رمان الفبای سکوت پارت 78

5
(3)

 

تارخ با لذت نگاهش را میان آن دو چرخاند.
_ بفرما مسعودخان. اینم از مغز متفکر تیمتون!

آه از نهاد مسعود بلند شد. رسما گورشان کنده شده بود. حالا و با این وضعیت پشیمان بود از اینکه چرا حرف‌های افرا و آرش را جدی نگرفته است، اما یک چیز را نمی‌فهمید. افرا واقعا تارخ نامدار را می‌شناخت و برای او کار می‌کرد؟
****
جوجه‌های زعفرانی را به سیخ زد.
_ هلیا‌ی خنگ تونستی آتیش رو ردیف کنی؟

هلیا غر زد‌.
_ منقل خرابه.

صحرا غش‌غش خندید و افرا با لذت به او خیره شد.
_ این خنگ عمرا بتونه آتیش درست کنه. کار خودته خواهری.

نگین دوست صحرا، حرف او را تایید کرد.
_ افرا؛ جون هر کی دوست داری خودت دست بجنبون.‌‌.. مردیم از گشنگی.

افرا سینی جوجه‌ها را به طرفشان هول داد.
_ یادم نمیاد زاییده باشمتون. انگار من مادرشونم. به خودتون تکون بدین این جوجه‌هارو سیخ کنین منم برم آتیش درست کنم.

نگین خندید.
_ شبنم…دل بکن از اون دوربین لعنتی بیا اینجا کمک…

چند ثانیه بعد شبنم با دوربین حرفه‌ای صحرا در دستش که یکی از سه هدیه‌ی سامان به مناسبت قبولی‌اش در دانشگاه بود به آلاچیق و کنارشان آمد.
_ بابا دم بابات گرم. چه دوربین توپیه! می‌گم سامان چرا مجرد مونده تا الان؟

صحرا چپ‌چپ نگاهش کرد.
_ بی‌ادب. سامان بابامه‌ها.

شبنم بی‌خیال خندید.
_ خب مارو هم به فرزندخوندگی بگیره.

افرا بخاطر حضور صحرا و برای اینکه اوقات خوش او را خراب نکند به سختی پوزخندش را کنترل کرد! سامان برای بچه‌های خودش پدری نکرده بود. حالا برایشان پول خرج می‌کرد تا جبران مافات کند، اما خیلی‌ها ناآگاهانه حسرت زندگی آن‌ها را می‌خوردند. حتی به شوخی!
بلند شد و دستانش را با شیشه‌ی آبی که کنار دستش بود شست تا به داد هلیا برسد. شبنم کنارش آمد و دستش را دور گردنش انداخت.
_ البته افرا هم مادرم شه قبوله. لامصب چه گوشی خفنی برای صحرا گرفتی!

صحرا با حسادت دست شبنم را از دور گردن افرا باز کرد.
_ بیا برو اونور. افرا تا ته دنیا مال خودمه.

افرا خندید. جانم کشداری گفته و گونه‌ی صحرا را محکم بوسید.
_ قربون فلفل خانم زرنگم برم.

صحرا زیرلب خدا نکندی زمزمه کرده و شبنم غر زد:
_ خیلی خب حالا… لوسای بی‌مزه.

افرا با نگاه چپ‌چپ به او خواست به کمک هلیا که همچنان درگیر زغال و منقل بود بشتابد که صدای گوشی‌اش متوقفش کرد.
گوشی‌اش را از روی زیلویی که کف آلاچیق پهن کرده بودند برداشت تا جواب دهد، اما با دیدن شماره‌ی مسعود اول شوکه شد و بعد با خشم رد تماس داد.
خدا را شکر کرد که کسی حواسش به او نبوده‌ است‌. گوشی را به زور داخل جیب شلوارش فرو کرد به سمت هلیا رفت.
_ برو کنار خنگ خدا‌‌.
کبریت را از دست هلیا کشید.
_ خودم روشن می‌کنم.
هنوز کبریت را آتش نزده بود که دوباره صدای گوشی‌اش بلند شد. شک نداشت که باز هم مسعود است. اینبار زیرلبی غرید:
_ کثافت بی‌همه‌چیز!

هلیا با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
_ چی شده افرا؟

افرا بی‌حوصله گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد.
_ مزاحم!

هلیا چپ چپ نگاهش کرد.
_ کیه که مزاحم شده‌؟
سریع اضافه کرد:
_ نکنه مسعوده؟

افرا زیر لب غرید:
_ خود بی‌شرفشه.

