رمان تارگت پارت 2

3.7
(3)

وقتی دیدم عکس العملی نسبت به اسم و فامیل نشون نداد.. با خیال راحت تری ادامه دادم:
– از اونجایی که به واسطه کارمون.. با طرف قراردادهای خارجی زیاد سر و کار داریم و گاهی اوقات دعوتشون می کنیم تا بیان اینجا.. برامون خیلی مهمه مکان هایی رو برای این دعوت یا حتی جلسه های شرکت انتخاب کنیم که همکارامون با رضایت کامل ازش خارج بشن و از اونجایی که هتل شما با وجود تازه کار بودنش جزو هتل های خوب محسوب می شه و رستورانش هم غذای سنتی سرو می کنه و هم فست فود و هم محیط آرامش بخش و خوبی داره.. من چند باری شخصاً برای ارزیابی اومدم.. وگرنه قصد جسارت تو وظایف شما رو نداشتم!
با این حرف به وضوح دست و پاش و گم کرد و خب.. خیلی سخت نبود فهمیدن اینکه با اومدن من و همکارام به این هتل و تشکیل جلسه هامون.. نونش حسابی تو روغنه!
کارت و گذاشت تو جیبش و جوری وارد جلد چاپلوسیش شد که حتم پیدا کردم درباره نظر چند دقیقه پیشم.. اینکه این آدم بی نهایت فرصت طلب و کلاشه!
– باعث افتخار ماست جناب محمدی.. من چه از بابت رفتار کارکنان.. چه از نظر کیفیت غذا شخصاً تضمین می کنم که هم همکاران ایرانی و هم خارجیتون با رضایت کامل از هتل ما خارج بشن و شما هر موقع که تمایل داشتید می تونید یه روز قبل.. یا حتی چند ساعت قبل از تشریف فرماییتون به ما اطلاع بدید.. تا ما بهترین قسمت رستوران و براتون آماده کنیم. حتی می تونیم برای اسکان مهموناتون بهترین اتاق ها رو آماده کنیم.
سرم و به تایید تکون دادم و بازم یه نگاه به دختره انداختم و گفتم:
– بسیار خب فقط.. تمایل دارم تنها کسی که به سفارشات ما رسیدگی می کنه این خانوم باشه. لطفاً هر موقع از طرف شرکت ما برای رزرو میز رستوران یا اتاق هتل تماس گرفته شد.. این موضوع رو مد نظرتون قرار بدید!
مرده حسابی متعجب شده بود از این حرف.. طبیعی هم بود..
لابد فکر می کرد منم مثل اکثر مردای چشم چرون اینجا.. چشمم یکی دیگه از گارسون هایی که به اصطلاح پلنگ محسوب می شدن و بوی عطرشون کل فضا رو پر کرده بود و می گرفت و برای پز دادن به طرف قراردادهای خارجیمم که شده.. یکی از اونا رو انتخاب می کردم..
ولی نمی دونست هدف اصلی من چیه و مسلماً هیچ وقتم نمی فهمید!
– هر طور میل شماست.. خیالتون راحت.. به بچه ها هم می سپرم که اگه خودم نبودم خانوم کاشانی رو مسئول رسیدگی به سفارشات شما قرار بدن!
دختره بالاخره سرش و بلند کرد و بهم زل زد.. راضی به نظر می رسید. بایدم اینطور باشه.. حسابی جلوی صاحبکارش ازش تعریف کردم و براش مایه گذاشتم..
ولی فعلاً تا همینجا بس بود.. برخورد بیشتر از این و پیله کردن رو یه مسئله خیلی سریع به شک مینداختش و این سوال براش پیش می اومد که چرا من؟!
باید یه کم می گذشت.. تا حسابی توی ذهنش جا می افتادم و شاید حتی کمرنگ می شدم و بعد دوباره خودم و جوری بهش نشون می دادم که حضورم توی زندگیش معنا پیدا کنه!
سری برای جفتشون تکون دادم و برگشتم سمت میزم.. به محض نشستن شماره کوروش معاون شرکت و پیدا کردم و بهش پیام دادم:
«یه جای خوب و دنج برای جلسه پنجشنبه پیدا کردم.. لوکیشن و برات می فرستم به بقیه بگو!»

