رمان تارگت پارت 121

5
(2)

 

پس چی شد؟ چرا وسط همین کافه.. فقط با دیدن لبخندش و بدون اینکه یه کلمه از حرفاش و بشنوم.. حجم زیادی از آتیش وجودم خاموش شد؟
چی شد که انقدر راحت حرفش و باور کردم و به یقین رسیدم جدی جدی با من قرار داشت.. حتی قبل از دیدن هدیه ای که خریده بود.. یعنی همونطور که خودش گفت.. ته دلم باورش داشتم و فقط منتظر یه جرقه بودم تا ترمزم و بکشم و برگردم تو همون رابطه ای که باهاش شروع کردم؟
من همچین آدمی بودم؟ که انقدر سریع از یه عصبانیت و خشم عمیق فاصله بگیرم؟ که انقدر راحت آروم بشم؟ که انقدر واکنش نشون بدم نسبت به حرفای پر احساس طرف مقابلم؟
کم نداشتم دخترایی رو که.. خیلی خیلی زودتر از درین.. زبونش به اعتراف باز می شد و ادعا می کردن که به سبک افسانه ها عاشقم شدن و جواب من فقط یه لبخند تمسخرآمیز بود چون می دونستم همچین شر و ورایی حقیقت نداره و آدمی نبودم که خام حرفاشون بشم.
حالا مگه پشت این جمله ساده و معمولی درین چی وجود داشت که مبهوتم کرد.. یعنی این همون حرفاییه که از دل بیرون میاد و به دل می شینه؟
چرا؟ چرا باید حرف کسی که قرار نیست هیچ جایگاه خاصی توی زندگیم داشته باشه تا این حد روم تاثیر بذاره؟ چرا مغزم نمی تونست به قلبم فرمان بده که این آدم.. اونی نیست که فکر می کنی پس.. بیخودی بی جنبه بازی درنیار و رو همون ریتم همیشگی و خنثی گونه ات.. باقی بمون!
گلوم و صاف کردم و با یه نفس عمیق نگاهم و از گونه های گر گرفته دختر رو به روم به گوشه و کنار کافه دوختم واسه خریدن زمان و پیدا کردن خودم..
تا اینکه حس کردم انکار کردن این نگاه خیره چند دقیقه ای و خشک شدنم.. زیاد منطقی به نظر نمی رسه و ترجیح دادم حسی که تو وجودم تزریق کرد و تلافی کنم که گفتم:
– دفعه بعد.. وقتی خواستی از این حرفا بزنی.. اول دور و برمون و حسابی برانداز کن که مثل اینجا پر از آدم نباشه.. تا بتونم حسی که بهم دادی و.. اونجوری که دلم می خواد بهت منتقل کنم.. یا در واقع..
نگاه خیره ام و به لباش دوختم و ادامه دادم:
– متصل کنم!
جوری در ثانیه خجالت کشید که سریع فنجون قهوه اش و برداشت و چند قلپ ازش خورد که مجبور نباشه با من چشم تو چشم بشه و من.. در حالیکه دیگه حتی ذره ای از عصبانیتی که توی شرکت داشتم و حس نمی کردم.. لبخندی رو لبم نشست و دوباره چنگالم و برای خوردن کیکم برداشتم!

از اونجایی که جدیداً حس کرده بودم.. خجالتزده کردن این آدم می تونست خیلی برام لذت بخش باشه و از طرفی هم تنورش فعلاً داغ بود.. سریع نون بعدی رو چسبونم و اون یه تیکه کیک روی چنگال و به جای خودم بردم سمت دهن درین..
می دونستم مشکلی با خوردن دهنی من نداره و از قصد با همین چنگال بهش کیک دادم.. نمی دونم.. شایدم دلیل این کار دوباره برمی گشت به اون حس های ناشناخته وجودم که خوشش می اومد از حرکات بدون ادا اصول و بی شیله پیله این دختر..
نگاه درین از کیک به چشمام دوخته شد که گفتم:
– حالا که موقعیتش نیست.. از یه جای دیگه نقطه اتصال درست می کنیم.. هوم؟
لبخندی زد و بدون حرف دهنش و باز کرد و کیک و خورد.. منم بقیه کیک و تا وقتی تموم بشه.. با همین شیوه به خورد جفتمون دادم..
در واقع قصد داشتم به خاطر تنبیهش هم که شده.. روی حرفم بمونم و همه رو خودم بخورم.. ولی یه جورایی دلم نیومد..
اون لحظه ای که قصد داشتم.. بدترین بلای ممکن و سر روح و روان.. یا شایدم جسمش بیارم و بعد.. اومدم اینجا و دیدم.. به شیوه خودش تلاش کرده برای ترمیم رابطه امون و انقدر تدارک دیده.. دلم سوخت براش!
آره نقشه ام همین بود.. می خواستم انقدر عاشق و شیفته بشه.. که ضربه من.. تاثیر وحشتناک تری روش بذاره.. وگرنه کسی از یه آدم معمولی که جایگاه خاصی هم براش نداره.. جوری ضربه نمی خوره که بعدش دیگه نتونه از جاش بلند شه..
اما خب.. انگار اونقدری هم که فکر می کردم از سنگ نبودم و پاکی و معصومیت توی چشماش.. دست و پام و خیلی وقتا مثل امشب می لرزوند!
نگاهم دوباره افتاد به اون تخته نردی که با کیفیت و اصل بودنش و خیلی راحت می شد تشخیص داد.. اگه می گفتم.. بعد از مرگ مادرم.. هیچ کس تا حالا هدیه ای برام نگرفته بود که تا این اندازه غافلگیر و خوشحالم کنه.. دروغ نگفته بودم.
شایدم هیچ کس نبود که من و بشناسه و بدونه.. با چی بیشتر از هر چیزی خوشحال می شم و درین.. تو همین مدت کم این و فهمیده بود.
حداقل این هدیه.. انقدری می تونست برام ارزشمند باشه که به خاطرش.. یه کم خودم باشم.. یه کم دلرحم باشم.. یه کم مهربون باشم. اینجوری شاید بعداً کمتر پشیمون می شدم و خیالم راحت می شد از اینکه این دختر حداقل.. یه دوره زندگی خوش و سر کردن با یه آدم جنتلمن و توی عمرش تجربه کرده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

فکر کنم بعد از رمان بی نظیر الفبای سکوت ، این رمان بد نباشه، فقط خیلی پارتاش داره آب میره. یهو دلم رمان افگار و خواست چقدر عالی بود رمانش کاش نویسندش راضی میشد تا ادامشو اینجا بزاره.

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

عجب داستانی شده. پسره اومده بود انتقام بگیره عاشق شد

Marey
1 سال قبل

عالی ❤

Marey
1 سال قبل

عالی❤

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x