رمان این من بی تو پارت 1

1.7
(3)

 

– عروس فراری شده سوار گاری شده…

گفت و قهقهه ی بلندش شانه هایم را بالا انداخت.
زیادی سرخوش و نترس بود و البته اعصاب خورد کُن…

– می شنوی؟

دستش را کنار گوشش گذاشت و سرش را کمی به سوی پنجره مایل کرد.

– تو رو میگنا، عروس حاج آقا فیضی.
میگن عروس فرار کرده…

دست در جیبش فرو برد و با صدای بم و خشدارش غرید:

– یه تنه گو… زدی به چهل سال آبروی پیش نماز محل!

در میان هیاهوی مهمانان صدای فندک زدنش آمد.
با فوت کردن دود سیگارش به طرفم، چهره ام در هم رفت‌.
به نظر می آمد اثرات الکل از سرش پریده بود که دیگر ردی از تمسخر در لحنش پیدا نبود.

– سرت و بگیر بالا ترمه خانم.
از فردا باید به این مردم جواب پس بدی.

مانند برق گرفته ها چشمانم درشت شد‌.
با تفریح به لبه ی پنجره تکیه داد.
حتی زحمت پوشیدن زیرپوش هم به خودش نداده بود‌.

– چیه؟
نکنه می خوای تا ابد زندگیتو تو اتاق‌خواب من بگذرونی؟
من ببو گلابی نیستما چشم نمی بندم رو دختری که حتی سایزشم دستمه!

لباس عروس توری را کف دست عرق کرده ام فشردم.
صدایم از خشم و ترس می لرزید.

– م…منو از ا…از اینجا ببر لطفاً.

خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند.

– کجا عروس حاج فیضی؟
تاجایی که حاج خانوم رو می شناسم تحفه نگیره ول کن نیست.
دم غروبی هم جلو در شنیدم عمه جونت میگفت شب کاچی بار میذاره بیاره برا گل دخترش‌…

بالاخره سد اشک هایم شکست و به التماس افتادم.

– اذیت نکن مهراب من نمی تونم اینجا بمونم، ا‌…اگه اگه بفهمن…

با هُرم نفس هایش روی صورتم عقب کشیدم.
دل از پنجره کنده و در نزدیکی ام ایستاده بود.
چقدر دلتنگش بودم و چقدر او با کینه نگاه می کرد!

– اگه بفهمن چی؟
بفهمن حجله داش بزرگه رو ول کردی اومدی ور دل داش کوچیکه دهنتو سرویس می کنن؟

نفسش را با صدا بیرون داد و پنجره ها را باز کرد.

– نچ شدنی نیست…
برگرد سر سفره عقدت از امشب به بعد تو فقط زن برادر مهرابی!‌‌

ناباور لب جنباندم.

– م…می خوای برای برادرت باشم!

صدایم آشکارا می لرزید و برای بار اول بود که او به بغض کردنم اهمیت نمی داد.
دستانش را لبه ی پنجره گذاشته و بالا تنه ی برهنه اش را زیر باران نگه داشته بود تا به خودش بیاید.

– خواستن من مهمه؟

دستم از روی دستگیره شل شد.
قطرات باران چند تار از موهای بلند شده اش را روی پیشانی اش ریخته بود.

– داشتن تو مهمه!

قدم های سنگینش به سوی من بود.
پشت سرم ایستاد و دست روی در گذاشت.

– داشتن من دردسر داره خودت و ب…گا می دی.

چرخیده و سرتقانه سر بالا انداختم.

– مهم نیست، بیا از این جا بریم.

از اینگونه حرف زدن هایم تعجب کرده بود.
با لبی که کمی به سمت بالا انحنا یافت دست دیگرش را هم روی در ستون کرد.

