رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 40

5
(4)

 

بی اعصاب میگویم:
-اصلا باشم یا نباشم…خب که چی؟! شما چرا انقدر پیگیرِ حس من به آقای سمیعی هستی؟ چه ربطی به شما داره که انقدر کنکاش میکنی؟ یرَه بکّن دِگِه!!*
*بابا ول کن دیگه!

ماشین را گوشه ی خیابان نگه میدارد. دو خیابانی نرسیده به دانشگاه. رو به من میکند و بهت زده میگوید:
-تو مثلا حوری ای…چرا پاچه میگیری؟! یکم خودتو حفظ کن دختر مشهدی!

مگر میگذارد من کمی شان و کلاسم را حفظ کنم؟! نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-دیگه نمیخوام درموردش بشنوم!
-حتی اگه بخوام کمکت کنم؟

به شدت از چیزی که شنیده ام جا میخورم…او و کمک…به من… هه!
-درچه مورد اونوقت؟!
کوتاه و یک کلمه میگوید:
-آبتین!

خداوندا!
-نمیفهم…
کامل به سمتم میچرخد و میگوید:
-اَه چقدر تو خنگی حوری…

بلافاصله انگشتش را به پیشانی ام میزند:
-یکم به این مغزت فشار بیار ببین وقتی میگم کمکت میکنم و حرف از آبتینه، یعنی چی؟! همون آبتین که پسرعموی منه و از اینورم دل همسایه منو برده!

دستش را با بهت زدگیِ تمام پس میزنم. باورم نمیشود. الان چه گفت؟!
-آبتین…چیکار کرده؟!
به حالت پر تمسخری میخندد:

-آبتین همون کاریو با دل دخترا کرده که سال پنجاه و هفت انقلاب با ایران کرد و این شعرها!
لبهایم کج و کوله میشوند.

-دارم جدی میپرسم…منظورتون از اینکه آبتین دل همسایه رو برده چیه؟!

یک جوری نگاهم میکند که بفهمم تا چه حد از نفهمی ام، یا تظاهرم بدش می آید. کلافه و خجالت زده میگویم:
-نبُرده!

چشم باریک میکند. مکثی میکنم و دوباره جواب نگاهش را میدهم:
-واقعا نبُرده…
-حوری طناب…
-نه میگم نه…

-سوغاتی…
درمانده تر میشوم:
-وای اصلا این حرفا نیست…
-بیخیال خوشگله…خودتم میدونی که دقیقا همین حرفاست!

البته من گیج ام! حرفهایش را بار دیگر مرور میکنم…نخ و طناب دادن و تابلو بودن و…دل بردنِ پسرعمویِ ایشان، از دختر همسایه و…کمک کردنش…برای چه؟!
ترسناک است!

-الان افتاد؟!
چشم میبندم تا بیشتر تمرکز کنم. پوف آرامی میکشد و زمزمه میکند:
-میفته…صبر میکنم تا بیفته!

چشم باز میکنم و میگویم:
-واقعا همچین چیزی نیست…من فقط از متانت و…شخصیت و مردونگی و…غرورِ آقای سمیعی خوشم اومده…

تک‌خنده اش بلند است و سر تکان میدهد:
-همون همون…اصل خوش اومدنه که اومده!
چشم در حدقه میچرخانم:
-خب حالا منظور شما از کمک کردن به من چیه؟!

پرتحسین و لذت میگوید:
-آهاااان…رسیدیم به اصل ماجرا…
سعی میکنم آرام بمانم تا حرفش را بزند. با هیجان میگوید:

-ببین حوری تو واسه نزدیک شدن به این آبتینِ ما راه خیلی سختی در پیش داری…
لبخند آرامی میزنم.
-نمیخوام بهش نزدیک بشم…

بی حوصله میخندد:
-خب باش نمیخوای ارواحِ عمه ت! اما میخوای بیشتر ازش بدونی یا نه؟
سکوت میکنم. سکوتم را در هوا معنی میکند:
-پس میخوای…

-شما منظورتو بگو!
-گوش کن حالا!
کار دیگری میتوانم بکنم؟!

با بازدهم عمیقی میگوید:
-ببین آبجی خانوم…این آبتینِ ما با همه ی آدمایی که تا الان تو زندگیت دیدی فرق داره…
غرق میشوم. آبتین فرق دارد! او با هیجان ادامه میدهد:

-مرموزه…پیچیده س…اخلاق و خصوصیات خیلی خاصی داره…هرکسی به چشمش نمیاد…هیچ دختری تا الان دلشو نبرده…یعنی خیالتو راحت کنم حوری…هیچ دختری!

آه این قلبهای قرمز که دور و برم نمایان می‌شود برای چیست؟!!

بهادر آب و تاب میدهد:
-مغرور…سرد…باکلاس…جذاب…اخمالود…خوشتیپ…جنتلمند!
لبهایم ناخودآگاه غنچه میشوند. لحن بهادر پرنفوذ و آرام میشود:
-بازم میخوای ازش بدونی؟

وااای یعنی بازهم از این خصوصیاتِ خاص دارد؟!!
-نه…
و نه گفتنم، از هزار آره بدتر است!

بهادر میخندد:
-میگم حالا…کم کم! اما فقط اینو بدون حوری…به چشم این آدم اومدن انقدر سخته که تاحالا هیچ دختری موفق نشده…این بچه پاکِ پاکه!

واو! قلبم دارد مالامال میشود از تک سلولی قرمز قرمزِ عشق!
-حالا فکر کن اولین دختری که به چشمش بیاد، تو باشی!