هلیا با حرص بازوی افرا را گرفت.
_ یه وقت خر نشی جواب بدیا. بذار بره گم شه. مرتیکه‌ی عوضی آشغال.

افرا مجدد رد تماس داد و همانطور که داشت به زغال‌ها نگاه می‌کرد پرسید:
_ چرا داره زنگ می‌زنه؟ اینجاشو نمی‌فهمم.

هلیا دستانش را به کمر زد.
_ واسه اینکه خرت کنه ببخشیش.

افرا نچی کرد.
_ نه. کیس جدیدش خیلی نون و آب دار تره. دیگه سراغ من نمیاد. یه درد دیگه‌ای داره…
گوشی‌اش را نزدیک منقل روی صندلی گذاشت.
_ولی به جهنم. مهم نیست چه زری می‌زنه.
کبریت را از دست هلیا گرفت و مشغول درست کردن آتش شد. وقتی چند دقیقه گذشت و گوشی‌اش زنگ نخورد پوزخندی زد.
_ فکر کنم مشکلش حل شد!

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که گوشی هلیا به صدا درآمد. هلیا گوشی را از روی صندلی که افرا هم گوشی‌اش را روی آن گذاشته بود برداشت و با دیدن شماره‌ی سهراب ابروهایش بالا رفت.
_ سهرابه…

افرا به سمت هلیا چرخید.
_ اینا چه مرگشونه؟ اصلا این مرتیکه چرا شماره‌ی تورو داره؟

هلیا خیره به گوشی جواب داد:
_ بابا کارت ویزیتش رو داده بود تا لباسی چیزی خواستم سفارش بدم بهش‌.

افرا اخم کرد.
_ تو هم از خدا خواسته زنگ زدی بهش؟

هلیا نگاهش را از روی گوشی بالا آورد و خندید.
_ چرا غیرتی می‌شی؟ واستا جواب بدم ببینم چی می‌خواد. اون که نمی‌دونه تو پیش منی! اصلا شاید با مسعود نیست.

افرا با تردید سر تکان داد.

هلیا تماس را جواب داده و صدا را روی بلندگو تنظیم کرد.
صدای مضطرب سهراب را که شنیدند هر دو متعجب شدند.

_ سلام هلیا…از افرا خبر داری؟ کار خیلی خیلی واجب دارم باهاش.

هلیا‌ اخم کرد.
_ تو و اون دوست احمقت چرا دست از سر افرا برنمی‌دارین؟

سهراب تند گفت:
_ هلیا تورو خدا… کار مهم داریم باهاش… بهش بگو به تارخ نامدار ربط داره. بگو زنگ بزنه بهم.

شنیدن نام تارخ کافی بود تا افرا به سرعت گوشی را از دست هلیا بکشد‌. دیگر مهم نبود سهراب راجع به اینکه او گوش ایستاده است چه فکری می‌کند. مهم نبود که تا چند دقیقه قبل نمی‌خواست تماس مسعود را جواب دهد.
_ چی شده؟ تارخ چیکار کرده؟

سهراب با شنیدن صدای افرا نفس آسوده‌ای کشید.
_ تو به تارخ چیزی راجع به تینا و مسعود گفتی؟

قبل از اینکه افرا جواب دهد هلیا عصبی غرید:
_ چقدر وقیحین شما دوتا.

سهراب که دید اگر سریع ماجرا را تعریف نکند ممکن است فرصت را از دست داده و تماس قطع شود و با فهمیدن اینکه تماس روی بلندگوست سریع گفت:
_ افرا دیگه مهم نیس کی خبر داده. مهم اینه که همین چند دقیقه قبل تارخ نامدار زنگ زد به مسعود. یه آدرس فرستاد؛ آدرس یه ویلا کنار مزرعه‌ش. گفت چهل دقیقه وقت داریم بریم اونجا. اگه نریم دستور می‌ده به زور ببرنمون.

هلیا باز هم جلوتر از افرا غر زد:
_ خب به افرا چه؟ اصلا چرا زنگ زدین به ما؟

سهراب داد زد:
_ افرا توروخدا حرف بزن… مسعود چاره‌ای جز رفتن به اونجا نداره. می‌ترسم بلایی سرش بیارن. باید کمکمون کنی. شاید تونستی جلوی تارخ رو بگیری.