– توام امشب زدی بالاها! کجا ببرمت با رخت عروسی برادرم؟
می دونی اگه خر بشمو ببرمت چی میشه؟
حاج فیضی، عمه جونت، حاج خانم، رفیق فابت همه و همه شون رو می گیرن برات، تنها می شی، حرف می شنوی اینام مهم نیست؟

مهم نبود؟ نمی دانم…
تنها چیزی که بخاطر داشتم این بود که مستانه با ذوق و شوق از آمدن مهراب گفته بود.
پسری که دوسال پیش در بدترین شرایط رهایم کرده بود اما قلب زبان نفهمم مرا به سوی او سوق می داد.
از اتاق عقد به بهانه ی دستشویی بیرون زده و با هول خودم را به آلونک پسر ناخلف حاج آقا فیضی رسانده بودم و اصرار داشتم مرا ببرد اما کجا خدا می دانست…
قلبم افسارم را به دست گرفته و زبانم از آن پیروی می کرد.

– مهم نیست.

سرش پایین تر آمد، بوی الکل معده ام را به جوش و خروش انداخته بود.

– اینطوریاس؟
منو ببین اگه ببرمت زر زر کنی، غر بزنی هر غلطی بکنی راه برگشتی نیستا!

با تقه هایی که به در می خورد لب فشردم.

– مهراب… داداش مهراب باز کن در و.

صدای مستانه بود.
وحشت زده بودم و صدای در زدن قطع نمی شد.
با حرص پیراهنش را چنگ زد و بدون بستن دکمه هایش دستگیره را کشید.

– چه خبره سر آوردی مستان؟

بغض اجازه ی درست حرف زدن به خواهر عزیزدردانه اش نمی داد.

– ترمه نیست، نیست داداش، رفته نمی دونیم کجاست…

تمام مدتی که او از ترس کلمات را شکسته به زبان می آورد مهراب به چارچوب تکیه داده بود.

– خب!

بی شک مستانه حالا چشمان درشتش درشت تر شده بود.

– داداش میگم عروس داداش محمد نیست، رفت دستشویی اما غیبش زده، عاقد شاکیه مهمونا پچ پچ می کنن، حال مامان بد شده…

تکیه اش را از دیوار گرفت و در را کمی بیشتر باز کرد.

– جا سوییچی که نیست گم بشه هر جا هست بر می گرده برو بشور اون سرخاب سفیدابتو شبیه میت شدی!

شوخی می کرد!
یعنی باورش نمی شد من بخاطر او محمدابراهیم را در اتاق عقد گذاشته و این جنجال را به پا کرده بودم!

– بیا پایین توام بگرد تو رو خدا!

با لحن ملتمس مستانه از موضعش عقب نشینی کرد.

– باشه برو سر و شکلتو درست کن نیام پایین این شکلی ببینمت!

با بستن در چرخید و دوباره به دیوار تکیه زد.
زیادی خونسرد بود آن هم در زمانی که صدای همهمه هنوز از طبقه ی پایین می آمد.
چرا ذره ای از بی آبرو شدن خانواده اش ناراحت نبود!

– برگرد پایین!

می دانستم تحت تاثیر حرف های مستانه قرار گرفته بود.
جدای از خانواده اش او را دوست داشت.

– م…من، من می خوام پیش تو باشم.

دیگر مهم نبود با اشک رنگ و لعابی را می شستم که آرایشگر ساعت ها برایش وقت گذاشته بود‌.
بهشت هم آن پایین بود دیگر نمی رفتم.
آمده بودم خودم را در جهنم او گرفتار کنم.

– حوصله ی للگی واسه دختر بچه سن مردم ندارم.
یه زمانی خواستمت شل نکردی، رفتم برگشتم دیدم شدی زن برادرم…
تو مرامم نیست زن مردمو و تو آلونکم جا بدم.

تلخی می کرد حق داشت اما انصاف نه‌…
بعد از دو سال شب عروسی آمده و تندی می کرد؟
هق هق های ریزم اوج گرفته بود.
حالا که از همه چیز بخاطر او زده بودم دیگر مرا نمی خواست‌.