*
ماشین و زیر سایه بون حیاط پارک کردم و بعد از چند بار عقب جلو کردن وسواس گونه و اطمینان از اینکه زاویه پارک کردنم از هر جهت درسته.. پیاده شدم.
خسته بودم و دلم فقط یه خواب راحت می خواست.. ولی قبلش باید یه سر به همخونه ام می زدم که می دونستم حسابی دلتنگم شده!
ساختمون و دور زدم و همونطور که بهش نزدیک می شدم صداش زدم:
– دخترم؟ ریتا؟ کجایی؟
خیلی سریع صداش بلند شد و لبخند کجی رو لبم نشست.. قدم هام و تند کردم تا بیشتر از این منتظرش نذارم که نرسیده به لونه اش دویید بیرون و تا جایی که زنجیر قلاده اش اجازه می داد دور پام چرخید..
رو زانوهام نشستم و دستی رو سر پشمالوش کشیدم.
– دختر من چطوره؟
دیگه پارس نمی کرد و با زوزه های آروم مثل همیشه دلبری می کرد.. خستگی اجازه نمی داد باهاش بازی کنم و وقت بگذرونم.. واسه همین فقط ظرف غذاش و پر کردم و زنجیر و از قلاده اش جدا کردم..
وقتی می دونست من خونه ام تو همین محوطه می چرخید و جایی نمی رفت این حیوونی که پنج سالی می شد مهمون خونه و زندگی منه و بیشتر از هزار تا آدم رنگارنگی که رفتن و اومدن وفا و محبت سرش می شد!
همینکه راه افتادم برم پشت سرم بلند پارس کرد که با اخم برگشتم سمتش و تشر زدم:
– ریتا!! ساکت!
خیلی سریع روی زمین فرود اومد و با زوزه های آرومش به خیال خودم بابت شلوغ کاریش معذرت خواهی کرد..
این کلمه رو خوب می شناخت.. به خصوص لحن عصبانیم و وقتی که به زبون می آوردمش و محال بود ساکت نشه..

بازم یه خصوصیت مثبت نسبت به آدما.. عجیب بود که بهتر از خیلیاشون زبون من و می فهمید و حرف شنوی داشت!
از مسیر سنگ فرش شده حیاط که طراح دکوراسیون احمقم با تونلی که به کمک میله های سفید نیم دایره و پیچکی که دورشون پیچیده بود و ریسه لامپ های کوچیک ال ای دی لا به لاشون مثلاً اوج سلیقه و هنرنماییش و به تصویر کشیده بود رد شدم و راه افتادم سمت ساختمون!
از همون اولم خوشم نیومد از این تونل رویایی که بیشتر به درد یه زندگی دو نفره عاشقانه می خورد نه یه پسر تنها که حوصله این مسخره بازی ها رو نداره!
احتمالاً یه روزی که اعصاب درست و حسابی نداشته باشم با تبر به جونش می افتم و تیکه تیکه اش می کنم که مجبور نباشم هر روز برای رفت و آمد از توش رد شم.

در ساختمون و باز کردم و از راهروی آینه ای جلوی در.. رد شدم و راه افتادم سمت سالن.. بعد از اون غذای تندی که به اجبار خورده بودم.. دلم چایی می خواست ولی اگه می خوردم خوابم می پرید.. در حال حاضر دلم می خواست با همین لباسا خودم و مینداختم رو تخت و تا خود صبح می خوابیدم!
ولی به محض باز کردن.. خواب که هیچ.. برق سه فاز از کله ام پرید.. با دیدن اون زنیکه وسط اتاق خوابم و لباسی که یه نظر براش کافی بود تا بفهمی بود و نبودش هیچ فرقی نداره..
سریع روم و گرفتم و نفسم و با حرص بیرون فرستادم..
– چه غلطی می کنی اینجا؟ این چه آشغالیه پوشیدی؟
صدای متعجبش به گوشم خورد که گفت:
– خودت.. خودت گفتی شب بیام.. یادت رفت؟!
یه کم به ذهنم فشار آوردم تا یادم افتاد از چی حرف می زنه! با اینکه خیلی وقت بود ارتباطم و قطع کرده بودم ولی.. به خاطر این کاری که ازش خواستم.. حدس می زدم بخواد دوباره خودش و آویزون کنه.
واسه همین گفته بودم شب بیاد که رو در رو تکلیفش و یه سره کنم و واسه همیشه بفرستمش پی زندگیش.. ولی امروز انقدر ذهنم درگیر نقشه دیدن اون دختره بود که به کل یادم رفت..
با این حال از موضعم کوتاه نیومدم و گفتم:
– من گفتم بیا حرف بزنیم.. نه اینکه لخت وسط اتاق خوابم پیدات کنم! کلیدای اینجا رو از کجا آوردی؟
هنوز نگاهش نمی کردم ولی فهمیدم که نزدیک شد و اخمام تو هم فرو رفت.. می فهمیدم قصدش چیه ولی من امشب اصلاً تو مود خوبی نبودم!
– کلید لازم نداشتم.. رمز و هنوز حفظ بودم!
همینطور که تو ذهنم عوض کردن رمز قفل ها رو گذاشتم تو اولویت کارایی که فردا باید انجام می دادم.. راه افتادم سمت دستشویی تا یه آبی به سر و صورتم بزنم و تو همون حال گفتم:
– بپوش لباست و.. خودم می رسونمت.. تو راهم حرف می زنیم!
– واسه چی؟ خب.. خب چرا نمی ذاری شب بمونم؟
دستم رو دستگیره در خشک شد و چشمام و محکم بستم.. سعی می کردم ریتم نفس هام و کنترل کنم تا متوجه آشفتگی بیش از حدم نشه.. ولی.. حضورش تو این اتاق و بوی عطرش که فضا رو پر کرده بود.. داشت تلاشم و از بین می برد..
– فقط همین امشب میران.. قول میدم راضی باشی!
– صیغه امون تموم شده..
– دوباره صیغه می خونیم.. واسه یه شب.. اصلاً هرچقدر تو بگی.. خب؟
– برو یلدا! برو بیرون یه آب به سر و صورتم بزنم بیام..
– میران!
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.. تمام تلاشم این بود که چشمم از محدوده صورتش پایین تر نره.. انقدری سست عنصر نبودم که نتونم با دیدن بدن برهنه اختیار خودم و داشتم باشم..
فقط.. به خودم و خدای خودم قول داده بودم.. کاری که با اون دختره می خواستم بکنم.. تنها گناه سنگین زندگیم باشه.. هرچند که هنوز تو گناه بودنش شک داشتم!
– تموم شد یلدا.. دیگه نمی خوامت!