افرا پوزخندی زد. هر چند بنظر می‌آمد پوزخندش ساختگی باشد.
_ چرا باید جلوش رو بگیرم؟ هر بلایی سرتون بیاره حقتونه. گفته بودم بهتون دور تینا خط بکشین. گفته بودم تارخ نامدار دودمانتون رو به باد می‌ده…
هر حرفی که از دهانش خارج می‌شد اضطراب و ترس را به وجودش تزریق می‌کرد. تلاش می‌کرد نسبت به جملات سهراب بی‌تفاوت باشد، اما حقیقیت این بود که از اتفاقاتی که ممکن بود رخ دهند هراسان بود. یاد حرف‌های آرش می‌افتاد که گفته بود همه کاری از دست تارخ برمی‌آید و حالا با شنیدن این خبر از سهراب چند سوال در ذهنش شکل گرفته بود. تارخ از کجا متوجه این جریان شده بود؟ مطمئن بود آرش چیزی به او نگفته است، اما سوال مهم‌تری در ذهنش جولان می‌داد. مهم تر از سوالات دیگر. تارخ می‌خواست با آن‌ها چه کند؟
همین سوال او را تا سر حد مرگ می‌ترساند. تارخ در نگاهش مردی بود قوی، محکم و مسئولیت‌پذیر. می‌ترسید. می‌ترسید با یافتن جواب این سوال ذهنیت خوبش راجع به او فرو بپاشد.
می‌خواست از گشتن به دنبال جواب این سوال فرار کند، اما با بخش کنجکاو ذهنش چه میکرد؟ بخشی که مدام او را ترغیب می‌کرد تا بیشتر از قبل راجع به تارخ بداند. راجع به مرد مرموزی که توجه عقل و شاید قلبش را به خودش جلب کرده بود.

سهراب با تضرع صدایش زد.
_ افرا… خواهش می‌کنم.
مکث کرد.
_ به هر حال من بهت خبر دادم. من با ماشین خودم مسعود رو می‌رسونم. اگه دیدین بعدا خبری ازمون نشد. بدونین کار همین مرتیکه‌س.

افرا با شنیدن کلمه‌ی آخر جمله‌ی او عصبی غرید:
_ مرتیکه تویی و اون رفیق بی‌همه چیزت.

سهراب سعی کرد آرامش کند.
_ باشه… باشه. افرا ببین… ما که نمی‌دونیم چی انتظار مسعود رو می‌کشه… اصلا شاید نشستن حرف زدن، اما اگه دعوا راه افتاد چی؟ بزنن یه بلایی سر هم بیارن؟ می‌خواستم به تینا زنگ بزنم، اما تارخ گفت زنگ بزنین من می‌دونم و شما… جز تو کسی رو نمی‌شناختم که ازش بخوام کمکمون کنه. من بهت گفتم آدرس رو هم برات می‌فرستم. انتخاب بقیه‌ش با خودت.
بلافاصله بوق اشغال میانشان پیچید‌.

سهراب بلد بود چگونه حرف بزند که افرا را مجاب به رفتن کند.
نگرانی افرا را تحریک کرده بود. افرا واقعا نمی‌خواست اتفاق بدی میان آن‌ها رخ دهد‌. می‌دانست حالا که این موضوع را فهمیده است دیگر نمی‌تواند راحت و آسوده بماند. مسعود مهم نبود. مهم تارخ بود. سهراب جمله‌ی آخر را گفته بود تا او را نگران مسعود کند، چون احمقانه فکر می‌کرد او هنوز مسعود را دوست دارد، اما خبر نداشت همه چیز دقیقا برعکس است.
افرا نگران بود، اما نه نگران مسعود. نگران تارخ بود. می‌ترسید او عصبی شده و بلایی بر سر مسعود بیاورد و در دردسر بیافتد یا حتی دعوایی صورت گرفته و آسیبی ببیند.

کلافه شد. تمام خوشی‌هایش از قبولی صحرا در کنکور پر کشید.

هلیا دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
_ خر نشی و بریا… بذار این تارخ خان بزنه بکشتشون. حقشونه شارلاتانا…

افرا نا‌امید گوشی را از روی صندلی چنگ زده و خودش روی آن فرود آمد. او مثل هلیا فکر نمی‌کرد.

