-بله دیدم… قرار بود بالای نوزده بشی مثلا!
خنده ام میگیرد و الان به شدت کنجکاو است که از من چیزی بیرون بکشد! با صدای بچگانه ای میگویم:
-حالا شما ببخش مامانی، این ترم جبران میکنم بیست میشم!
اخم میکند که نشان دهد جدی است.
-کِی برمیگردی؟!
اوف از وقتی آمده ام، چندمین بار است این را میپرسد؟!!
-مامان داری علنا بیرونم میکنی ها… بذار دو روز از اینجا اومدنم بگذره، بعد میندازی بیرون…
-چهار روز شد!
عه… خب… چرا فکر میکنم یک ماه بیشتر است؟! هه… بهتر…روزهای خوش و غرق در بی خبری و مرورو بُرد و دستِ اویی که به من نمیرسد!
-چهار شب و سه روز… زیادش نکن!
سوره میخندد و مامان کفری میگوید:
-چند شب و روز دیگه میخوای بمونی؟
اینبار هردو باهم میزنیم زیر خنده! مامان حرصش میگیرد و میغرد:
-نخندید، جدی ام!
جدی میگویم:
-منم تو کارم جدی ام، حواسمو پرت نکنید…
ثانیه ای سکوت میکند و وقتی متوجه منظورم میشود، خیز برمیدارد و ظرف کاهوها را از زیر دستم بیرون میکشد.
-مسخره کردی منو؟! بده من ببینم!
دستم توی هوا میماند.
-وای مامان تنظیمش خراب شد…
سوره با خنده آرام توی سرم میزند:
-پاشو خودتو جمع کن بابا… از صبح چسبیدی به تنظیم آشپزخونه، بدتر مامانو مشکوک میکنی!
با بهت نگاهش میکنم که قبل از من، مامان میگوید:
-همینه! برای چی از صبح داری آشپزخونه رو مرتب میکنی؟!
بگویم برای جمع کردنِ حواسی که پرت است؟!!
-مرتب نمیکنم، نظم میدم!
سوره زیر لب با خنده ی ریزی میگوید:
-چه غلطا…
یک شانه ام را برایش بالا می اندازم و از رو که نمی افتم!
-کجاشو دیدی!
مامان وقتی من را نمیفهمد، عصبی میشود:
-از کِی تاحالا به نظمِ آشپزخونه ی من اهمیت میدی؟ تویی که سالی یه بار تو آشپزخونه پیدات نمیشد…
-از هپل جماعت درس گرفتم… لقمان و ادب و بی ادبان و این حکایات!
سوره میخندد و مامان عصبی تر میشود.
-اصلا چرا برگشتی؟!
دستم را روی پیشانی ام میگذارم و ناله میکنم:
-وای باز رسیدیم به نقطه ی آغازین!
-چقدرم که جواب سوالمو میدی…
و سوره اضافه میکند:
-تازه دو روزم هست که گوشیت خاموشه!
با دهان باز مانده به سوره نگاه میکنم. نمیگذارد دو روز از درد دلهایم بگذرد! وقتی نگاه خیره ام را می بیند، تاکید میکند:
-دو روز و دو شب!
-چرا؟!!
این را مامان میپرسد. چشم از سوره نمیگیرم و تهدیدوار میگویم:
-چون میخوام استراحت کنم… مگه در جریان نیستی خواهری؟!
مامان دستم را میگیرد و میکشد، تا نگاهش کنم.
-حوریه به من نگاه کن؟
-حورا!!
سوره دم گوشم میگوید:
-اگه میخوای این ترم رو نری، بهتره بهشون بگی… هرروز بدتر میشه ها… بهتره سربسته مامان رو در جریان بذاری که…
مامان دستم را میفشارد:
-دم گوشی حرف نزنید… نگام کن ببینم!
نگاهش که میکنم، با نگرانی و کنجکاوی میپرسد:
-نکنه تو اون خونه چیزی شده که بلند شدی وسط ترم اومدی خونه؟! همون واحد بغلی… خالی بود… از ما بهترونی چیزی دیدی؟ یا آدم! وای نکنه از ترسِ اونجا فرار کردی؟!
از اول هم به همین شک داشت و بالاخره به زبان آورد! بدون اینکه فرصت بدهد جوابی بدهم، با صدای آرامتر و مشکوک تری میگوید:
-یا نکنه این رشته هم دلتو زد؟!! میخوای انصراف بدی حورا؟!!
چند ثانیه ای همانطور خیره اش میمانم و به دنبال جواب میگردم. سوره به جایم میگوید:
-نه انصراف که نمیده… شاید این ترم مرخصی بگیره…
هنوز جمله ی سوره کامل نشده، مامان بلند میگوید:
-چرا؟!!
و همان لحظه موبایل بابا زنگ میخورد و ثانیه ای بعد، بابا از توی پذیرایی بلند میگوید:
-آقا منصوره!