رمان تارگت پارت 3

5
(2)

*
با یه دست فرمون و گرفته بودم و با اون یکی سیگاری که به اصرار یلدا به خاطر اینکه از بوش خوشش می اومد روشنش کردم.. به قول خودش واسه آخرین بار می خواست بوش و حس کنه و منم گذاشتم از این آخرین بارهای رابطه امون.. اون جوری که می خواست لذت ببره..
روش سمت پنجره بود و احتمالاً غرق فکر که هیچی نمی گفت.. درست مثل من که ذهنم توی اون هتل و نقشه های بعدیم می گذشت.. نقشه هایی که شاید بی رحمانه بود ولی.. نقش بزرگی توی خاموش شدن یکی از شعله های آتیش وجودم ایفا می کرد..
خیلی نگذشت که بالاخره طاقتش سر اومد و صدام زد:
– میران؟
– هوم؟!
– هدفت چیه؟
– چه هدفی؟
– می خوای.. می خوای ازدواج کنی باهاش؟
بالاخره انتظارم به سر اومد و سوالش و پرسید.. می تونستم یه جوابی سر هم کنم و بهش بدم ولی.. کوتاه گفتم تا بی حوصلگیم واسه حرف زدن و نشون بدم!
– نمی دونم!
پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد..
– خوبه! حداقل میگی نمی دونم! واسه اینکه خرم نکنی نمیگی نه!
– چرا فکر کردی خر کردن تو واسه ام مهمه؟
– دلم می سوزه واسه اون دختره.. من و به خاطر درگیری ذهنت و آرامش اعصابت خواستی و تهش این شد.. خیلی دلم می خواد بدونم ته رابطه ات با اونی که از همین حالا با خشم و نفرت شروع شده به کجا قراره برسه. چه بلایی می خوای سرش بیاری؟!
حرفاش کم کم عصبیم کرد.. اصلاً دلم نمی خواست ذهنم و درگیر این خزعبلات کنم.. اونم وقتی همه هوش و حواسم پی قرار بعدیم توی اون هتل بود و تاثیر بیشتری که باید روی اون دختر می ذاشتم!
هزار بار خودم و لعنت کردم بابت بی موقع باز شدن زبونم و از طرفی هم خوشحال بودم که همه چیز و براش تعریف نکردم و فقط در حد همین خشم و نفرت می دونه.. نه علتش!
ولی حالا وقت کوتاه شدن این دمِ زیادی دراز شده بود!
– اینکه باهات درباره یه بخشی از نقشه و برنامه هام حرف زدم.. دلیل نمی شه که بتونی به خودت اجازه دخالت بدی یا اینکه با اس ام اس دادن در جریان قدم به قدم کارام قرار بگیری و بخوای بهم امر و نهی کنی.. احترام خودت و نگه دار.. یه کاری نکن چشمم و رو همه کارایی که برام کردی ببندم و به جای این ملایمت و احترام مثل یه دستمال کاغذی کثیف پرتت کنم یه گوشه!

