رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 117

3.7
(3)

 

با دو لیوانِ بزرگ آب انار برمیگردد. سینیِ مقوایی را که لیوانها داخلش چفت شده اند، مقابلمان میگذارد و می نشیند.
-بزن روشن شی…

زیر لب تشکری میکنم و فکرم کاملا درگیرِ حسِ او، هم تیم شدن با او، و نزدیک شدنش به من است!
خودش یکی از لیوان ها را برمیدارد و به سمتم میگیرد:
-بخور عزیزم…

پوزخند بی اراده ای به “عزیزم” گفتنش میزنم. از نگاهش دور نمی ماند. وقتی لیوان را از دستش میگیرم، میگوید:

-تو واسه من خیلی عزیزی حورا… خیلی خیلی دوست داشتنی و بانمکی… رنگی رنگی و پر انرژی و خاصی… و مهمتر از همه اینکه جسوری!

لبخندم را حفظ میکنم:
-بله بله… دیگه عاشق کدوم خصوصیاتم شدی؟

بدون اینکه یک ذره هم بهش بربخورد، میگوید:
-مسخره نکن… هرچی که درموردت میگم، راسته… خصوصیات ظاهری و اخلاقی تو هر پسری رو جذب میکنه…

با جدیت میپرسم:
-تو بیشتر از همه جذب چیِ من شدی آقای اَتا؟!!

سکوت میکند. چشم از نگاهش نمیگیرم و من حرف راست را میخواهم… صداقت میخواهم… باید این را بفهمد.

-هوم؟!
میخندد و بالاخره اعتراف میکند:
-عاشق بازی کردنت با بهادر!

نفس عمیقی میکشم و با رضایت سر تکان میدهم. جرعه ای از آب انار را مزه میکنم و میگویم:
-دیگه؟

-خب… عاشق پررویی کردنات واسه بهادر… کم نیاوردنات… نقشه چیدنات… اذیت کردنات… عقب نکشیدنت… مقاومتت… تو خوراک این بازی هستی حورا!

خیالم راحت میشود که او حسش را به من صادقانه اعتراف کرد!

-پس تمام جذابیتِ من واسه تو، مربوط میشه به برخوردم با بهادر!
-نه خب… خودتم…

نمیگذارم ادامه دهد و میگویم:
-من با این مشکلی ندارم! اتفاقا ممنونم ازت که صادق هستی… ممنون ترم میشم که تظاهر رو کنار بذاری و اجازه بدی منم بتونم حرفامو راحت بزنم…

لحظه ای متحیر نگاهم میکند. سپس میخندد و با تحسین میگوید:
-اون وقت میخوای من قربون صدقه ی بلاچه بودنت نشم!

با صدا میخندم و میگویم:
-دست بردار اَتا… دست بردار از سرم!

-بردارم کجا بذارم آخه شیطون؟
خنده ام جمع میشود و میگویم:
-آب انارتو بخور!

میخندد و چشمکی میزند. نیمی از لیوان را یک نفس سر میکشد و سپس میگوید:
-خب حالا راحت حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی؟

سکوت میکنم تا بتوانم فکرهایم را جمع بندی کنم. اتابک با دقت نگاهم میکند. آرام میپرسد:
-فکر کردنت قشنگه…

چشم در حدقه میچرخانم و میگویم:
-تمرکزم رو به هم نزن!

میخندد… پوفی میکشم و کمی از آب انارم را میخورم. زبان روی لبم میکشم و بالاخره میگویم:
-ببین آقای اتابک…

-جان!
توجهی نمیکنم تا فکرهایم به هم نریزد. سعی میکنم جدی باشم و حرفم را بزنم.

-بین من و بهادر یه قرارایی هست… یه بازی… یه رقابت سرِ موندن تو اون خونه… بهادر راضی به موندنم نیست و من دلم نمیخواد از اونجا برم…

سر تکان میدهد و پر تحسین میگوید:
-در جریانم… برام هم خیلی عجیبه که تا الان دووم آوردی… تو بهترینی!

شانه ای بالا می اندازم و فکر میکنم بعد از آن همه ماجرایی که پشت سر گذاشتم، چطور فکر کردم که ماندن و رقابت با این آدم ساده است؟

 

-هرطور شده، می موندم… اما راستش فکر نمیکردم جدی باشه و… سخت باشه و..چطوری بگم… بهادر واقعا بخواد که من رو به قصد بیرون انداختن از اونجا شکست بده…

تکخند آرامی دارد و میگوید:
-چرا؟ مگه تو خونِت از قبلی ها رنگی تره؟!
قبلی ها… همان ها که هرکدام یک جوری فرار کردند! و من چرا فکر کردم ساده است؟!