هلیا که قیافه‌ی پژمرده و سکوت پرمعنی او را دید طوریکه انگار افرا با حرفش مخالف است جلوی او خم شد.
_ چته؟ چرا لال‌ مونی گرفتی؟

افرا سرش را بالا آورد و با تردید در چشمان پر آرایش هلیا چشم دوخت.
_ هلیا باید برم.

هلیا ناباور نگاهش کرد.
_ یعنی چی باید بری؟ افرا به قرآن خفه‌ت می‌کنم. اون مرتیکه کثافت ارزش نگرانی داره آخه؟ اصلا بذار تارخ نامدار گردنش رو بزنه‌. به جهنم.

افرا پوفی کشیده و از جایش بلند شد.
_ می‌تونین برای برگشت اسنپ بگیرین؟ راه دوره… من همین الان باید راه بیوفتم.

هلیا شوکه بازویش را گرفت. صدایش را بالا برد.
_ زده به سرت؟ غلط می‌کنی بری.
افرا را تکان داد.
_ اصلا بری که چی بشه؟ فکر کردی اون دوتا آشغال خوبی می‌فهمن چیه؟

صدای بلند هلیا باعث شد صحرا و دوستانش با نگرانی کنارشان بیایند. صحرا زودتر از بقیه با دلهره پرسید:
_ چی شده؟ چرا دعوا می‌کنین؟

افرا برای جواب دادن زودتر از هلیا دست به کار شد.
_ باید برم مزرعه. کاری برام پیش اومده.

هلیا غرید:
_ غلط می‌کنی بری!

صحرا لب‌هایش را با ناراحتی جمع کرد.
_ مگه تارخ بهت مرخصی نداده بود؟

هلیا خواست چیزی بگوید که افرا آرام و بدون اینکه توجه بقیه را به خودشان جلب کند از بازوی او نیشگونی گرفت تا متوجه‌ش کند به صحرا چیزی نگوید. هلیا علی‌رغم میل باطنی‌اش سکوت کرد. فقط بخاطر اینکه می‌دانست افرا چقدر روی خواهرش حساس است.
_ فلفل‌جون کار فوریه دیگه… اون بنده خدا هم تقصیری نداره.

نگین رو به هلیا غر زد:
_ حالا تو چرا اینهمه کولی بازی درمیاری؟

همه به هلیا خیره شدند، اما بجای هلیا افرا جواب داد:
_ غر می‌زنه که گند زدم به تفریحتون.
به منقل اشاره کرد.
_ آتیش حاضره… سریع جوجه‌ها رو کباب کنین تا خاموش نشده.

صحرا نگران نگاهش کرد.
_ تو چی پس؟

افرا لبخندی زد.
_ می‌رم مزرعه اونجا یه چیزی می‌خورم نگران نباش.
از کنار بقیه عبور کرد تا کوله‌اش را بردارد. هلیا به سمتش پا تند کرد. وقتی مطمئن شد بقیه صدایشان را نمی‌شنود رو به افرا با حرص گفت:
_ بقران داری خریت می‌کنی. افرا ول کن…

افرا می‌دانست تا زمانیکه دلیل رفتنش را توضیح نمی‌داد هلیا رهایش نمی‌کرد. وسایلش را داخل کوله جمع کرد. کوله‌اش را روی دوش انداخت و به سمت هلیا چرخید.
_ بخاطر مسعود نمی‌رم.

هلیا اخم کرد:
_ پس بخاطر کی می‌ری؟

افرا نفسش را بیرون داد. زمزمه‌اش آرام بود.
_ بخاطر تارخ می‌رم.

هلیا با ابروهای بالارفته نگاهش کرد.

افرا جدی ادامه داد:
_ نمی‌خوام کاری کنه که بعدا پشیمون شه. اون دوتا احمق ارزش دردسر کشیدن نداره.

از کنار هلیا که همچنان متعجب نگاهش کرده و درست و حسابی درک نمی‌کرد چرا او تا این حد نگران تارخ است گذشت‌. سینی جوجه‌ و گوجه‌های به سیخ کشیده شده را برداشته و کنار منقل رفت. صحرا سینی را از دستش گرفته و به شبنم گفت مشغول آماده کردن غذا شود.
افرا گوشی‌اش را از دست نگین که روی صندلی نشسته بود گرفت و بعد سوییچ دستش را به سمت صحرا گرفت.
_ بیاین. من اسنپ می‌گیرم. شما عصر با ماشین من برگردین.

هلیا از پشت سرش غرید:
_ لازم نکرده..‌. ما ماشین می‌گیریم تو برو.