حالا اونم به اندازه من عصبی شده بود که با خشم غرید:
– من اون دختره و مادرش و واسه ات پیدا کردم میران.. اگه من نبودم هنوز رو پله اولت مونده بودی.. حالا که خرت از پل گذشت برات شدم یه دستمال کثیف؟
ماشین و تو اون خیابون خلوت سریع کشیدم کنار و جوری زل زدم بهش که تو ثانیه ای رنگش پرید و خودش و چسبوند به در..
– چی باعث شده که فکر کنی چون کمکم کردی می تونی هر زری که دلت خواست بزنی و سوار کولم بشی؟ فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی من کی ام؟ کم آدم دور و برم هست؟ کم دوست و آشنا دارم؟ تو نبودی یکی دیگه این کار و برام می کرد.. تو فقط اولین گزینه بودی همین! پس دیگه پات و از گلیمت درازتر نکن یلدا..
خیلی سریع بال و پری که در آورده بود چیده شد و آب دهنش و قورت داد..
– من.. من فقط می خواستم بدونم.. تهش چی می شه.. همین!
– تهش هرچی که بشه به تو مربوط نیست.. خب؟ اینم بدون که اگه فقط حس کنم.. اون دختره.. فهمیده که من از قبل دنبالش بودم.. بدون هیچ تحقیقی یه راست میام سراغ تو.. زندگیت و زیر و رو می کنم.. پس حواست و جمع کن. دلم نمی خواد پشیمون بشم از اعتمادی که بهت کردم..
سرش و تند تند به چپ و راست تکون داد و گفت:
– نه.. نمیگم.. قول میدم!
تقریباً مطمئن بودم که عرضه همچین کاری و نداره که دیگه با تهدید بیشتر از این نمک قضیه رو زیاد نکردم و گذاشتم حرفام تو همین نقطه تموم بشه!
ذهنم این روزا انقدر شلوغ بود که دیگه نمی کشیدم به مسائل دیگه فکر کنم.. برعکس چیزی که به یلدا گفتم.. واسه بعدشم فکرای خوبی داشتم..
شاید حتی.. تا قسمت آخر این نمایشنامه توی ذهنم بود و من فقط باید مهره ها رو سرجای درستشون می چیدم و به موقع حرکتشون می دادم تا همه چی همون جوری که می خوام پیش بره و شک نداشتم که.. همینطورم می شد.. اینهمه صبر نکرده بودم که حالا.. تو اصلی ترین قسمت ماجرا پام بلغزه!
من در حال حاضر فقط به یه کم زمان احتیاج داشتم برای به سرانجام رسیدن نقشه اولیه ام.. بعد از اون می افتادم تو یه سرازیری و کارم خیلی راحت تر بود.. فقط باید اون دختر و تو مشت خودم می گرفتم و جوری حبسش می کردم که دیگه نتونه تکون بخوره!
هرچند که امشب فهمیدم.. انقدری هم کار سختی نیست.. ساده تر و زودباور تر از چیزی بود که فکر می کردم.. اون دختری که قرار بود جور مادرش و بکشه.. هدف اصلی عملیاتم.. درین کاشانی!

×××××
درین:
شیر قهوه ای که واسه خودم آماده کرده بودم و معمولاً تنها چیزی بود که واسه صبحونه راهی معده ام می شد و با خودم تا جلوی آینه اتاقم بردم و گذاشتمش رو میز..
طبق عادت هر روزم هم یه آهنگ پلی کردم تا حین حاضر شدنم واسه رفتن به دانشگاه گوش بدم.. داشتم جورابام و می پوشیدم که یه لحظه چشمم به خودم توی آینه افتاد و خنده ام گرفت با این انتخاب آهنگم..
..من همینم اگه زشتم اگه خوشگل..
..من همینم اگه آسون اگه مشکل..
..من همینم اگه خاموش اگه روشن..
..من همینم اگه خارم اگه روشن..
..کسی نیست شب رو با من سر بکنه..
..کسی نیست بغضم و باور بکنه..
خنده ام برای این بود که این دو کلمه یه جورایی تیکه کلامم شده بود این روزا.. وقتی چه از بین دوستای دانشگاهم و چه همکارام توی رستوران.. مدام بهم پیشنهاد می دادن که تغییری توی زندگیم بدم با جلب توجه کردن واسه پسرای دانشگاه و اون هتلی که از نظرشون بهترین جای ممکن بود واسه انتخاب شریک زندگیم.. جوابم بهشون همین دو کلمه بود «من همینم!»
..غریبه تو از راه دور اومدی..
..غریبه تو از پیش نور اومدی..
..غریبه به جون هر دو مون قسم..
..که تبار عاشقا کم شده کم..
..کسی نیست شب رو با من سر بکنه..
..کسی نیست بغضم و باور بکنه..
نفسی گرفتم و نگاهم و از همون اتاق کوچیک تو خونه ای که با یه چشم چرخوندن ساده می تونستی همه گوشه و زوایاش و ببینی گردوندم.. گوشه و زوایایی که فقط و فقط با حضور من پر می شد..
– واقعاً هم کسی نیست!
یه قلپ از قهوه ام و خوردم و به محض سوختم زبونم صدام بلند شد:
– خاک بر سرت که هنوز نفهمیدی چقدر باید وایستی تا خنک بشه احمق!
با چیزی که از اینترنت یاد گرفته بودم سریع رفتم از تو آشپزخونه یه کم شکر پاشیدم رو زبونم و گذاشتم تا آب بشه و برگشتم تو اتاق..
یه نگاه به ساعت کافی بود تا بفهمم زیادی وقت تلف کردم و دیگه وقت زیادی واسه حاضر شدن و رسیدن به دانشگاه ندارم.. واسه همین به کارم سرعت دادم و حین مرتب کردن لبه مقنعه ام جلوی آینه زیر لب زمزمه کردم:
– من همینم.. اگه زشتم اگه خوشگل!
نگاهم کشیده شد سمت صورتم و لبخندی که خوب می دونستم می تونست یکی از قشنگی های چهره ام محسوب بشه.. خیلی وقت بود که یاد گرفته بودم بی اهمیت به همه بدبختی های زندگیم لبخند بزنم.. چون اول از همه حال خودم خوب می شد و بعد.. حال کسی که این لبخند و می دید..
برای همین شعر و عوض کردم و خوندم:
– من همینم.. خیلی ساده خیلی خوشگل!

