رمان الفبای سکوت پارت 45

3.8
(4)

 

رحمان منتظر دستورش ایستاده بود. همیشه همین بود. کافی بود برای مدتی کوتاه حواسش از مزرعه پرت شود، آن وقت حتما یک نفر گندی بالا می‌آورد.

پوزخندی زد. چقدر احمق بود که فکر می‌کرد می‌تواند روی این دخترک حساب باز کند. او اینجا را با مهد کودک اشتباه گرفته بود. انگار نه انگار که مسئولیتی در این مکان داشته است. حرصی از حماقت خودش که خیلی از کار های مهم را به آن بچه سپرده بود گوشی‌اش را از روی میز برداشت.
با دیدن اینکه گوشی‌اش خاموش است و روشن نمی‌شود فهمید شارژ تمام کرده است.

به کاناپه تکیه داده و چشمانش را بست.
_ رحمان شماره‌ی این ملک رو داری؟

رحمان سریع جواب داد:
_ بله آقا، اما من زنگ نزدم. فکر کردم شما خبر دارین که نمیاد امروز.

تارخ همانگونه که چشمانش را از شدت سر درد و سوزش معده‌اش بسته بود دستش را به سمت رحمان دراز کرد.
_ زنگ بزن بهش گوشی رو بده من.

رحمان سریع اطلاعت کرد و وقتی تماس را برقرار کرد آرام نزدیک تارخ شد و گوشی را به دست او داد.

بوی وحشتناک الکل و سیگار باعث شد تا بی اختیار صورتش درهم شود.
عقب کشید و منتظر ماند تا تارخ حرف زدنش با گوشی او را تمام کند.

تارخ همانگونه که چشمانش را بسته بود به صدای بوق های پی در پی گوش داد. درست وقتی که از جواب دادن افرا ناامید شد اول صدای بلند و کر کننده‌ی آهنگ و بعد صدای افرا که بخاطر آهنگ صدایش به زور شنیده می‌شد گوشش را پر کرد.

_ جونم آقا رحمان؟

تارخ با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد. صدای بشاش دخترک با صدای بلند آهنگ نشان می‌داد که در حال خوش گذرانی است.
همین کافی بود تا با عصبانیت بی سابقه‌ای که یک بخش قابل توجه آن هم مربوط به مشکلات شخصی خودش بود داد بزند:
_ اینطوری می‌خواستی برا من کار کنی؟ مخ منو خورده بودی این مدت.

سکوت افرا جری ترش کرد.
_ جرات داری از فردا پاتو بذار تو این خراب شده ببین چیکارت می‌کنم. بخاطر بی مسئولیتی جنابعالی گند خورده تو کل کارای امروز. می‌تونی بری به خوش گذرونیت برسی! دیگه این ورا نبینمت!

مجال نداد افرا چیزی بگوید و بلافاصله تماس را قطع کرد.
کمی زیاده روی کرده بود و شاید در اعماق ناخودآگاهش متوجه این قضیه بود. آدم ها وقتی در شرایط سخت و طاقت فرسایی قرار می‌گرفتند بعضا دنبال بهانه‌ای بودند تا حرص و خشمشان را سر یک نفر خالی کنند. تارخ هم داشت چنین وضعیتی را سپری می‌کرد و این افرا بود که بهانه‌ی لازم را به او داده بود.

با ضعف شدیدی که در کل وجودش بود گوشی را به سمت رحمان دراز کرد.
_ بگیر برو. همه رو مرخص کن. فردا خودم به کارا رسیدگی می‌کنم.

رحمان شک داشت که او را تنها بگذارد یا نه. وضعیتش وضعیت جالبی بنظر نمی‌آمد‌. دستی به جلیقه‌‌ی قهوه‌ای رنگ و رو رفته‌اش کشید.
_ آقا تارخ می‌گم… مطمئنین حالتون خوبه؟

تارخ به هر سختی بود چشمانش را باز کرد و به رحمان خیره شد تا بلکه او دست از سرش بردارد. اندک انرژی‌اش را هم در اثر داد زدن بر سر افرا از دست داده بود.
_ خوبم رحمان. برو. می‌خوام تنها باشم.

رحمان با تردید عقب گرد کرد و با شک از ساختمان خارج شد.

