رمان الفبای سکوت پارت 46

4.3
(4)

 

تارخ از حرکت افرا شوکه شد، اما به قدری ضعیف شده بود که نتوانست واکنشی نشان دهد. درد چنان در وجودش می‌پیچید که انگار یک مار سمی دورش حلقه زده و مدام در حال نیش زدنش بود و هر ثانیه بیشتر زهرش را در تن او می‌ریخت.

دردش از یک طرف و از طرف دیگر آب سردی که افرا روی صورتش ریخت باعث شد تا لرز بگیرد. برای چند ثانیه چنان دندان هایش بهم خورد که افرا وحشت کرد.

در گرمای وحشتناک تابستان تنش داشت یخ می‌بست‌.
نگاه بی فروغش را به چشمان افرا دوخت.
_ سردمه افرا…

افرا تند دستش را دور کمر او حلقه کرد. به سختی دوباره کنار کاناپه برگشتند. حالا علاوه بر معده درد و سردرد آن لرز وحشتناک هم به وجودش اضافه شده بود.

افرا کمکش کرد تا روی کاناپه بنشیند و بعد سریع گفت:
_ الان برات پتو و بالش میارم.

سریع به طبقه‌ی دوم دوید. نفهمید چگونه پله ها را بالا رفت. قبلا آنجا تشک و پتو و بالشت دیده بود.
به سرعت کمد دیواری رنگ و رو رفته را باز کرده و چند پتو همراه یک تشت نازک و یک بالش بیرون کشید.
همه‌ی آن ها را روی هم گذاشت و با هر بدبختی بود بلندشان کرد. زورش نمی‌رسید، اما کشان کشان و هر طور که بود خودش را کنار پله ها رساند.
خواست از پله ها پایین برود که متوجه شد تشک و پتو ها جلوی دیدش را گرفته‌اند برای همین در یک تصمیم ناگهانی همه‌ی آن ها را از روی پله ها به پایین پرت کرد و خودش هم به سرعت از پله ها پایین دوید.

گوشه‌ی تشک و پتو ها را گرفت و به هر مصیبتی بود آن ها را وسط نشیمن کشاند. بعد سراغ بالش رفت و وقتی تشک را مرتب پهن کرد و مطمئن شد تارخ می‌تواند آنجا دراز بکشد سراغ او بازگشت.

شالش دور گردنش افتاده و داشت اذیتش می‌کرد. با حرص شال را که مزاحمش بود از دور گردنش باز کرد و روی زمین انداخت.

کنار تارخ نشست و گفت:
_ یکم به خودت تکون بده بریم اونجا دراز بکش روت پتو بندازم‌. جا انداختم برات.

تارخ لای پلک هایش را بی حال باز کرد. نگاهش روی موهای لخت و ابریشمی افرا لغزیید.
با اینکه حالش افتضاح بود، اما با این وجود زیر لب نجوا کرد:
_ این وقت شب اینجا نمون… برو…

افرا اخم کرد و به کمر او فشار آورد.
_ باشه می‌رم… بیا بریم اونجا دراز بکش. بعدش می‌رم.

تارخ راضی از جمله‌‌ای که شنیده بود و به کمک افرا از جایش بلند شد و روی تشکی که افرا پهن کرده بود دراز کشید.
سردی تشک باعث شد بیشتر بلرزد.

افرا سریع پتو ها را رویش انداخت و گفت:
_ الان گرم می‌شی.

تارخ زیر لب نالید:
_ برو افرا…

افرا پوفی کشید.‌ محال بود او را در آن وضعیت رها کند.
باید به سامان زنگ می‌زد و از او کمک می‌خواست. وضعیت تارخ طوری نبود که بتواند او را به بیمارستان یا جایی برساند. حتی نمی‌توانست درست و حسابی راه برود.

برای مدتی کوتاهی بیخیال ناله های آرام و پر درد تارخ شد و سراغ گوشی‌اش رفت.
اول باید به صحرا زنگ زده و به او می‌گفت که منتظرش نباشد.

صحرا که صدایش را شنید با ذوق گفت:
_ رسیدی افرا؟ شام رسیده.