دیگه قافیه اش جور در نمی اومد وگرنه یه خودشیفته هم به تهش می چسبوندم که صفاتم کامل بشه.. هرچند که این فقط و فقط.. تو خلوت و تنهایی خودم بود و چقدر خوب می شد اگه این خودشیفتگی و اعتماد به نفس و.. تو برخورد با بقیه هم از خودم نشون بدم!
کارام که تموم شد راه افتادم سمت در و بعد از برداشتن کتونی هام از توی جاکفشی.. رفتم بیرون و در و قفل کردم.. یه پام و گذاشتم رو پله های منتهی به پشت بوم و مشغول بستن بند کفشام شدم.. تو همون حینم داشتم به این فکر می کردم که دیگه زیادی رنگ و رو رفته شده و بهتره که عوضشون کنم.
امروز فردا بود که سمیع چشمش به کفشام وقتی که از زیر دامن لباسم بیرون می زنه بیفته و باز با اون صدای نحسش تاکید کنه که بیشتر حواست روی تیپت باشه چون اینجا مشتری های باکلاسی میرن و میان!
همینجوریشم.. به زور ازش اجازه گرفته بودم که به جای کفشای پاشنه داری که بقیه پرسنل می پوشیدن.. بذاره من کتونی بپوشم تا راحت تر بتونم کارم و انجام بدم!
کوله ام و برداشتم و نفس تنگ شده ام و یه ضرب بیرون فرستادم و از پله ها رفتم پایین.. خواستم بی سر و صدا از جلوی خونه دایی اینا رد شم تا مجبور به سلام و احوالپرسی نشم چون همینجوریشم دیرم شده بود ولی.. زن دایی فریده از من زرنگ تر بود و انگار منتظر جلوی در وایستاده بود که نذاشت یه قدمم از درشون فاصله بگیرم و سریع در و باز کرد..
– درین جان؟
چشمام و محکم بستم و تو دلم با نهایت بی ادبی نالیدم:
«درین جان و درد بی درمون!»
ولی به خودم بابت این بی ادبی حق می دادم چون هربار که این جان به آخر اسمم می چسبید.. یعنی زن دایی یه کاری ازم می خواد تا براش انجام بدم!
لبخندی که رو لبم نشست اینبار کاملاً مصنوعی بود و مطمئن بودم که اون تاثیر لازم و رو مخاطب نمی ذاره وقتی برگشتم و گفتم:
– جانم؟
ولی مطمئنم زن داییم متوجه اون تاثیر نمی شد.. یا می شد و خودش و می زد به اون راه که گفت:
– قربون دستت.. پول قسط قرض الحسنه این ماه و بدم می بری بدی به حاج خانوم فرجی؟ همینجوریشم داییت دو روز دیر بهم پول داد.. دوست ندارم بد حساب بشم!

تمام فحش و بد و بیراه هایی که توی دلم داشتم نصیب این صورت خندونش می کردم و کنار زدم و با نگاهی نمایشی به ساعت دور دستم گفتم:
– زن دایی به خدا دیرم شده.. کلاسم یه ساعت دیگه شروع می شه.. با این وضعیت ترافیک…
یه کم مکث کردم و برای اینکه دلش و نشکونم گفتم:
– پول و بدید من شب که از هتل برگشتم میدم!

