رمان الفبای سکوت پارت 36

3
(2)

 

منتظر اخم و تخم بود. نه خوشرویی مادر آن مرد اخمو و سرسخت!
اما همه چیز دقیقا برخلاف فکرهایش پیش می‌رفت.

شیرین با ذوق نگاهش را بین افرا و تارخ چرخاند‌. حالت نگاهش طوری بود که تارخ به خنده افتاد و بازویش را گرفت و از او را از مقابل افرا دور کرد.
_ شیرین چته عزیزم؟ چرا اینطوری نگاش می‌کنی؟

شیرین آرام پرسید:
_ خبریه تارخ؟ این دختر کیه؟ دوستته؟

تارخ زیر چشمی به افرا که معذب با انگشتانش بازی می‌کرد نگاه کرد. قبل از اینکه جواب شیرین را دهد به سمت افرا چرخید و گفت:
_ بفرمایین بشینین خانم مهندس. الان اتاقتون رو آماده می‌کنیم تا استراحت کنین.

ابروهای افرا از لحن رسمی تارخ که در مغایرت با لحن حرف زدنش در ماشین بود بالا رفتند!
لبخند زورکی زد و آرام به سمت یکی از راحتی ها رفته و روی آن نشست.

تارخ به شیرین اشاره‌ی کوتاهی کرده و همراه هم به آشپزخانه رفتند.
به محض پا گذاشتن در آشپزخانه شیرین گفت:
_ وای تارخ بزنم به تخته چقدر خوشگله. بهم میاین…

تارخ با چشمانی گرد شده به شیرین خیره شد.
_ چی می‌گی شیرین؟ خوشگله و بهم میاین چیه؟ دختره یه جورایی همکارمه… کلیدای خونه‌ش رو گم کرده بود. اینجا هم کسی رو نداشت مجبور شدم با خودم بیارمش خونه. نمی‌تونستم تو کوچه خیابون ولش کنم به امون خدا. همین.

باد شیرین خوابید، اما چند ثانیه بعد با تردید پرسید:
_ آخه تو همینجوری کسی رو نمیاری خونه. مطمئنم اگه دختر شایگان بود می‌بردیش هتل.

تارخ از تیزبینی شیرین تا حدودی متحیر شد.
شیرین درست حدس زده بود. لحظه‌ی آخر از آوردن افرا به خانه‌اش به یک هدف اندیشیده بود. می‌خواست ببیند دخترک در گوشه و کنار خانه دور از چشم بقیه سرک خواهد کشید یا نه. دست خودش نبود. فکر نامی خان و نقشه هایش رهایش نمی‌کرد.
در حقیقت می‌خواست ببیند حدس هایی که از سرش عبور می‌کنند درست است یا نه.
افکاری که در ذهن داشت را کنار راند‌.
_ شیرین جان لطفا اتاق مهمون رو حاضر کن واسش‌. یه شربتی چیزی ببر تا بخوره.
مکث کوتاهی کرد.
_ اصلا بده خودم می‌برم.

شیرین با تعجب یک لیوان آب میوه پر کرد و داخل سینی گذاشته و به دست تارخ داد.
بنظرش رفتار تارخ عجیب و غریب بود.

تارخ سینی شربت را از دستش گرفته و بدون اینکه به تعجب شیرین توجهی کند از آشپزخانه بیرون آمد.
قبل از وارد شدن به پذیرایی و قسمتی که افرا آنجا نشسته بود ایستاد و از دور به او نگاهی انداخت.

افرا مظلوم سر جایش نشسته و معذب در خود جمع شده بود.
تارخ در حالیکه راجع به او در فکر فرو رفته بود نزدیکش شد.

سینی را مقابلش روی میز گذاشت.
_ بفرمایید.

افرا سرش را بالا آورد. چتری های لختش جا به جا شدند. نگاه تارخ برای چند لحظه‌ی کوتاه روی پیشانی او خشک شد.
انگار ردی از یک زخم کهنه روی پیشانی دخترک بود.

حواسش با جمله‌ی افرا پرت شده و نگاهش از پیشانی او روی چشمانش سر خورد.
شاید در دیدن آن زخم پیشانی اشتباه کرده بود.

_ می‌شه لطفا برا من یه آژانس بگیری.

تارخ کنارش نشست.
_ آژانس برا چی؟

افرا نالید:
_ برای چی منو برداشتی آوردی خونه‌تون؟ باید برم.

تارخ خونسرد جواب داد:
_ کلید خونه‌ت رو که نداشتی. خونه‌ی پدرتم که لج کردی نرفتی… خونه‌ی دوستتم دیر وقت بود. گزینه‌ی بهتری بجز اینجا سراغ داشتی؟ هتلم که بدون شناسنامه راهت نمی‌دادن. الان می‌خوای کجا بری؟

افرا با لب هایی آویزان و زیر لب زمزمه کرد:
_ خب پیش مادرت خجالت کشیدم. الان چی فکر می‌کنه با خودش؟ یه دختر نصف شبی با پسرش اومده خونه‌‌ش.