– مجبور شدم مهراب، من، من…

بی اعصاب در را باز کرد.

– بازم مجبور باش، برگرد پایین و با صدای بله‌ت هلهله شونو بلند کن!

رحمی به حالم نمی کرد.
لگدی به بطری زیر پایش زد و تنش را روی تخت زهوار در رفته انداخت.

– برو بیرون تو زندگی سگی من جا واسه عروس فراری نیست.

نگاه خیره ام از هیکل او کنده نمی شد.
غروری برایم نمانده بود.
در این مدت همه چیزم را چوب حراج زده بودم.
دخترک شانزده ساله‌ای که جور پدرش را می کشید امشب حسابی کم آورده بود.

نمی توانستم او را ببینم و نادیده بگیرمش…
نمی توانستم بعد از دوسال سوالی نپرسم…
نمی توانستم خاطراتمان را دور انداخته و او را فراموش کنم.

به قول او با شل مغزی ام تیری در تاریکی انداختم.

– میرم میگم نه.

خم شده و کمی دامن لباس عروس را بالا کشیدم.
به حاج خانم گفته بودم لباس عروس او برایم سنگین است اما توجه نکرده بود.
تعللم بخاطر دیدن واکنشش بود اما بی حرکت روی همان تخت افتاده بود.

از اتاقش بیرون زدم.
فقط هشت پله‌ی باریک را باید طی می کردم و در برابر نگاه طلبکار بقیه می ایستادم.
با نشستن دستم روی نرده صدای عصبی اش به گوشم خورد.

– وایسا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♕♕♕
♕♕♕
2 سال قبل

سلام اگه قبلا رمانی نوشتید میشه اسمشون رو بگید ممنون

R
R
2 سال قبل

اووووووووه…تغییر شوهر دادی
سولومون از زن عماد تبدیل ب عشق مهراب شد…. حالا چرا همه شوهرات تو یع اخلاقن… زورگو بداخلاق غیرتی عاشق… خوبع ماشالا خدا شانس بدع سولومون…

عشق مهراب (سولومون)
عشق مهراب (سولومون)
پاسخ به  R
2 سال قبل

معلوم است کجایی؟
دلت میخواد با زور و اعصاب خوردی بیارمت رمان گلاویژ اصن گمیییی🤨

یکی
یکی
پاسخ به  R
1 سال قبل

تازه همه دخترا هم کم سن جالبه

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

چه ققششننگگههه🥰🥰🥰🥰🥰♥️♥️♥️❤️❤️❤️

عشق مهراب(سولومون)
عشق مهراب(سولومون)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

صبح بخیر😘
پارت بعدیو کی مذاری؟🥺

بنی
بنی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عزیزیییییی عزیزم

سولومون
سولومون
2 سال قبل

مهرابو دیدم عماد یادم رفت اصن بیخیال عماد فاطی ازین به بعد مهرابببب❤️😘😘

عشق مهراب(سولومون)
عشق مهراب(سولومون)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

چیه ب چی میخندی احساسات پاک منو مسخره میکنی؟😭💔

عشق مهراب(سولومون)
عشق مهراب(سولومون)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

بای

عشق مهراب(سولومون)
عشق مهراب(سولومون)
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

هستم و خواهم بود📌💜

از همین الان بگم اونایی ک چشم دیدن عشق مارو ندارن ازین سایت بره😐💯

بنی
بنی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

باز این سولومون احساساتیشد

آذرخش
آذرخش
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

باید ثبات نظر داشته باشی عزیزم دوروز دیگه رمان جدید میاد خبر عشق جدید تو هم میاد

Ana
Ana
2 سال قبل

جالب بود چه ساعاتی میزاری

Ana
Ana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اوک مرسی

asma
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عالیه

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

سولومون تغییر شوهر دادی؟
😂

Negin
Negin
2 سال قبل

به نظر جالب میاد ادامش بده

دسته‌ها

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x