رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 18

3
(2)

 

دعوا؟!
بهادر چشم باریک میکند و لبخند کجی تحویلم می دهد:
-گفتم که…دنبال حوریه بود…اما انگار چشمش تو رو گرفته!
لب میفشارم و به شهربانوی خشک شده ای که نگاه ماتش را بین ما جابجا می کند، توجه نمیکنم. البته که دعوایی نیست، فقط یک بحث کوچولو با یک همسایه ی پررو است!

با حرص میغرم:
-فرهنگتون هم خیلی پایینه!
اینبار دیگر خنده اش به وضوح تمسخر آمیز است! قدم دیگر به سمتم برمیدارد:
-رو این موردم کار میکنم آبجی خانوم…دیگه؟

حالا در دوقدمی ام است! با خروسی که آرام و قرار ندارد و دنبال فرصت است تا به من حمله کند! خودش هم که منتظر!!
شهربانو می گوید:
-آقا بهادر شما بفرمایید…

-نه مامان!
با اخم چشم غره ای به رادین که با پررویی ایستاده و منتظرِ دعواست، می روم. اصلا هم که به رویش نمی آورد!
دوباره به بهادر نگاه می کنم. باید زبان به دهان بگیرم و دیگر ادامه ندهم. این بحث همین جا باید تمام شود…بحث کردن با این لات، به شخصیت و کلاسِ من نمیخورد و…

نمیتوانم ساکت بمانم و جدی میگویم:
-با رکابی هم تو ساختمون نگردید! حجاب فقط واسه خانوما نیست آقای محترم.
ابرویی بالا می دهد و نگاهی به سر تا پایم می اندازد.
-حجابمون که یه اندازه ست محترم خانوم!

لحظه ای از جوابی که داد، خشک می شوم. اُه لعنتی راست میگوید! من یک تاپِ آستین حلقه ای به تن دارم و…حجابمان به یک اندازه است!
به شدت معذب می شوم و خجالت میکشم. به خصوص با نگاه مستقیمش! الان باید فرار کنم و پشت در قایم شوم و این آدمی که روبرویم ایستاده، نامحرم است آخر!

اما اینجا خانه ی من است مثلِ اینکه!
هرچند شرم و خجالت سراسر وجودم را میگیرد و پاهایم میلرزد، اما محکم سر جایم می ایستم و حورا نیستم اگر کم بیاورم!
-ببخشید که تو خونه ی خودمم! اینجا خونه ی منه، و شما هم الان تو خونه ی من وایسادید…چهاردیواری…اختیاری!!

بله! وقتی می بیند رویم کم نمیشود، با خونسردی میخندد و میگوید:
-پس شرمنده تو خونه ت با رکابی وایسادم و حجابمو راعایت نکردم…
-خواهش میکنم…بفرمایید…دیگه هم تکرار نشه!

ثانیه ای با همان خنده ی مسخره اش می ایستد و نگاهم میکند. سپس در آرامش میگوید:
-فقط آبجی خانوم این بی حجابی شما بدجور چشمِ چنگیزِ ما رو گرفته! چیکارش کنم؟
دهان باز میکنم تا بی ادبی اش را متذکر شوم، که همان لحظه چنگیز را رها می کند و تقریبا به سمت من پرت می کند!
-بیبین؟!

دیگر هیچی نمیفهمم! فقط خروسش را می بینم که با آن هیبت عظیمش به سمت من پرواز می کند! نمیدانم کِی از ترس جیغ میزنم و کِی به اتاق فرار میکنم و در را به هم میکوبم.

اینبار عصبانی تر و بلندتر میگویم:
-بردار اون خروستو از خونه ی من ببر بیروووون!
صدایش درست از پشت در اتاقم می آید که با تفریح و تهدید میگوید:
-نمیاد آبجی خانوم…عاشقت شده بدجور…عقوبت بی حجابیه دیگه!