افرا کلافه و به اجبار زمزمه کرد:
_ صحرا شما شامتون رو بخورین. بعدشم زنگ بزن سامان شب رو برو پیشش.

صحرا با نگرانی پرسید:
_ چی شده افرا؟

افرا مردد بود که واقعیت را بگوید یا نه. نمی‌خواست صحرا را نگران کند. می‌دانست صحرا اگر واقعیت را می‌فهمید همین مهمانی و دورهمی کوچک با دوستانش هم زهرمارش می‌شد.
سعی کرد لحنش عادی باشد.
_ چیزی نیست خواهری… ممکنه دیر برسم واسه همون می‌گم برو پیش سامان. یکی از دوستام زنگ‌ زده ناخوش احواله باید مواظبش باشم‌.
برای اینکه صحرا سوال دیگری نپرسد سریع اضافه کرد:
_ الانم عجله دارم‌. فقط خواستم خبر بدم که نگرانم نشی.

صحرا با لحنی غمگین گفت:
_ باشه خواهری… مراقب خودت باش.

افرا از لحن غمگین خواهرش ناراحت شد که برای دلجویی از او گفت:
_ ببین قول داده بودم گوشی که می‌خواستی رو بعد از اعلام نتایج کنکور بخرم برات، اما حالا واسه اینکه اون لبات آویزون نباشه قول می‌دم فردا یا پس فردا بریم بخریم. یه شام مشتی هم مهمون من.

صحرا جیغ خفیفی از خوشحالی کشید.
_ وای افرا… وای عاشقتم…

افرا راضی لبخندی زد.
_ من بیشتر خواهری… فعلا.

تماسش با صحرا را که قطع کرد سریع خودش را کنار تارخ رساند.
اخم هایش درهم بود و عرقی که روی پیشانی‌اش نشسته بود نشان می‌داد درد زیادی را تحمل می‌کند.
افرا دستش را روی پیشانی‌ او گذاشت. می‌ترسید تب کرده باشد.

تارخ گرمای دست افرا را حس کرد که به پلک هایش حرکت داد. دستش را از زیر پتو بیرون آورد و مچ دست او را گرفت.

افرا نگران نگاهش کرد.
_ کجات درد می‌کنه؟ زنگ بزنم سامان ازش بپرسم.

تارخ بجای جواب دادن به سوال او آرام لب زد:
_ هوا تاریک شده. پاشو برو.

افرا اخم کرد.
_ ‌می‌شه مدام عین طوطی این جمله را تکرار نکنی؟ اینجا چه بلایی می‌خواد سرم بیاد؟ پیش توام دیگه. توام با این وضعت‌ نمی‌تونی آسیب بزنی بهم.

جمله‌ی پر حرص و پر کنایه‌اش باعث شد تارخ لبخند محوی بزند. لب هایش تکان خوردند و افرا گوشش را نزدیک لب های او برد تا صدایش را واضح تر بشنود. همین که سرش را خم کرد بدون اینکه متوجه باشد موهایش از سمت چپ شانه‌اش روی صورت تارخ ریختند.
هول شد، اما شنیدن جمله‌ی تارخ که درست همزمان با سرازیر شدن موهایش روی صورت او بود باعث شد سریع بر خودش مسلط شده و اخم کند.

_ بچه‌ی سرتق!

افرا موهایش را از صورت او کنار زد و متوجه شد تارخ بی حال اما خیره نگاهش می‌کند.

حس عجیبی از نگاه او در وجودش جریان پیدا کرد. هرگز دختر خجالتی نبود، اما حس کرد بخاطر اتفاق چند ثانیه قبل خجالت زده شده و لپ هایش گل انداخته است.

سرفه‌ی مصلحتی کرد و بعد برای تغییر جو سنگین میانشان که در همان چند ثانیه ایجاد شده بود پرسید:
_ نگفتی کجات درد می‌کنه؟

تارخ انگار برای چند لحظه فراموش کرد افرا غریبه است که بی اختیار جواب داد:
_ قلبم…

افرا متوجه طعنه‌ی کلام او نشد که با نگرانی به چشمان او خیره شد.
_ قلبت؟ یا خدا… بلند شو… بلند شو بریم بیمارستان قلب دیگه شوخی بردار نیست! زبونم لال میوفتی میمیری!

