نگاه میران نشون می داد که اونم داره فکر می کنه به حرف تقوی و این احتمال ذهنی من.. ولی چیزی نگفت و آخرسر خودم پرسیدم:
– به نظر تو هدفش چیه از این حرفا و کارا؟
– نمی دونم! ولی این و مطمئنم بعد از بلایی که اون شب سرش آوردم.. محاله دیگه فکر ضربه زدن به تو توی مخیله اش راه پیدا کنه.. با همه اینا.. اگه یه روزی فقط حس کرد قصد و نیت شومی داره.. هرجا و هرلحظه که بود.. یه زنگ به من بزن.. تا این دفعه تکلیفش و یه سره کنم!
لحنش انقدر تند و عصبی بود که یه لحظه تمام بدنم یخ زد.. حتی فکر اون لحظه رو هم نمی تونستم بکنم که میران اینبار برای تلافی بخواد ضربه بزرگتری به تقوی بزنه..
هنوز از عذاب وجدان کار قبلی که اثراتش همچنان روی بدنش بود.. خلاص نشده بودم و از ته دل می خواستم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشمم نشم.. چه برسه به اینکه حس کنم.. بلایی می خواد سرم بیاره!
– راستی.. حال خوشت واسه چیه؟
– چی؟
– گفتی تقوی آفریده شده تا گند بزنه به حال خوشم!
– آهان!
لبخندی رو لبم نشست و با نهایت موذیگری.. در حالیکه می دونستم منتظر چه حرفی از زبون من بشنوه گفتم:
– هیچی دیگه.. همین تموم شدن امتحانام!
– یعنی هیچ ربطی به مهمونی که شب قراره قدم رو چشمت بذاره نداره نه!
با صدای بلند به این پرروگری و لحن حق به جانبش خندیدم که خیلی سریع نگاهش به سمتم چرخید و مثل همیشه.. انگار که این مسئله هیچ وقت قرار نبود براش تکراری بشه.. زل زد به چال روی گونه ام و لبخند کجی هم رو لب خودش نشست..
– خیلی پررویی.. ولی چه کنم که منم دلرحم تر از این حرفام.. چرا.. به اونم ربط داره! یعنی در واقع.. همه حال خوشم به خاطر همونه!
ماشین و پشت چراغ قرمز نگه داشت و یه کم به سمتم چرخید..
– از ته دل امیدوارم.. الآن که رفتی خونه خانواده داییت هم یه دور دیگه حال خوشت و خراب نکنن!
– چطور؟
– چه می دونم مثلاً بگن نمیریم و پشیمون شدیم!
– نه اصلاً.. امکان نداره.. چند روزه دارن برنامه ریزی می کنن.. بعدشم.. زن دایی سرش بره قولی که به داداشش بابت رفتن به خونه اشون داده نمیره.. سنگم از آسمون بباره باید برن.. از طرفی هم همه تلاششون و دارن می کنن واسه بهتر شدن روحیه صدرا.. چون حس می کنه کنکور و خراب کرده.. از این نظر خیالم راحته!
– تو چرا نمیری؟
با سوال یهوییش که تو این چند روز.. بعدِ مطرح کردن این قضیه و دعوت کردنش برای شام.. اولین بار بود داشت می پرسید.. یه لحظه جا خوردم و نتونستم بلافاصله جواب بدم.
دستی به مقنعه ام کشیدم و درحالیکه شدیداً داشتم توی ذهنم با این فکر که میران.. دلیل اصلی نرفتنم و می دونه و حالا فقط داره بهم فرصت میده که خودم به زبون بیارمش مقابله می کردم.
چون محاله از هیچ طریقی فهمیده باشه که من.. در واقع دعوت شدم واسه رفتن به خونه داداش زن دایی ولی.. خودم هیچ رغبتی برای رفتن نداشتم و با هزار تا بهانه دروغ و ریز و درشت تونستم قانعشون کنم که نمی تونم همراهشون باشم.
– خب.. خوشم نمیاد ازشون.. یه جوری به آدم نگاه می کنن انگار یه آدم اضافی ام تو اون خانواده که همه جا باید نقش سرخر و بازی کنم.. البته حقم دارنا.. به هر حال من که فامیل اونا نیستم.. ولی خب.. یه جورایی بهم برمی خوره.. ترجیح میدم سنگینی خودم و حفظ کنم و بمونم تو خونه!
– اوهوم! پس دعوت شدی و خودت نرفتی هان؟
– آره دیگه! یعنی دعوت که نه.. زن داییم تعارف کرد.. منم تشکر کردم و گفتم نه!
– بعد.. داداش زن داییت احیاناً.. پسر مجرد دم بخت نداره؟
با حرفی که زد و مطمئناً از روی هوش زیادش به زبون آورد نه اطلاعاتی که از هیچ طریقی نمی تونست بهش دست پیدا کنه.. یه لحظه مات موندم و بعد.. با نهایت کلافگی نالیدم:
– وای میران! چرا نمی شه هیچی و از تو قایم کرد آخه؟
چپ چپی نگاه کرد و گفت:
– حالا خوبه نمی شه و چپ و راست همه چی و ازم قایم می کنی!
– آخه اصلاً مسئله ای نبود که بخوام به زبون بیارم. از همون فکر و خیالای چرت زن داییه..
– که تهش به یکی از اون خواستگاری های احمقانه ختم می شه نه؟
پوفی کشیدم و توضیح دادم:
– پسره یکی دو سال از من بزرگ تره.. درسش و خونده بعد رفته سربازی.. یکی دو هفته اس برگشته. الآنم بیشتر واسه دیدن اون دارن میرن..
– دیدن اون.. یا نشون دادن تو!
ممنونم از قلم تون خیلی رمان تون دوست دارم خیلیییی