-اولش شوخی و بچه بازی بود…
-شوخی؟ بس کن دختر… بهادر تو بازی با کسی شوخی نداره… یعنی هیچی واسه بهادر شوخی و بچه بازی نیست!

لبخند تلخی روی لبم می آید و دلم میگیرد. حیف از احساسم… حیف از احساسم!
-آره اعتراف میکنم که دستِ کم گرفتمش…

پوزخند اتابک را تماشا میکنم و اجازه میدهم بگوید:
-بهت گفته بودم که دستِ کم نگیرش… گفته بودم هیچی ساده نیست… مراقب باش… بهادر نامردترین و عوضی ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم…

پوفی میکشم:
-خب حالا… الان میدونم که همه چی جدّیه… انقدر جدی که خوب میدونم بهادر… واسه من خطرناکه!

و در دل اعتراف میکنم: کسی که اولین هایم را از من گرفت… احساسم را نادیده گرفت… از غرور و حسم در این بازی مایه گذاشت… خطرناک ترین است!

اتابک میپرسد:
-خب چی شد که الان به این نتیجه رسیدی؟
سکوت میکنم و جوابی ندارم. اخم میکند و کنجکاو میپرسد:
-کاری باهات کرده؟!

فقط لبخند میزنم. در چشمانم دقیق میشود.
-حورا اون نامرد چیکارت کرده؟ بلایی سرت آورده؟! نکنه…

وقتی نمیتواند جوابی دهد، دهانم را کج میکنم و میگویم:
-نکنه چی؟
بهت زده میگوید:
-بگم؟!

قبل از اینکه جوابی بدهم، خودش میگوید:
-نگو که قصد دست درازی بهت رو داره… یا… کرده؟! بهت دست درازی کرده؟! واسه همین میگی که واسه ت خطرناکه؟ کار خطرناکی که باهات کرده اینه؟!! پست فطرتِ…

میان حرفش دستم را بالا میگیرم و میگویم:
-صبر کن کجا گازشو گرفتی داری میری؟!
در سکوت و بهت نگاهم میکند و بی طاقت میخواهد چیزی بپرسد… که زودتر میگویم:

-هنوز به اون مرحله نرسیده!
-هنوز… یعنی چی؟!!

دمی میگیرم و نگاهم را پایین میکشم. صادقانه و آرام میگویم:
-واسه اون بازی و بُرد از هرچیزی مهمتره… انقدری مهم هست که به هر چیزی پشت پا بزنه و بخواد همه چیزمو ازم بگیره… امروز صبح… لعنت بهش… من میشکنم… همه جوره… حسم بهش…

صدایم کم کم ضعیف میشود و زیر لب… با بغضی ناخواسته میگویم:
-بهادر قصد له کردن منو داره…

 

اتابک متعجب صدایم میزند:
-حورا؟! چت شد عسلم؟ داری گریه میکنی؟!!

لب و دهانم از “عسلم” گفتنِ پر احساسش جمع میشود و نگاهش میکنم.
-میشه این مدلی قربون صدقه ی من نری؟!!

آستین مانتو را بالا میکشم و ساق دستم را نشانش میدهم.
-ببین؟ بدنم مور مور میشه! نکن دیگه خب!

نگاهی به ساق دست و موهای نداشته ی راست شده ام می اندازد و ابروانش بالا میپرد. نگاه به چشمانم میکند. دستم را پایین می اندازم و با بازدم بلندی میگویم:

-الان حرف من اینه… من تو این بازی جدی ام… درست به اندازه ی بهادر! برام مهمه که برنده بشم و شکستش بدم… قبل از اینکه اون به هدفش برسه… میخوای تو تیم من باشی؟ باشه قبول… اما باید بدونم… یعنی مطمئن بشم که توام به اندازه ی من جدی هستی و واقعا قصدت کمک به منه که…

نمیتوانم ادامه دهم. نمیدانم چرا… سخت میشود. برنده شوم که غرورم را پس بگیرم… حسم را… من به آن لعنتیِ بیشعور دل بسته بودم و به طرز احمقانه ای قلبم برایش لرزیده بود… و همین من را دیوانه میکند. چرا همان اول نرفتم پیِ کارم؟!

اتابک در سکوت نگاهم میکند و من اخم میکنم، تا بغض نکنم!

-واسه تک تک لحظه هایی که باهام بازی کرد… مسخره م کرد… بهم خندید… سرِ کارم گذاشت… هرطور دلش خواست رفتار کرد و من و… خیلی چیزا رو نادیده گرفت… باید جواب پس بده! بهادر خیلی به من بدهکاره!!