تارخ لبخند محوی زد. دختر بچه آنقدر هم بچه نبود! متوجه بود که حضورش در اینجا بی عیب و اشکال نیست. واقعیت این بود که با شنیدن این جمله از زبان افرا متعجب شده بود. حس می‌‌کرد هنوز خیلی چیز ها راجع به این دخترک نمی‌داند و عجیب تر اینکه دوست داشت او را بشناسد.

خم شد و لیوان آب میوه را از روی سینی برداشت و به سمت افرا گرفت.
_ شام خورده بودی؟ نخوردی بگم شیرین غذا گرم کنه برات. اینجا هم راحت باش. شیرین خیلی مهمون نوازه.

افرا لیوان آب میوه را از دست تارخ گرفته و خیره به رگه های محو طوسی رنگ چشمان او و با اخم زمزمه کرد:
_ چرا به مادرت می‌گی شیرین؟ خب مامان صداش کن. من جای مامانت اذیت شدم از این مدل صدا کردنت.

شیرین که تازه می‌خواست قدم در پذیرایی بگذارد با شنیدن جمله‌ی افرا بغض کرد.
دخترک دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود.

تارخ متوجه حضور شیرین نبود که یک تای ابرویش را بالا داد و در مردمک های افرا زل زد.
_ دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه! خودتم که به پدرت می‌گی سامان!

افرا پوزخندی زد. لحنش تلخ بود. تلخی که لبخند پشت لب های تارخ را کشت!
_ خودتو با من مقایسه نکن… مادرت با اونهمه عشق صدات می‌زنه… من هیچ وقت برای سامان دخترم نبودم.

سریع لیوان آب میوه را به لب هایش چسباند و همراه با جرعه‌ای که نوشید بغضش را قورت داد. یادش نمی‌آمد سامان دخترم صدایش کرده باشد! اگر سامان واقعا پدرش بود مجبور نمی‌شد شب را در خانه‌ی یک غریبه بگذراند.

شیرین کنارشان آمد. قبل از رسیدن اشک گوشه‌ی چشمانش را زدوده بود.
افرا لیوان آب میوه را روی میز گذاشت و به احترام شیرین ایستاد.

شیرین با لبخند به افرا نگاه کرد.
_ عزیزم اسم منو که فهمیدی. شیرین… اسم قشنگ شما چیه؟

افرا لبخند مهربانی زد که چال گونه‌اش را نمایان ساخت.
_ من افرام شیرین جون. بازم عذر می‌خوام که مزاحم شما و جناب نامدار شدم.

شیرین دست افرا را فشرد.
_ این چه حرفیه؟ مراحمی عزیزم. شام خوردی؟ اگه نخوردی برات میز بچینم‌.

افرا خجالت زده جواب داد:
_ نه خیلی ممنونم. تو خونه شام خوردم. فکر کنم کلیدامو کنار قابلمه‌ی غذا جا گذاشتم. خیلی عجله داشتم.

شیرین خندید و زمزمه کرد:
_ هر وقت خواستی استراحت کنی بگو اتاقت رو نشون بدم.

افرا تشکر کوتاهی کرد.
_ ممنونم. چند کلمه با آقای نامدار صحبت کنم بعد مزاحمتون می‌شم.

شیرین لبخند محجوبی زد.
_ پس من تنهاتون می‌ذارم تا راحت باشین.

افرا خجالت زده تشکری کرد و بعد از اینکه شیرین مجدد تنهایشان گذاشت سرجایش نشست.

به محض نشستن تارخ پرسید:
_ خب مهندس ملکی بفرمایین ببینم می‌خواین راجع به چی با من حرف بزنین؟

افرا لبخندی از سر حرص زد و آرام غرید:
_ ملک…مَ…لِ…ک…

تارخ پا روی پا انداخت.
_ اگه بخوای تو اون مزرعه کار کنی باید یاد بگیری نقطه ضعف دست کسی ندی مهندس! حتی اگه اون نقطه ضعف وصل باشه به یه حرف! مثل ی آخر فامیلیت.

افرا خواست چیزی بگوید که بلافاصله متوقف شد. جمله‌ی تارخ را از اول تا آخر مرور کرد و ناباور به اون خیره شد.
فراموش کرد که چقدر از شنیدن آن ی اضافی حرص می‌خورد و حیرت زده و با ذوق خندید.
_ سر به سرم که نمی‌ذاری؟
دستانش را در هوا تکان داد.
_ منظورت از این حرف چی بود؟ منظورت اینه که من…من می‌تونم بیام تو مزرعه؟

تارخ به تکان دادن سرش اکتفا کرد.