دلم میخواهد موهای سرم را بکّنم! چرا شهربانو چیزی نمیگوید؟!
-شهربانو خانوم شما یه چیزی بگید!
شهربانو با صدای آرامی میگوید:
-آقا بهادر من باهاش حرف میزنم…دیگه واسه امروز بسِشه گناه داره…

چشمهایم از حدقه بیرون میزند. این دیگر چه آدمی ست؟!!
-یعنی چی؟!! شهربانو خانوم؟!
بهادر خودش میگوید:
-میگه خودش بهت میفهمونه که چهاردیواری اختیاری…نداریم! قانون اول اینجا چیه؟!!

چشمانم از حرص تنگ و گشاد میشوند. رادین بلند میگوید:
-عمو بهادر خودت بهش بفهمون!!
مگر دستم به آن پسربچه نرسد!

بالاخره شهربانو یک تذکری میدهد…با لطافت!
-رادین جان شما نباید حرفی بزنی مامان…
بهادر میگوید:
-خودم بهش میفهمونم بچه!

مشتم را محکم به در میکوبم:
-اگه تا یک دقیقه ی دیگه از خونه ی من نری بیرون، زنگ میزنم به پلیس!!
بهادر میگوید:
-آخ هنوز دستش نیومده…تو بگو رادین!

رادین بلند و پرهیجان میگوید:
-عمو بهادر!!
عمو بهادر و زهرمار!
-ایول بچه…قانون اول، بهادر…قانون آخرم…بهادر! اگه قانون رعایت نشه چی میشه؟!

بلند میگویم:
-الان زنگ میزنم به پلیس، میگم چی میشه…
بهادر با پوزخند تمسخر آمیزی میگوید:
-آخرین کسی که زنگ زد به پلیس عاقبتش چی شد؟!

نمیدانم چرا قلبم هرّی میریزد. گوشهایم ناخودآگاه تیز میشوند و…رادین با مکث میگوید:
-همون که پاش شکست؟! یا اون که موش همه جاشو گاز گرفت؟! یا اون که موهاش سوخت؟!
بی اراده به خود میلرزم و این حرفهای وحشتناک یعنی…چه؟!

بهادر با خنده ی لذت بخشی میگوید:
-نع…اونی که چنگیز با اقتدار فرود اومد رو سرش و انقدر نوک زد تا وسط سرش سوراخ شد! بعدم افتاد تو حوض و دماغش شکست!!
سرم گیج میرود. وای خدا باورم نمیشود! با گروه داعش طرفم؟!

-این یکی چی سرش بیاد؟! اگه بدونه اسم پلیس اصلا به این خونه نمیفته!!
من را میگوید!! تهدید؟! یا خدا برایم چه برنامه ای چیده؟!!

خودش با تفریح ادامه میدهد:
-نه بابا این یکی بچه ی خوبیه…حور و پریه! مگه خره که بخواد خودشو از تراس بندازه پایین؟! نه بابا هنوز جوونه، از جونش سیر نشده..

نه!! یا امامِ دوران!
شهربانو میگوید:
-حورا جان نترسی یه وقت؟ آقا بهادر شوخی میکنن!
غلط کرده که شوخی میکند. پس چرا میخندد؟!

-آره بابا شوخیه خانوم خانوما…اما تو کوتاه بیا و واسه یه شوخی زنگ نزن به پلیس…دردسره میشه دیگه!
برای او یا من؟!!
التبه که من در اوجِ پس افتادن، با آرامش میگویم:

-من اصلا همچین آدمی رو که برام هیچ اهمیتی نداره، جدی نمیگیرم!

بهادر با خنده ی بیشعورانه ای میگوید:
-جدی نگیری، ما بیشتر باهات حال میکنیم همسایه!
تهدید است بخدا!
-خوشحال میشیم زحمت رو کم کنید آقای همسایه!

با خنده میگوید:
-بیا بریم چنگیز…بیا بریم که از این یکی واسه تو حوری درنمیاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گندم
1 سال قبل

رمان قشنگیه فقط کتابی نوشته 😕

ب ت چ
ب ت چ
1 سال قبل

چرا من اینقدر میترسم
آخه احمق چرا همون روز از خونه نرفتییی😑🤬

Maryam
Maryam
1 سال قبل

رمان خیلی باحالیه😃😃

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Maryam
FTM
FTM
1 سال قبل

رمان قشنگیه🙂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x