با رفتن رحمان تارخ مجدد روی کاناپه دراز کشید. نگاه خسته‌اش را به سقف دوخت. از دیشب تا به الان هزار بار مرگ را تجربه کرده بود.
مهستا برای چه بر می‌گشت؟ عمو و عمو زاده هایش چه از جانش می‌خواستند؟
حالش بد بود. می‌دانست کارش اشتباه است. معده‌اش داشت زوزه می‌کشید، اما دردی که در مغز و خاطراتش پنهان شده بود سنگین تر بود که برای خلاصی از آن ها بی توجه به اینکه در چه وضعیت اسفناکی است دستش را سمت بطری شیشه‌ای روی میز برد تا بلکه فراموشی ساختگی ذهنش را فرا گیرد.

***
هاج و واج به گوشی خیره بود. تارخ نامدار چه گفته بود‌؟ گفته بود از فردا حق ندارد پا در مزرعه بگذارد؟

با قدم هایی سست به سمت تخت خوابش رفت و خودش را روی تخت انداخت. تمام خوشی هایش از خوشحالی صحرا بابت خوب دادن کنکور دود شده و به هوا رفته بود.

تا چند ثانیه‌ی قبل داشت با آن آهنگ تندی که فضا را پر کرده بود می‌رقصید و بالا و پایین می‌پرید، اما حالا و به فاصله‌ی چند دقیقه همان آهنگ داشت اعصابش را بهم می‌ریخت.

نالید:
_ چرا کنکور امسال پنجشنبه بود آخه؟ لعنت به شانس…

با یادآوری قراری که راجع به علی و آموزش گیتار به او با تارخ گذاشته بود ناله‌اش را فراموش کرده و آه از نهادش بلند شد. قرارشان روز های پنجشنبه بود.

_ وای…وای خدا…گند زدم.

از حساسیت های تارخ روی علی با خبر بود. با تصور علی که در مزرعه منتظر رسیدن او بوده است تا با هم گیتار تمرین کنند نتوانست بیش از آن صبر کند. نه بخاطر تارخ نامدار و تهدید هایش که بلکه بخاطر علی و نگاه منتظرش که در مغزش هک شده بود باید به مزرعه می‌رفت‌. تارخ هر چقدر هم که حالش بد بود محال بود از قولی که به علی داده بود صرف نظر کند. شک نداشت علی در مزرعه بود و اگر زود می‌رسید می‌توانست او را ببیند.

تعلل نکرد‌. می‌ترسید پشیمان شود. چون تقریبا نزدیک شب بود و تا رسیدن به مزرعه هوا تاریک می‌شد.‌

دامن کوتاهش را با اولین شلوار جینی که از کمد بیرون کشید عوض کرد.
بی توجه یکی از مانتو های نازک و تابستانی‌اش را از روی تاپش پوشید و سرسری شالی بر سرش انداخت. نگاهش که در آیینه به خودش افتاد لب گزید. صورتش غرق در آرایش بود.
صحرا از شدت خوشحالی آرایشش کرده بود.

بی خیال به کیف و گوشی‌اش چنگ زد و از اتاق بیرون آمد. وقت نداشت آرایشش را پاک کند.

صحرا با دیدن خواهرش که لباس بیرون به تن کرده بود از جمع دوستانشان که داشتند در وسط پذیرایی کوچک می‌رقصیدند جدا شد و به سمت او آمد.
با تعجب و خیره به افرا پرسید:
_ کجا شال و کلاه کردی؟

افرا لبخندی زد تا خواهرش مضطرب نشود. بعد از آنهمه درس خواندن و دوندگی حق داشت امروز را با خیالی راحت خوش گذرانی کند.
دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
_ چیزی نیست. زود یه سر به مزرعه می‌زنم و برگردم. تو زنگ‌ بزن شام سفارش بده.
سریع دستش را داخل کیفش برد و یکی از کارت های بانکی‌اش را به دست صحرا داد.
_ تا تو شام سفارش بدی و سفارشت برسه منم برگشتم. جلدی می‌رم‌ و میام.

صحرا با شک پرسید:
_ بخاطر تارخ می‌ری؟

افرا با عجله گونه‌ی او را بوسید.
_ برگردم می‌گم بهت. بیخیال من بابا. برو قر بده خانم دکتر بعد از این!

صحرا با شنیدن لفظ دکتر از ته دل خندید. خیره به افرا لب زد:
_ عاشقتم خواهری. زود برگرد.

وقتی از ترافیک داخل شهر خلاص شد سرعت رانندگی‌اش را چند برابر کرد. می‌ترسید دیر ‌کند و تارخ و علی مزرعه را ترک کرده باشند.