یه درصد امید توی چشماش شکست و نالید:
– به همین راحتی؟
– قرارمون چیزی جز این بود؟
– قرارمونم این نبود که.. عاشقم کنی!
– من تلاشی کردم واسه اینکه عاشقم بشی؟
– حالا همه چی افتاد گردن من؟
– نه چیزی گردن تو نیست.. ولی این رابطه خیلی وقته تموم شده.. اینکه من ازت بعد از چند وقت ندیدنت خواستم یه کاری برام انجام بدی.. معنیش این نیست که دوباره قراره همه چی از اول شروع بشه!
دو قطره اشک از چشماش سر خورد و لب زد:
– منم با همین تموم شدن مشکل داشتم.. میران.. بال درآوردم وقتی بهم زنگ زدی می فهمی؟ می فهمی حال و روزم و؟ حالا تو داری از قول و قرار حرف می زنی؟
– چرا یه جوری میگی انگار حرفم و عوض کردم؟ این قول و قرار مال حالا نیست.. از همون اول بهت گفتم! گفتی وضعم خرابه.. شوهرم طلاقم داده.. بابام مسئولیتم و قبول نمی کنه.. تو خونه اشون آرامش ندارم.. داداشام بهم پیله می کنن.. گفتم صیغه من شو.. یه مدت تنهام.. ذهنم درگیره.. احتیاج دارم وقتم و با یکی بگذرونم تا آروم بگیرم.. مهلت صیغه امون که تموم شد یه خونه به عنوان مهریه به اسمت می کنم با همه وسایل.. خانوم خودت بشی و منت بابات و داداشات و نکشی.. درجا قبول کردی.. دو ماهم هست که این صیغه تموم شده! طبق قولی که بهم دادی و گفتی بعد از تموم شدنش کاری باهات ندارم.. منم طبق قولی که دادم اون خونه رو به نامت کردم..

دیگه چی می خوای یلدا؟ چرا انقدر سختش می کنی؟
– هیچی نمی خوام.. اون خونه مال خودت.. فقط.. فقط تو رو می خوام. میران من.. من تو اون یه ماه با هم بودنمون فهمیدم زندگی یعنی چی.. فهمیدم.. زندگی با یه مرد.. با یه آدم حسابی یعنی چی.. بد عادتم کردی.. حالا چه جوری با یکی دیگه که موی گندیده تو هم نمی شه سر کنم؟
چشمام و محکم بستم و نفسم و فوت کردم.. دلم سوخت براش.. کم کمکم نکرده بود تو راه رسیدن به نقطه ای که می خواستم و شاید اگه نبود.. من هیچ وقت اون زن و دخترش و پیدا نمی کردم.. حالا حقش نبود اینجوری بزنم تو پرش.. ولی خب باید می فهمید دیگه جایی توی زندگی من نداره!
با صدای فین فینش چشمام و باز کردم.. سرش پایین بود و نگاهش خیره دستاش.. چشمم یه لحظه افتاد به اون پیراهن بندی زردی که چیز زیادی از اندامش و نپوشونده بود.. ولی برای اینکه دوباره چشمم بهش نیفته توپیدم:
– به من نگاه کن!
سرش و بلند کرد و چشمای سبز و خیسش و به چشمام دوخت. هدفم دل شکستن نبود.. نه به خاطر علاقه ای که از سمت من شکل نگرفت.. فقط به خاطر همین کمکی که کارم و خیلی جلو انداخت.. ولی دیگه چاره ای برام نمونده بود.. شاید اینجوری براش بهتر باشه و اگه یه موقعیت دیگه تو زندگیش پیش اومد.. ردش نکنه!