افرا با ذوق خندید. دندان های یک دست سفیدش نمایان شدند‌. تضاد جالبی بین رژ قرمز و تیره رنگ و دندان های سفیدش وجود داشت. این تضاد با آن چال عمیق گونه جذاب تر و دیدنی تر هم می‌شد.‌
دستانش را جلوی دهانش گرفت.
_وای باورم نمی‌شه. چی شد که راضی شدی؟

تارخ نگاهش را از چال گونه‌ی او گرفت. چال گونه‌ی دخترک توجه‌ش را جلب می‌کرد و برایش ساده بود اعتراف به اینکه لبخند این دختر بچه شیرین و بی ریا بنظر می‌رسید.
_ اگه یکم از سر به هوا بودنت کم کنی می‌تونم امیدوار باشم که از پس خودت بر میای.

افرا نگاه پر اطمینانش را قفل چشمان تارخ کرد.
_ قول می‌دم ناامیدت نکنم.

در جایش جا به جا شد.
_ وای خدا کلی ایده‌ی حسابی دارم واسه اون مزرعه. امشب از خوشحالی نمی‌تونم بخوابم دیگه.

تارخ آه حسرت باری کشید. این ذوق و شوق کودکانه‌ی افرا او را به دوران نوجوانی خود می‌برد. دورانی که رویاهای بزرگی در سر می‌پروراند. رویاهایی که همگی‌شان نقش بر آب شده بودند.

پوفی کشید و تلاشش را کرد تا خاطرات گزنده را به فراموشی بسپارد و بعد جدی گفت:
_ چند تا چیز ازت می‌خوام که شرط کار کردنت تو مزرعه‌س.

خنده‌ی افرا از روی لب هایش محو شد. می‌ترسید تارخ نامدار شرط و شروطی بگذارد که خارج از توان او باشد.
برای همین با تردید گفت:
_ خواهش می‌کنم شرطات یه جوری نباشه که سنگ بندازه جلو پام.

ابروهای تارخ بالا رفتند.
_ فکر می‌کردم اونقدر اون مزرعه رو دوست داری که بلافاصله می‌گی هر شرطی باشه قبوله.

افرا پوزخندی زد.
_ اون مزرعه رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد، اما نه به اندازه‌ای که هر شرطی رو بی چون و چرا قبول کنم.

تارخ با رضایت سر تکان داد.
_ تو مزرعه هم همینطوری سرسخت و محکم باش. با هیچ کس گرم نگیر با هیچ احدی هم صمیمی نشو. دلت برای هیچ کسی هم نسوزه.

افرا سوالی نگاهش کرد.
_ شرطات این بود؟

تارخ نفس عمیقی کشید.
_ این یه توصیه بود اگر می‌خوای اونجا آسیب نبینی. اما شرطام…اول اینکه سگت رو همیشه همراه خودت بیار. هر جا هم رفتی کنارت باشه. دوم محدوده‌ی وظایف تو چیزیه که من تعیین می‌کنم. حق نداری پاتو فراتر از محدوده‌ای که برات تعیین شده بذاری. حتی اگه بهت گفتم نباید به بعضی از قسمتای مزرعه سر بزنی بی چون و چرا می‌گی چشم.

افرا آب دهانش را قورت داد.
_ دیگه؟

تارج جدی جواب داد:
_ آرایش نمی‌کنی. لباسی که توجه کارگرارو بهت جلب کنه یا بهانه بده دستشون رو نمی‌پوشی. گرم نمی‌گیری با کسی. بحثم نمی‌کنی. مشکلی بود فقط و فقط به خودم می‌گی.

افرا با تعجب از این حجم سخت گیری زمزمه کرد:
_ مگه پادگانه؟ آخه…

تارخ اخم کرد.
_ آخه نداره خانم کوچولو. من می‌دونم حق ندارم راجع به لباس پوشیدن و آرایش کردن تو نظر بدم. اگه این حرفارو می‌زنم چون می‌دونم اذیتت می‌کنن. همین مهران خودمون به اندازه‌ی کافی چسبیده بهت. هر چقدر بیشتر کل کل کنی باهاش بیشتر مشتاق می‌شه اذیتت کنه. بی محلی کن. به هر کسی که خواست اذیتت کنه یا حرفی بزنه بی محلی کن و فقط به من بگو. تو تنها زنی هستی که پا می‌ذاری اونجا… تا همه به حضورت عادت کن طول می‌کشه. بخوای اونجا جا بیوفتی باید خیلی محکم باشی‌. صادقانه بگم مزرعه جای ناز و اطوار و لوس بازی نیست. باید محکم باشی. هر چی کمتر به بقیه روی خوش نشون بدی بهتره.

افرا سر تکان داد.
_ مراقب خودم هستم‌. اتفاقی نمیوفته.

تارخ نفسش را به بیرون فرستاد.
_ امیدوارم…
مکث کوتاهی کرده و اضافه کرد.
_ یه خواهش دیگه‌م ازت دارم.

نگاه افرا کنجکاو شد.
_ چی؟

تارخ خیره به نگاه او گفت:
_ پنج شنبه های آخر هفته تو مزرعه با علی موسیقی کار کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x