وقتی جلوی در بزرگ مزرعه رسید قلبش به تپش افتاد. استرس داشت. با یادآوری عصبانیت تارخ که حتی اجازه نداده بود چیزی بگوید و توضیحی برای غیبت آن روزش دهد مضطرب شده بود و از برخورد با او می‌ترسید.

در های بزرگ مزرعه که مخصوص رفت و آمد ماشین بود را بسته بودند. دستش را روی بوق گذاشت به امید اینکه نگهبان آنجا بوده و در را برایش باز کند.

داشت از آمدن نگهبان ناامید می‌شد که متوجه شد او از در کوچک ورودی بیرون آمد‌. با دیدن ماشین افرا دستی برای او تکان داد و بلند گفت:
_ سلام خانم مهندس.

افرا مضطرب سری تکان داده و اشاره کرد در ها را باز کند.

نگهبان سریع به داخل بازگشت و با باز کردن یکی از در ها اجازه داد تا افرا وارد مزرعه شود.

افرا ماشین را کنار اتاقک نگهبانی نگه داشت و بعد از پایین دادن شیشه‌ی سمت خودش بلند گفت:
_ آقا کمال تشریف بیارین یه دقیقه؟

کمال سریع خودش را کنار شیشه‌ی سمت راننده رساند و یکی از دستانش را روی سقف ماشین گذاشت.
_ جونم خانم مهندس؟

افرا با تردید زمزمه کرد:
_ تارخ خان هستن؟ نرفتن که هنوز؟

کمال سریع جواب داد:
_ هستن خانم مهندس. تو ساختمون شخصی که برا استراحتشونه هستن‌. رحمان گفت همه رو مرخص کردن گفتن کسی مزاحمشون نشه.

افرا در فکر فرو رفت، اما بعد از چند ثانیه با احساس نگاه سنگین کمال روی صورتش به خودش آمد. در دل خودش را لعنت کرد که آرایشش را پاک نکرده بود و بعد با اخم و بدون اینکه چیزی بگوید پایش را روی گاز فشرد و به سمت ساختمانی که تارخ آنجا بود راند.

روز طولانی تابستان داشت به پایان می‌رسید و جای خودش را به شب می‌داد.
با تاریک شدن هوا، فضای مزرعه وهم انگیز و ترسناک بنظر می‌آمد. وقتی جلوی ساختمان رسید و ماشین تارخ را آنجا دید نفس آسوده‌ای کشید.
هم زمان که از او می‌ترسید، کنارش احساس امنیت هم داشت بخصوص در این وقت شب و در مزرعه.

در آیینه آفتاب گیر ماشینش نگاه کوتاهی به صورتش انداخت و با استرس از دیدن صورت پر آرایشش از ماشین پایین آمد و به سمت ساختمان قدم برداشت.
فضای اطراف سوت و کور بود، اما چراغ های روشن ساختمان مطمئنش می‌کرد تارخ آنجاست.

وارد ساختمان شد و با دلهره گفت:
_ کسی اینجا هست؟ تارخ…
وقتی جوابی نشنید وارد نشیمن شد. با بو و دود وحشتناک سیگار گلویش سوخت و به سرفه افتاد. دستش را جلوی دهانش گذاشت و جلوتر رفت و اینبار بلند تر از قبل زمزمه کرد:
_ تارخ…نیستی؟ پس‌…

با دیدن جسم بی حال و رنگ پریده‌ی تارخ روی کاناپه حرف در دهانش ماسید و با وحشت خودش را کنار او رساند.
بوی الکل در مشامش پیچید و حالش را بدتر کرد، اما نگرانی مجال نداد چندان اهمیتی به آن دهد.
کنار کاناپه زانو زد و دستش را روی بازوی تارخ گذاشت. خیره به چشمان بسته‌ی او نگران تکانش داد و صدایش زد.
_ تارخ… تارخ چت شده؟

تارخ ناله‌ی آرامی کرد، اما چشمانش باز نشدند. این بار افرا نگران تر از قبل شد و به تنش حرکت داد و در فضای خالی کاناپه و کنار تارخ نشست.