– عادت ندارم همزمان با دو نفر باشم! تو مرامم نیست! هنوز یه کم شعور و شرف و مردونگی واسم مونده که همچین غلطی نکنم.. همونطور که تو اون یه ماه با هم بودنمون.. کسی و نیاوردم تو زندگیم.. الآنم نمی تونم با تو باشم! می فهمی؟
نگاهش مات شد و ناباور.. چند بارم دهنش و باز کرد تا حرفی بزنه ولی.. خوشبختانه چیزی به ذهنش نرسید و خب.. لزومی هم نداشت.. خیلی دور از عقل و منطق نبود رابطه داشتن من با یکی دیگه.. تو این یکی دو ماهی که همه چی بینمون تموم شده.
هرچند که هنوز خیلی مونده بود تا اون دختر و بکشونم سمت خودم.. جوری که خودش تمایل داشته باشه به این کشیده شدن.. ولی انگار بهونه خوبی بود واسه دک کردن یلدا.. که بدون حرف راه افتاد سمت لباساش و منم برگشتم سمت دستشویی.. با اینکه می دونستم آدمی نیست من و بی جواب بذاره و باید صبر می کردم تا از شوک در بیاد و خودش و با حرفاش خالی کنه.
در اون صورت منم با خیال راحت تری.. بدون دلسوزی و عذاب وجدان حرفام و بهش می زدم و از ملایمتی که براش به کار بردم.. فاصله می گرفتم.
تو روشویی چند مشت آب به صورتم پاشیدم و دستای خیسم و تا پشت گردنم بردم واسه خاموش شدن حرارتی که این دختره احمق به جونم انداخت و بعد از چند بار دست کشیدن لای موهام رفتم بیرون.
یلدا جلوی آینه با صورت خیس داشت شالش و مرتب می کرد.. حالا با خیال راحت تری می تونستم نگاهش کنم.. ولی دلم نمی خواست با همین نگاه دوباره به فکر و خیالات نشدنیش بها بده که سوییچ و برداشتم و راه افتادم سمت در اتاق..
– من خودم میرم!
نرسیده به در وایستادم و با اخم برگشتم سمتش که از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
– آژانس می گیرم..
– مشکلت اینه که هنوز من و نشناختی! من آدمی ام که یه زن تنها رو ساعت یک نصف شب از در خونه ام با آژانس راهی کنم که بره؟
– اگه اون زن دیگه هیچ جایی تو زندگیت نداشته باشه آره!
در و کشیدم و قبل از بیرون رفتن گفتم:
– نه! هنوز انقدر بی رگ نشدم! من و با اون شوهرت یکی ندون! تو ماشین منتظرم..
یه قدم رفتم و دوباره برگشتم سمتش.. نگاهم تو آینه از چشمای آرایش شده اش به لبای قرمزش افتاد و گفتم:
– تو اون ساختمون خراب شده همسایه مرد نداری تو؟
متعجب از اینکه چرا یهو این سوال و پرسیدم لب زد:
– دارم!
– پس وقتی اومدی پایین این رنگ و لعابا رو روی صورتت نبینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نانا
نانا
2 سال قبل

میران روانیه
از یه طرف یلدا رو پیش میکشه از یه طرف پس میزنه 🤐💔

عسل
عسل
2 سال قبل

آخرش چه شود.. 😍🤤
والا بنظر من آخرش این آقا میران ما خودش تو دام میوفته و صد دل عاشق میشه.. 😄😎
البته که همینطور میشه.. ولی چجوری شو نمد.. مشتاقم ادامشو بدونم.. 😻💙
فقط توروخدا اندازه پارتا رو کوتاه تر نکن.. 🥺
اگه بیشترشونم کنی که دیگ چه بهتر🙈😅😘
مرسیی💓

Yasna
Yasna
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

💔😐😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x