نگاه طولانی شده اش از آینه که به صورتم خیره موند.. نشون می داد همونطور که انتظار داشتم رادارهاش فعال شده و حالا داره فکر می کنه که در صورت قبول خواسته من.. جواب میران و چی باید بده!
تا اینکه بازم طبق انتظارم عمل کرد و دستور میران و به خواسته من ترجیح داد که گفت:
– شما آدرس مقصدتون و بدید.. من تا هرجا که باشه می رسونمتون!
– آخه.. وسط راه باید یه جای دیگه هم برم.. گفتم شاید به اندازه همون مسیر همیشگی برنامه ریزی کرده باشید.. نمی خوام از کار و زندگی بیفتید!
– سرکار خانوم! کار و وظیفه من همینه! استخدام شدم که راننده اتون باشم.. پس نگران نباشید.. آدرس و بدید خودم می رسونمتون!
دیگه تا همینجا کافی بود واسه گزارش صادر کردن به رئیسش.. تا اون آدمم بفهمه من یه جورایی قصد پیچوندن داشتم..
آدرس و با اکراه بهش گفتم که مثلاً نشون بدم راضی نیستم از این اصرار کردنش و تکیه دادم به صندلی.. درحالیکه ضربان قلبم داشت به هزار نزدیک می شد و هیجانی که با این کار به جونم افتاده بود.. در عین حال که لذت بخش بود.. باعث ترسمم می شد!
وسط راه.. وقتی نزدیک شدیم به خیابونی که آدرسش و دادم و توش یه شیرینی فروشی بود که تلفنی سفارش یه کیک داده بودم گفتم:
– بی زحمت جلوی اون قنادی نگه دارید.. من باید برم سفارشم و تحویل بگیرم!
بازم همون نگاه بلاتکلیف و طولانی از توی آینه.. ولی بعدش بی حرف ماشین و کنار خیابون پارک کرد و بعد از خاموش کردن یه نیم چرخ به سمتم زد..
– شما بشینید من میرم تحویل می گیرم میام!
می دونستم منتظر یه فرصته و می خواد بره که سریع به میران گزارش بده.. تو این یه هفته زیر نظر گرفته بودمش و می دیدم که هرچی می شه حتی در حد کوچکترین و بی اهمیت ترین اتفاقات به گوش میران می رسونه و الآنم باید سریع بهش خبر می داد که من امشب مسیرم عوض شده و مشکوک می زنم!
اینبار دیگه اصرار بیخود نکردم و شماره فاکتور و بهش گفتم که بره تحویل بگیره ولی حرفی از اینکه سفارشم چیه نزدم..
اگه میران.. همونی بود که تو این چند وقته شناختم.. حتم داشتم به زورم که شده.. آقای شاکری و مجبور می کرد که مشخصات سفارشم و بررسی کنه و به گوشش برسونه و خب.. منم دقیقاً همین و می خواستم!
به محض پیاده شدنش چراغ ماشین و روشن کردم و مشغول آرایش کردن شدم.. تا اینجای نقشه ام که خوب و درست پیش رفته بود.. امیدوار بودم که از این به بعدم بی نقص باشه و در اون صورت.. من به یه ظاهر آراسته احتیاج داشتم نه یه چهره خسته از کار!
×××××
کلافه و عصبی تو اتاق قدم می زدم و هرازگاهی نگاهم و به گوشی که از صفحه پیامم با شاکری بیرون نیومده بودم مینداختم..
آخرین پیامش همونی بود که نیم ساعت پیش فرستاد:
«خانوم کاشانی امشب منزل تشریف نمی برن.. خواستم اطلاع بدم!»
بعدش بلافاصله پیام دادم:
«یعنی چی؟ پس کجا میره!»
ولی دیگه پیامی نیومد و حدس زدم که حین رانندگی باشه.. حالا من باید انقدر صبر می کردم تا درین و برسونه به جایی که نمی دونستم کجاست و بعد به من زنگ بزنه!
همه از شرکت رفته بودن و فقط من داشتم اینجا رژه می رفتم تا یه جواب قطعی از شاکری بگیرم و بعد راه بیفتم سمت خونه.. البته اگه.. خیالم از جوابش انقدری راحت می شد که برم خونه و استراحت کنم!
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم و به ساعت دوختم.. دختره بی فکر آخه این وقت شب کجا می خواست بره؟ اولین و تنها حدسم خونه دوستش بود که بعد از شنیدنش می تونست یه کم این تب و تابم فروکش کنه..
ولی.. درینی که من یه هفته به حال خودش گذاشته بودم و کاری با رفت و آمداش نداشتم.. می تونست انقدر دور برداره که واسه تلافی بی محلی های منم که شده یه حرکت احمقانه ازش سر بزنه.. در اون صورت واقعاً باید اون روم و بهش نشون می دادم تا دیگه بیشتر از این پاش و از گلیمش درازتر نکنه!
تا اینکه بالاخره صدای زنگ گوشیم بلند شد و به محض دیدن شماره شاکری با یه حرکت از رو میز برش داشتم و جواب دادم:
– بله؟
– آقا سلام..
– چی شد شاکری؟ کجا رفتید؟ رسوندیش؟
– نه هنوز!
– یعنی چی؟ جلوی اون داری با من حرف می زنی؟
– نه آقا! خانوم یه سفارش داشتن باید تحویل می گرفتن.. من پیاده شدم که هم سفارش و بگیرم و هم به شما زنگ بزنم ببینم دستور چیه!
خودم و انداختم رو مبل جلوی میز و اخمام و درهم کردم..
– چه سفارشی؟ از کجا؟
– از یه شیرینی فروشی!
– سفارشش چیه؟
– نمی دونم آقا! یه جعبه دادن دست من.. توش و ندیدم!
– خب بازش کن ببین چیه دیگه!
– آخه.. ممکنه بفهمن!
دندونام و محکم بهم فشار دادم و گوشی و دادم اون دستم.. وسط این حال خراب و اعصاب داغون من اینم واسه من حس محافظه کاریش گل کرده بود!
– بفهمه! من دارم بهت میگم بازش کن.. از من پول می گیری یا اون؟
– چشم آقا.. یه لحظه!
وایی از صحبت کردن شاکری خندم میگیره 😂😂
این دفعه واقعا کوتاه تر از قبل بود
بابا چرا همیشه جای حساس تمومش میکنی😑
دقیقا جای حساس ماجرا 🤧😕
اوووف واسه چی جای حساس اخه😑🤕