روی صورت تارخ خم شد و با دستش آرام به صورت او ضربه زد.
_ تارخ… توروخدا جواب بده. چه بلایی سرت اومده؟

با ضربه هایی که به صورت تارخ زد باعث شد او آرام لای پلک هایش را باز کند.
با باز شدن چشمان تارخ کمی از نگرانی‌اش کاسته شد، اما نه آنقدر که در لحنش معلوم نباشد.
همانطور که روی صورت تارخ خم شده بود و نگاهش داخل چشمان پر خون تارخ قفل بود آرام و با تردید پرسید:
_ چه بلایی سرت اومده؟

تارخ به سختی به تنش حرکت داد، افرا بلافاصله دستش را دور کمر او حلقه کرد.
_ بذار کمکت کنم.

کمک کرد تا تارخ بنشیند. تارخ سرش را به سمت او چرخاند. به سختی حرف می‌زد.
_ اینجا چیکار می‌کنی؟

افرا با جدیت جواب داد:
_ الان وقت دعوا نیست. حالت خرابه. پاشو ببرمت دکتر. خوب شدی هر چقدر خواستی داد بزن.

تارخ بی حال بازوی افرا را گرفت. به سختی زیر لب گفت:
_ کمکم کن بلند شم. حالم داره بهم می‌خوره. باید برم سرویس بهداشتی.

بوی الکلی که از دهان تارخ زیر بینی‌ افرا پیچید باعث شد تا او اخم کند. حالتی از مستی در او دیده نمی‌شد، اما بی اختیار پرسید:
_ مستی؟

تارخ پوزخندی زد.
_ کاش بودم.

افرا گیج از جمله‌ی او دوباره دستش را دور کمر او حلقه کرد.

تارخ به کمک افرا به سختی از جایش بلند شد و با قدم هایی سنگین که به زور تکانشان می‌داد به سمت سرویس بهداشتی رفت.
به سختی خودش را کنترل می‌کرد تا همانجا بالا نیاورد.
همین که افرا در سرویس بهداشتی را باز کرد خودش را کنار روشویی انداخت و عق زد.

افرا نگران کنارش ایستاد و بعد از روشن کردن چراغ سرویس بهداشتی آب را هم باز کرد.
_ تارخ چته تو؟

تارخ در همان وضع دستش را روی شکم افرا گذاشت و او را به عقب هول داد. نمی‌خواست افرا او را در آن وضعیت ببیند، اما افرا با لجبازی دست او را پس زد.
_ داری از بین می‌ری. بذار کمکت کنم.

تارخ به سختی سرش را بالا آورد و با بی حالی به صورت پر آرایش افرا خیره شد. اخم هایش درهم رفتند.

افرا که نگاه او را دید سریع چند دستمال کاغذی از رول دستمال کنار روشویی جدا کرد و بی توجه به اخم های تارخ صورت او را تمیز کرد. زیر لب غر زد:
_ خب قد ظرفیتت بخور… واسه چی خودکشی می‌کنی ندید بدید؟!

اخم های تارخ با جمله‌ی پر حرص او باز شده و لبخند بی حالی زد. قامتش را راست کرد تا از سرویس بیرون برود که افرا بازویش را گرفت و مانع شد.
_ یه آبی بزن به صورتت…بلکه مستی از سرت پرید.

تارخ دوباره اخم کرد.
_ مست نیستم.

افرا به شانه‌ های او فشار آورد.
_ دارم می‌بینم.

تارخ تاب مقاومت نداشت و با همان فشار کم افرا دوباره سرش را داخل روشویی خم کرد.

همین که خواست دستش را پر از آب کند، افرا انگار که در حال شستن صورت یک بچه است دستش را پر آب کرد و روی صورت او ریخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

قشنگ ولی کم
باحال ولی کم
رمانتیک ولی کم
هیجانی ولی کم
با زیادششششش کننننننن دیگههههههه😭😭

سارا
سارا
2 سال قبل

عالی بودولی کم بودبیشتربزار

ستایش
ستایش
2 سال قبل

خییییییلی قشنگ بوووود

ناشناس پارت 40
ناشناس پارت 40
2 سال قبل

اولمم

ارام
ارام
2 سال قبل

شوخی میکنی مگه نه؟
خیلیییی کم بود
ولی قشنگ بود ولی بازم کممم بوددددددد😭😭😭😭😭🍷

):
):
2 سال قبل

چه قشنگ🙃🙂

ناشناس پارت 40
ناشناس پارت 40
پاسخ به  ):
2 سال قبل

نه اشتباه شد ببخشید

دنیام
دنیام
2 سال قبل

کم بوددد🥺

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

😍😍

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x