تارخ بی حال لبخندی زد.
_ شوخی کردم… معده‌م درد می‌کنه. خوبم… برگرد خونه‌تون.
نتوانست بیشتر از آن چشمانش را باز نگه دارد و پلک هایش را بست.

افرا نگاه معناداری به چهره‌ی تارخ انداخت‌.‌ تارخ نامدار اهل شوخی نبود. حداقل به یاد نداشت تا به حال با او شوخی کرده باشد. مطمئن بود پشت آن جوابش که با درد هم بیان شده بود معنایی پنهان بود.

پشت آن چشمان بسته، پشت رفتار های تند و تیزش و اخم هایی که در اکثر مواقع درهم پیچیده بود انگار یک درد بزرگ وجود داشت.

نگاهش روی تک تک اعضای صورت تارخ لغزیید و آرام زمزمه کرد:
_ دوست داری باهم حرف بزنیم؟ راجع به درد قلبت؟

تارخ از جمله‌ی افرا شوکه شد. دختر بچه‌‌ای که کنارش نشسته بود علیرغم سن کم و سر به هوا بودنش تیز بود.
چشمانش را باز نکرد نمی‌خواست افرا متوجه حیرتش شود، فقط زیر لب و بی حال گفت:
_ بهت گفتم برگرد خونه‌تون!

افرا پوفی کشید.
_ خیلی خب آقا بزرگ حرف نزن. درد معده‌تم بخاطر اون زهرماریه که خوردی. بذار زنگ بزنم سامان ببینم چیکار می‌تونم برات بکنم.

تارخ لبه‌ی پتو را چنگ زده و بیشتر در خودش جمع شد. خواست افرا را مواخذه کند، اما افرا سریع از جایش بلند شد و اینبار با سامان تماس گرفت.

سامان طبق معمول انتظار تماس او را نداشت که متعجب پاسخش را داد.
افرا سریع پرسید:
_ سامان به کسی که معده درد داره و می‌لرزه چی باید بدم تا خوب شه؟

سامان نگران گفت:
_ چی شده افرا؟ بلایی سرت اومده؟ صحرا خوبه؟

افرا نفس عمیقی کشید.
_ من خوبم سامان. یکی از دوستام حالش بده.

سامان متعجب پرسید:
_ کدوم دوستت؟ چرا نمی‌بریش دکتر؟

افرا پوفی کشید.
_ اگه می‌تونستم به تو زنگ نمی‌زدم که!

سامان غرید:
_ افرا داری چیکار می‌کنی؟ چرا نمی‌تونی ببریش دکتر؟

افرا با اعتراض نامش را صدا زد.
_ سامان… خواهش می‌کنم. میام بهت می‌گم.

می‌دانست اگه سامان می‌فهمید آن وقت شب در مزرعه و کنار تارخ نامدار است قشقرق به پا می‌کرد حتی با اینکه صبح همان روز از تارخ تعریف کرده و گفته بود آدم مطمئنی است.

سامان به اجبار کوتاه آمد.
_ من که پزشک نیستم. اطلاعات زیادی ندارم. اول ببین اصلا چیزی خورده؟ شاید گرسنه‌س… شیرم می‌تونه یکم سوزش معده‌ش رو تسکین بده.

افرا باشه‌ای گفت و قبل از اینکه سامان سوالات بیشتری بپرسد تماس را قطع کرد.
قبل از اینکه از تارخ بپرسد گرسنه است یا نه به سمت آشپزخانه رفت.
یخچال را باز کرد. جز کمی میوه و چند عدد تخم مرغ چیز دیگری در یخچال وجود نداشت.
آه از نهادش برخاست. امیدوار بود حداقل نان پیدا کند.
نگاهش را داخل یخچال چرخاند. و با دیدن ظرف پلاستیکی آشنایی که پشت ظرف میوه پنهان شده بود چشمانش برقی زد.

سریع ظرف را که متعلق به خودش بود و دیروز فراموش کرده بود آن را با خودش ببرد از یخچال بیرون کشید و در آن را باز کرد. با دیدن چند نان تست که داخل ظرف بود با رضایت لبخندی زد.
فرز دست به کار شد تا نیمرو درست کند. بعد از زیر رو کردن کابینت ها توانست ماهیتابه‌ای کوچک و روغن مایعی که بطری‌اش کثیف و چرب بود را پیدا کند.