پلک میزنم. به چشم چنین تندیسی بیایم؟!! غرق فکر نجوا میکنم:
-اگه نیومدمم اشکالی نداره…همینطوریشم…قشنگه!

دیگر حرفی نمیزند و فقط نگاهم میکند. نگاهی که با یک لبخند جمع شده همراه است! کم کم به خودم می آیم و از آن فضای پر شده از آبتین و اخم و غرور و پاکی اش…و آن قلبهای درهم لولیده بیرون کشیده میشوم.

نگاه بهادر باعث میشود که پلک بزنم…چشمهای سیاه و براقی که میخندند. و لبهایی که جمع شده اند…
-قشنگه…آره آبجی!

ناگهان تمام خون بدنم، به صورتم هجوم می آورد! خنده اش رها میشود.
-خوشِت اومد؟
دیگر یک ثانیه هم نمیتوانم تحمل کنم. مسخره ام میکند؟! مسخره کردم خودم را!
-مسخره!

سپس در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. بلند و بی محابا میخندد. قبل از اینکه در را ببندم، میان خنده هایش میگوید:
-بعدا از خصوصیاتِ قشنگِ آبتین بیشتر برات میگم…

اخمی سرشار از خجالت به رویش میکنم:
-لازم نکرده…
-تو به من نیاز داری!

در ماشین را میکوبم. خدا مرا سنگ کند که اینطور خود را مسخره ی این آدم کرده ام. حالا دیگر حسم را هم درموردِ آبتینِ سمیعی میداند و…میخواهد کمکم کند؟!
-مرگ بگیرم اگه رو کمک این آدم حساب کنم!

سنگ بشی دختر هی😂😂😂😂

آخرین گلدان را داخل خانه میگذارم. هوای اوایل آذرماه سرد است. این را صبح وقتی پتو را روی خود کشیدم، درک کردم. هرچند اصلا سرمایی نیستم اما درک سرما باعث شد که بفهمم وقت آوردن گلهای عزیزم به خانه است.

وقتی میخواهم در تراس را ببندم، چشمم به درخت خرمالو می افتد.
قدمی جلو میگذارم و از تراس به میوه های نسبتا رسیده اش نگاه میکنم. هیچکس تصمیم ندارد شروع به چیدن کند؟

میوه هایش نارنجی شده اند. عمو منصور گفته بود که این درخت مالِ من است! شاید این را بقیه ی اعضای ساختمان هم بدانند و برای همین دست نمیزنند!! عجب است که انقدر فهمیده اند!!

لادن آنقدرها به این چیزها توجه نمیکند و بیشتر به قر و فرش میرسد. البته شنیده ام که قرار است اثاث کشی کنند و بروند.

آنقدر نشناختمش…اما به نظر زنی نازنازی و بامزه می آید، که آرایش یکی از بزرگترین تفریحاتش است. از آنهایی که صبح را با آرایش آغاز میکنند و شب را با انواع ماسک صورت! کمی هم نابلد در سِت کردن و آرایش کردن و تیپ زدن…

دلم خلوت شدن این ساختمان را نمیخواهد…هرچه باشد، خانواده بودن در این ساختمان امنیت من را بالا میبرد؛ به خصوص با وجودِ بهادری که به دنبال غنیمت گرفتنهای خاص از این جنگ است!

وسوسه ی چیدن یکی از آن خرمالوهای رسیده نمیگذارد در خانه بند شوم.
بافت نارنجی و طوسی راه راه به تن میکنم که مدل گشادی دارد…به همراه شلوارِ جذبِ دودی رنگ، و یک کلاهِ طوسیِ روشن روی موهای گیس شده ام، نه برای حفظ سرما…بلکه برای تکمیلِ تیپم!

وقتی روبروی آینه کلاه را روی سرم مرتب میکنم، با خود فکر میکنم که کاش لادن قبل از رفتن پیش من یک دوره طریقه ی تیپ زدن را می آموخت!
خنده ام میگیرد و با دیدن ظاهر فوق العاده ام، شعری تراوش میشود!

-گیسوانش همچو پیچک…
-تار به تارش قاتل جان!
موهای گیس شده ام را روی یک شانه ام می اندازم و پر احساس تر ادامه میدهم:
تاب میدهد بر دلها…
برق آسا همچو طوفان!

خنده ام رها میشود و موهای گیس شده ام را به عقب می اندازم.
-آه حورایم آرزوست…

سبد کوچکی برمیدارم و از خانه بیرون میروم. وقتی نگاه دقیقی به حیاط می اندازم و از نبودِ چنگیز و حوریه و فک و فامیلش مطمئن میشوم، با خوشحالی به سمت درخت خرمالو قدم برمی دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیشکی
هیشکی
1 سال قبل

اقا من دلم میخاد حوری عاشق بهادر بشهههه
آبتین زیادی با کلاسه حیفه واسه حوری🤣
نمیدونم فقط منم که مثه سگ رو بهادر کراشم یا بقیم مثه منن😂

neda
neda
پاسخ به  هیشکی
1 سال قبل

ن بابا… منم هستم، حالا شوهرم دارم ولی شدیدا رو بهادر کراش دارم 😂 😂
فاطی منم بدبخت نکن 😂

مانلی
مانلی
پاسخ به  neda
1 سال قبل

ندا بچه داری؟🙃

Nahar
Nahar
1 سال قبل

آخ ک چقدر من این بهادر رو دوست دارم آخ ک نمیدونی🤣

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x