیدن این دختر احساس میکرد در این زمان و با اشتباهی که او مرتکب شده بود نیاز دارد تا هشدار او را بشنود.
خیلی عادی و خونسرد حقیقت را گفت:
_ چند ماه پیش تو اون ویلا یه مهمونی دیگه درست مثل چیزی که امشب دیده بودی برگزار شده بود.
افرا با دقت به جواب تارخ گوش سپرد.
تارخ عامدانه لحنش را کمی تلخ تر و گزنده تر کرد. میخواست تاثیر حرف هایش بیشتر باشد.
_ تو مهمونی قبلی به یه دختر به اسم مریم تجاوز کردند.
افرا بلافاصله با شنیدن این حرف هینی کشید.
_ وای یا خدا… چه بلایی سر دختر اومده؟
تارخ پوزخندی زد.
_ زندگیش نابود شده.
افرا با کنجکاوی پرسید:
_ تو با کی دعوا میکردی؟ سر این موضوع بود؟
تارخ سر تکان داد.
_ آره ولی این مهم نیست. مهم اینه که از این به بعد یاد بگیری هر مهمونی که دعوت شدی شال و کلاه نکنی پاشی بری.
افرا خیره به نیم رخ تارخ سکوت کرد. حس میکرد او پدرانه در حال نصیحتش است. اما برای چه؟
در مزرعه همانطور که از سرسخت بودن او شنیده بود، از خوبی هایش هم چیز هایی به گوشش خورده بود.
همه بلا استثناء عقیده داشتند تا زمانی که پا کج نگذاری و وظایفت را درست انجام دهی تارخ نامدار بهترین مافوق دنیاست. حواسش به همه چیز بود. حتی به خانوادهی کسانی که برایش کار میکردند.
لبخند تلخی روی لب هایش نشست.
انسان ها موجودات عجیبی بودند. تا وقتی چیزی را داشتند به آن توجهی نمیکردند، اما وقتی آن چیز را از دست میدادند تازه متوجه اهمیت آن میشدند.
حالا حکایت حکایت او بود.
بچه تر که بود، زمانی که هنوز سامان و آرزو جدا نشده بودند از اینکه نصیحتش کنند متنفر بود. هر وقت سامان یا آرزو تذکری به او میدادند غر زده و اخم و تخم میکرد، اما بعد از جدایی آن ها آنقدر جای این تذکر ها و نصیحت ها در زندگیاش خالی شده بود که حسرت آن را میخورد.
حسرت نگرانی های مادر و پدرش و راهنمایی هایشان را.
اشکی که گوشهی چشمش جمع شده بود را دور از چشم تارخ پاک کرد و پرسید:
_ چرا داری این حرفارو بهم میگی؟
تارخ جدی و کوتاه جواب داد:
_ چون باید بگم.
افرا لبخند تلخی زد.
_ پس الان باید از تو بترسم. درسته؟ تو هم غریبهای.
تارخ نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ نه نترس. یه امشب خیالت از بابت من میتونه راحت باشه.
باز هم میانشان سکوت شد.
بعد از مدتی افرا خواست سکوت میانشان را بشکند که با رسیدن به مقابل یک در و توقف تارخ حرفش را از یاد برد.
تارخ با ریموت در سفید رنگ و بزرگ را باز کرده و ماشین را داخل حیاط برد.
افرا مضطرب پرسید:
_ اینجا کجاست؟
تارخ ماشین را خاموش کرد.
_ خونهی من. پیاده شو.
افرا آب دهانش را قورت داد.
_ من نمیتونم پیاده شم. چطوری بیام خونهی یه مرد مجرد؟
تارخ دست برد و کمربند او را باز کرده و با حرکت ناگهانیاش باعث شد تا افرا از جا بپرد.
سرش را با افسوس تکان داد.
_ من تنها زندگی نمیکنم. شیرین و تینا هستن. پیاده شو.
افرا سردرگم لب زد:
_ ها؟
تارخ بی توجه از ماشین پیاده شد و افرا هم به اجبار پایین آمد.
تارخ نگاهی به سمتش انداخت. گوشهی چشمانش را مالید و با اشاره به چراغ های روشن طبقهی اول گفت:
_ شیرین طبق معمول منتظر بوده من برگردم بعد بخوابه. بیا بریم تو…
افرا مردد پرسید:
_ شیرین مادرته؟
تارخ اوهومی زمزمه کرد. دلیلی نمیدید زندگی خصوصیاش را برای آن دختر بچه تشریح کند.
اشارهی دیگری به افرا کرده و جلوتر از او به سمت خانه رفت.
کنار ورودی خانه ایستاد تا افرا هم از راه برسد.
افرا که رسید در را باز کرد تا اول افرا وارد شود.
افرا با شک نگاهی به صورت تارخ انداخت. باورش نمیشد همراه تارخ نامدار به خانهاش آمده باشد. این همان مردی بود که پنج سال تمام حتی نتوانسته بود ملاقاتش کند، اما حالا احساس میکرد در طول آن پنج سال بدشانس بوده است. ظاهرا او خصوصیات اخلاقی پنهانی داشت. خصوصیاتی که از شدت سر سختیاش میکاست.
کفش هایش را درآورد و وارد خانه شد که صدای بلند زنی در گوشش پیچید.
_ تارخ جان مادر اومدی؟
افرا لبخندی زد. چقدر همه چیز با تصوراتش فرق داشت. عمارت نامی خان را که دیده بود احتمال داده بود خانهی تارخ نامدار هم یک چنین فضای سردی داشته باشد، اما از همین ورودی و گلدان هایی که کنار هم چیده شده بودند متوجه شده بود که کاملا اشتباه کرده است.
بخصوص که صدای مهربان مادر تارخ را هم شنیده بود.
تارخ پشت سر افرا وارد خانه شد و جواب شیرین را داد.
_ آره شیرین جان. منم…
افرا اخم کرد. علیرغم اینکه پدر و مادرش را با اسم کوچک صدا میزد، اما خودش از اینکار نفرت داشت. از سر لجبازی و دلخوری که از مادر و پدرش داشت آن ها را مامان و بابا صدا نمیکرد، اما حالا با شنیدن مدل صدا زدن تارخ اخم کرده بود. چگونه میتوانست زنی که آنگونه با محبت صدایش میزد را از شنیدن کلمهی مادر محروم کند؟
سرش را تکان داد. حس میکرد دیوانه شده است. شاید هم داشت زود قضاوت میکرد.
از ورودی که گذشتند سینه به سینهی زنی که پیراهن و دامن تابستانهای به تن داشت و موهایش را از یک طرف با سنجاق کوچکی بسته بود درآمدند. افرا حدس زد این زن همان شیرین باشد.
شیرین با تعجب و حیرت به افرا نگاه کرد که تارخ گفت:
_ مهمون داریم شیرین.
شیرین با ذوق لبخندی زد. باورش نمیشد تارخ یک دختر را به خانه آورده باشد. نگاه معنی داری به تارخ انداخت و دست افرا را گرفت.
_ خوش اومدی عزیزم.
افرا با خجالت لبخندی زد. چال گونهاش نمایان گشت.
_ ببخشید شیرین جون مزاحم شدم من.
علاوه بر خجالت تعجب هم کرده بود. بنظرش مادر تارخ با دختر آوردن پسرش به خانه خیلی راحت و صمیمی برخورد میکرد!
واییی پارتای دگع رو هم بزاا ممنون🥺🥺🥺🤏🩸