صحرا حرف هلیا را تایید کرد.
_ هلیا راس می‌گه. تازه می‌تونم به سامان بگم بیاد دنبالمون‌.

شبنم همانطور که داشت جوجه‌ها را باد می‌زد خندید‌.
_ افرا تو حتما برو‌. با سامان بیشتر خوش می‌گذره‌.

صحرا غرید:
_ درد!

افرا نفسش را بیرون داد. نه وقت شوخی و بحث کردن داشت و نه وقت تعارف. بی‌توجه به شوخی‌های بی‌مزه‌ی شبنم از خواهرش پرسید:
_ صحرا می‌تونی مراقب اسکای باشی؟

صحرا سر تکان داد‌.
_ آره خیالت راحت.

افرا لبخند بی‌جانی زده و صحرا را در آغوش گرفت‌.
_ ببخشید عشقم. قول می‌دم جبران کنم.

صحرا آهی کشید.
_ مهم نیست افرا… درک می‌کنم. کاره دیگه…برو خواهری‌. مراقب خودت باش‌.

افرا سریع گونه‌ی صحرا را بوسید و به سمت ماشینش پا تند کرد. اسکای پارس کوتاهی کرده و دنبالش دوید، اما با صدای صحرا وسط راه ایستاد و درحالیکه گوش‌هایش را تکان می‌داد مردد به دور شدن ماشین افرا خیره شد.
_ اسکای بیا اینجا… افرا شب میاد پیشمون!
***
ماشینش را پشت سر ماشینی که در کنار جاده رها شده بود پارک کرد. یک ماکسیمای مشکی رنگ!
با شک و دو دلی از ماشین پایین آمد و به سمت ماکسیما رفت.
از شیشه‌ی ماشین نگاهی به داخل آن انداخت و با دیدن کاغذی که روی صندلی شاگرد افتاده بود و رویش یک نوشته وجود داشت چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند.
” اگه تو ماشین نبودیم بدون که تو ویلا گیر افتادیم‌‌. سهراب”

قلبش به تپش افتاد‌‌. مگر تارخ چگونه آن‌ها را تهدید کرده بود که چنین یادداشتی برایش گذاشته بودند؟
احساس خوبی نداشت. می‌توانست برود در ویلا را بزند یا به تارخ زنگ زده و بگوید می‌خواهد با او ملاقات کند، اما حسی به او می‌گفت برای اینکه حقیقت را بفهمد باید مخفیانه وارد ویلا شود. بخصوص که قبلا بارها شنیده بود ورود به آن ویلا ممنوع است‌.
تارخ هیچ‌وقت از خودش، بجز اینکه او شناختی درباره‌اش ندارد چیزی نمی‌گفت. آرش در لفافه به سهراب و مسعود گفته بود تارخ مرد خطرناکی‌ است و حالا او در پی کشف همین مرد می‌خواست مخفیانه وارد ویلای ممنوعه شده و سر و گوشی آب دهد‌‌. وگرنه کاری به مسعود و سهراب نداشت.

عقب عقب رفت. سوار ماشین شد و جاده را دور زد. خودش را جلوی مزرعه رسانده و بوق زد تا راه را برایش باز کنند.

کمال با دیدنش سری تکان داد و بی‌حرف در را برایش باز کرد.
افرا پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت از جلوی چشمان متعجب کمال که از عجله‌ی او تعجب کرده بود عبور کرد‌.
برای رسیدن به ویلا باید تا انتهای مزرعه پیش می‌رفت.
هر قدر که به مختصاتی که در نظر داشت نزدیک‌تر می‌شد تپش های قلبش شدت می‌گرفتند. نمی‌دانست در ویلا با چه صحنه‌هایی روبه‌رو خواهد شد و همین امر مضطربش می‌کرد.
با همان استرس سرعتش را زیاد کرد. بالاخره جاد‌ه‌ی خاکی مقابلش به پایان رسید. بقیه‌ی مسیر ماشین‌رو نبود و باید آن را پیاده طی می‌کرد.
از ماشین پایین آمد و به سمت ساختمان ویلا که از پشت درختان قابل دید بود قدم برداشت، اما چند قدم بیشتر نرفته بود که صدایی متوقفش ساخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
1 سال قبل

وای بد موقع تموم شد
استرس گرفتم😂

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش حالا حالاها تموم نمیشد.

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

زود تر ب جاهای اصلی برسه دیگ 🥲

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x