با صورتی درهم از لمس بطری کثیف روغن کمی از آن را داخل تابه ریخت و غر زد:
_ کثافتا… حالم بهم خورد.

بطری پلاستیکی روغن را داخل سینک انداخت و بعد از اینکه سریع دو عدد نیمرو درست کرد با گذاشتن ماهیتابه داخل یک سینی پلاستیکی بزرگ کنار تارخ بازگشت.

سینی را کنار او روی زمین گذاشت و صدایش زد:
_ تارخ…هی آقا بزرگ! خوابیدی؟

تارخ با درد لای پلک هایش را باز کرد. دستش را روی معده‌اش فشار می‌داد.

افرا با دیدن چشمان او که باز شدند سریع گفت:
_ مطمئنم گرسنه‌ای… درد معده‌تم بخاطر همینه شاید. پاشو یه چیزی بخور… منم برم یه چایی نباتی چیزی واست درست کنم.
بی هوا دستش را روی پیشانی تارخ گذاشت. بعد از کمی مکث لب زد:
_ تب نداری… فشارت افتاده شاید. پاشو پسر خوب… آفرین.

تارخ خواست مخالفت کند که افرا دستش را زیر گردن او برد و راه مخالفت را بر او بست.
کمکش کرد بنشیند. تارخ واقعا سست و بی حال بود.‌
افرا سینی غذا را کنارش کشید.
_ خودت می‌تونی لقمه بگیری یا من بگیرم برات؟

قبل از اینکه تارخ چیزی بگوید لقمه‌ی کوچکی گرفت و نزدیک لب های او کرد. تارخ لقمه را از دست او گرفت و زمزمه کرد:
_ می‌شه یه زنگ به شیرین بزنی؟ گوشی من شارژ تموم کرده. نگرانمه.

افرا جواب داد:
_ آره حتما… شماره‌ش رو بگو زنگ بزنم حرف بزن باهاش.

تارخ بی حال گفت:
_ صدای منو بشنوه نگران می‌شه. خودت باهاش حرف بزن. بگو خوبم. فقط خوابیدم.

افرا سرش را تکان داد.
_ باشه. بذار چای نبات درست کنم بیام‌. تو یه چیزی بخور الان میام.

سکوت تارخ باعث شد سریع برای درست کردن چای نبات به آشپزخانه برود. کارش کمی طول کشید. وقتی برگشت تارخ سینی را کنار گذشته و سرش را میان دستانش گرفته بود.
به تابه نگاه کرد. بیشتر از چند لقمه از محتویات آن نخورده بود.
کنارش نشست و چای نبات را به سمتش گرفت.
_ آقابزرگ بگیر این چایی رو بخور من با مامانت حرف بزنم. بهش بگم مست کردی یا نه؟

تارخ سرش را بالا آورد. می‌خواست مطمئن شود افرا شوخی می‌کند.
افرا لیوان چای را به دستش داد.
_ خیلی خب… نزن منو. شوخی کردم بلکه اخمات باز شد.
گوشی‌اش را بالا آورد.
_ بگو شماره شیرین جون رو…

تارخ شماره‌ی شیرین را زیر لب زمزمه کرد.
افرا شماره را ذخیره کرد و بعد با آن تماس گرفت و تماس را روی بلند گو گذاشت. بوق اول کامل نشده صدای نگران شیرین در گوشی پیچید.
_ تارخ مادر تویی؟ دردت به جونم.

تارخ با شنیدن صدای نگران شیرین شرمنده چشمانش را بست. گناه شیرین چه بود که اینگونه آزارش می‌داد؟

افرا با مهربانی زمزمه کرد:
_ سلام شیرین جون. خوبین؟ منم افرا!

شیرین گیج لب زد:
_ افرا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
2 سال قبل

تو رو خدا بیشترش کن😣😣

ستایش
ستایش
2 سال قبل

عاشقتمممم😍😍😍

ناشناس پارت 40
ناشناس پارت 40
2 سال قبل

اولم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x