اتابک چشم از چشمانم نمیگیرد و آرام میپرسد:
-دوستِش داری؟!
مات میمانم… با تمام نفرت و عقده میغرم:
-ازش متنفرم!!

نگاهش از چشمانم جدا نمیشود. قلبم تپش های پرنوسانی دارد و چرا با فکر کردن به او انقدر عصبی میشوم؟!
-خوبی؟!

لب میفشارم و با جدیت بیشتری میگویم:
-هدف من زمین زدنِ بهادره… قبل از اینکه اون منو زمین بزنه!

لبخند خاصی روی لبش مینشیند و میگوید:
-هدفت قشنگه…
من دارم اذیت میشوم و نمیدانم چرا!
-خب؟

لبخند پر رضایتی به رویم میپاشد و میتوانم کینه را از چشمانش بخوانم.

-اگه میخوای مطمئن بشی که تو تیم تو هستم یا نه، کافیه یادت بیاری که باعث از دست دادن داداشم، همین بهادره! هیچکس به اندازه ی من منتظر دیدن زمین خوردنش نیست…

قلبم به درد می آید. شاید قرار است من هم به همان مرحله برسم! برای بهادر که مهم نیست… بدترین کاری که میتوانست با من بکند، این بود که از راه احساسم وارد شود…که شد…که توانست…که حالا تمام ناراحتی و حالِ خرابِ من، به خاطر نادیده گرفته شدن حسم است!

-کمکم میکنی؟
با جدیت میگوید:
-هرکاری از دستم بربیاد، واسه کمک بهت انجام میدهم عزیزم… یه جوری ازمون رو دست بخوره که دیگه نتونه سرِ پا بشه!

لبخند سردرگمی روی لبم می آید و تصور میکنم! رودست خوردنِ بهادر میتواند تصویر زیبایی باشد… خیلی زیبا! وقتی که منتظر است به احمق بودنم بخندد و من را از آن خانه به بیرون پرت کند…

درحالیکه هرچقدر دلش خواسته من را بازی داده و… دستمالی کرده و بوسیده و به بهانه ی آبتین هرلحظه بیشتر و بیشتر به من نزدیک شده، تا این وسط یک فیض اساسی هم از این دختر احمق و ساده ببرد… تا تهِ تهش… که در آخر بگوید مال حرامی و مال آبتینی و…

نفس عمیقی میکشم و لب میزنم:
-قیافه ش دیدن داره!

اتابک دست روی دستم میگذارد:
-آره حورا، قیافه ش دیدن داره… منم مثل تو لحظه شماری میکنم واسه دیدن اون روز… اون لحظه رو تقدیمت میکنم عزیزَکم!

اخمی به دستش که روی دستم است میکنم و دستم را عقب میکشم.
-عزیزکَم رو نمیگفتی نمیشد؟ جمله ی انگیزشی رو خراب کردی…

خنده ی بلندی سر میدهد و میگوید:
-ضد حال زدناتم باحاله حورا… نمیشه کنار این برنامه ها، به برنامه ی خودمونم برسیم؟

در چشمانش میپرسم:
-کدوم برنامه ها؟

با کمی شیطنت میگوید:
-مثلا قرار بود بیشتر باهم آشنا بشیم… رو پیشنهادم فکر کنی… من دلتو به دست بیارم… حورا من جدی ازت خوشم میاد…
خدایا گرفتاری شده ام!

-این منتفی شد…
-چرا؟!
مکث کوتاهی میکنم و سپس جدی و در اوج صداقت میگویم:

-چون هدف من از کنار تو بودن، فقط واسه شناخت بیشتر بهادر بود و هست… و الان به عنوان یه راهنما، یا یه دوست میخوام کمکم کنی… نه کمتر، نه بیشتر!

با حالت خاصی میگوید:
-اگه من بیشتر بخوام چی؟
ثانیه ای نگاهش میکنم. و طی یک تصمیمِ آنی خیز برمیدارم و میگویم:
-همین جا همه چی به هم میخوره!

با تعجب میخندد و دستم را میگیرد تا مانع بلند شدنم بشود.
-خیله خب کجا میری؟! باشه… داشتم شوخی میکردم… بشین…

نا مطمئن در چشمانش خیره میشوم که میگوید:
-بشین بیشتر درمورد هدفمون حرف بزنیم…

می نشینم و مچ دستم را آزاد میکنم و میگویم:
-وقتی خودتم به خاطر همین موضوع بهم نزدیک شدی و هدفت دیدن شکستِ بهادر به وسیله ی منه، پس چیز دیگه ای رو وسط نکش

سر بالا و پایین میکند:
-باشه حورا خانوم، باشه… من که گفتم… هرچی تو بخوای…
-من فقط له شدنِ بهادر رو میخوام…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x