– خیلی دیر می شه درین جان!
– خب میگید چیکار کنم؟ بعد از دانشگاه یه راست میرم هتل.. دیگه اینوری نمیام که..
اینبار قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
– آخه بعد از دانشگاهتم دیر می شه.. حاج خانوم گفت فقط تا ظهر هستم! الهی قربونت برم یه کاریش بکن.. الآن خانوما واسه کلاس قرآن میان.. من که نمی تونم پشت در نگهشون دارم که برم و برگردم..
– آخه زن دایی.. به این خانوم فرجی چرا پیشنهاد نمی دید که پول و به حسابش کارت به کارت کنید.. هم امنیتش بیشتره هم دیگه انقدر وقت صرف پول نقد گرفتن و بردن تا در خونه اش نمی کنید..
– بابا اون پیرزن بنده خدا چه می فهمه کارت به کارت چیه! سخته براش.. یاد نمی گیره این چیزا رو! اون موقع حساب کتابا از دستش در میاد!
«حالا نیست تو خیلی می فهمی این چیزا چیه که میندازی گردن اون پیرزن بدبخت!»
نفسم و فوت کردم و یه بار دیگه نگاهم و به ساعتم دوختم.. روز دیگه بود.. به خاطر نداشتن قدرت نه گفتنم.. بی برو برگرد قبول می کردم ولی امروز.. واقعاً نمی رسیدم که قبل از دانشگاه یه مسیر دیگه برم.. اونم روزی که باید سر کلاس استاد تقوی سخت گیر به موقع حاضر می شدم..
واسه همین بی رودرواسی گفتم:
– به خدا امروز نمی رسم.. باید کلی راه تا ایستگاه مترو پیاده برم.. بخوام قبلشم برم یه مسیری که کلاً از مترو فاصله داره اون وقت..
حرفم هنوز تموم نشده بود که صدای صدرا بلند شد:
– مامان بگو من می برمش!
زن دایی نگاه پر اکراهی به سمت خونه انداخت و دوباره برگشت سمتم:
– هان؟ می خوای صدرا ببردت؟
کاملاً می تونستم دروغی بودن این پیشنهاد و تشخیص بدم.. اگه صدرا می تونست بره اصلاً چرا به من گفت؟ از اول می داد صدرا می برد با ماشینی که تازه براش خریده بودن که مثلاً انگیزه پیدا کنه واسه درس خوندن!
ولی.. منم از جونم سیر نشده بودم که این پیشنهاد و قبول کنم.. همین مونده بود صدرا درس خوندن واسه کنکور و ول کنه و نیم ساعت واسه من وقت بذاره.. اون موقع رتبه کنکورش شونزده رقمی هم که می شد.. زن دایی می گفت به خاطر اون نیم ساعته که رفت درین و رسوند و برگشت..
– نه نمی خواد.. بدید پول و خودم میرم!
– الهی قربونت برم که انقدر مهربونی.. وایستا الآن میارم!
رفت تو و منم همونجا با تکیه به دیوار وایستادم و چشمام و بستم.. کاش امروز استاد تقوی همیشه منظم و با دیسیپلین هم تصمیم بگیره دیر بیاد سر کلاس.. یعنی می شه؟ خدایا خودت یه کاریش بکن.. در حد یه پنجر شدن لاستیک ماشین.. نه بییشتر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیما
سیما
2 سال قبل

آخه دیروزم گفتم این رمان برگرفته از سریالی هست که چندسال قبل تو تلویزیون نشون میداد الهه حصاری و بهرنگ علوی بازیگرش بودن
فکر میکنم اسم فیلمه هشت و نیم دقیقه بود یه همچین چیزی
ولی خب کلا این رمانه از همون فیلمه گرفته شده و بهش پر وبال بیشتری دادن

عسل
عسل
2 سال قبل

عالیی.. 😍😄

سیما
سیما
2 سال قبل

نمی‌دونم چرا نظر منو تایید نمیکنی فکر میکنم چون درست حدس زدم و رمانت برگرفته از اون فیلمه هست که بهرنگ علوی و الهه حصاری بودن 😉😉😉😉

هستی
هستی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عزیزم رمان غزال گریز پا چی شد اصلا نمیزدری پارت..؟!

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x