وقتی داشتم از منشی آدرس می گرفتم.. یا وقتی داشتم خودم و با عجله به این جا می رسوندم انگار ذهنم فقط داشت هول و حوش کار پیدا کردن می گذشت و به چیز دیگه ای اهمیت نمی داد..
حالا که دقتم بیشتر شده بود داشتم می فهمیدم که این آموزشگاه.. فقط.. فقط به اندازه یکی دو تا خیابون با شرکت میران.. فاصله داره!
مسیر کوتاهی نبود و شاید با پای پیاده ده دقیقه باید می رفتم تا می رسیدم ولی.. جوری خودم و بهش نزدیک حس می کردم که نتونستم بی خیالش بشم.
همین دیشب بود که به خودم فهموندم خبر گرفتن از میران.. جز این که زندگیم و مختل کنه هیچ تاثیر دیگه ای نداره و حالا.. دلم می خواست حتی به اندازه یه سرک کشیدن ساده توی شرکتِ رو به ورشکستگیش.. ازش اطلاعات جمع کنم و حتی اگه شده با یکی دو نفر حرف بزنم و وضعیت میران و ازشون جویا بشم!
امتحانش ضرر نداشت و حالا که تا این جا اومده بودم.. می تونستم عقل و منطقم و راضی کنم تا باهام راه بیان بلکه این دل بیچاره یه ذره آروم بگیره.
واسه همین برای این که زودتر برسم و توی راه پشیمون نشم.. سوار ماشین شدم و سر خیابونی که شرکت میران توش قرار داشت پیاده شدم.
آب دهنم و قورت دادم و با قدم های سست شده رفتم سمت ساختمون شرکت و سعی کردم به روزهایی که من پام و به بهانه های مختلف این جا گذاشتم و هر کدوم یه خاطره عجیبی تو خودش داشت فکر نکنم.
من الآن فقط با یه دلیل این جا بودم و اونم گرفتن خبر سلامتی میران بود.. نه نبش قبر کردن خاطراتی که مرور کردنشون دیگه هیچ تاثیری روی زندگیمون نمی ذاره!
در شرکت باز بود و من وارد شدم.. ولی برخلاف دفعات قبل.. هیچ کس تو فاصله رسیدنم به راه پله های طبقه بالا سر راهم سبز نشد.
دقیقاً شبیه همون شرکت ورشکسته شده ای بود که توی ذهنم تصورش کرده بودم.. هرچند که در باز ساختمون یه چیز دیگه می گفت!
مخصوصاً به جای آسانسور از پله ها بالا رفتم که اگه کسی اون بالا بود.. از سر و صدای آسانسور متوجه اومدنم نشه.. در واقع فقط می خواستم یه سر و گوشی آب بدم ببینم اوضاع چه جوریه و کی این جاست و اگه موقعیت مناسب بود بدون دیدن و حرف زدن با کسی برم بیرون..
حالا که انقدر به این محیط نزدیک شده بودم.. یه جورایی حتی پشیمون شدم از این که بخوام سراغ میران و از کسی بگیرم..
واسه همین تا حد ممکن بی سر و صدا بالا رفتم و تو سالنی که اتاق میران توش قرار داشت به سمت اتاقش حرکت کردم..
لای در اتاق تا وسطا باز بود و جدا از صدای حرف زدنی که به گوشم رسید.. یه کم که جلوتر رفتم تونستم دو نفری رو که یکیشون رو صندلی میران نشسته بود و اون یکی کنارش وایستاده بود و تشخیص بدم!
مردی که رو صندلی بود و نشناختم.. ولی دختر کناریش.. منشی میران بود که داشت یه چیزایی رو به مرده که خیره به کاغذاهای روی میز بود توضیح می داد..
انقدر غرق کارشون بودن که فکر نکردم چشمشون به من بیفته.. ولی فقط در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد که سر دختره به سمتم چرخید و همین که ساکت شد.. نگاه اون مرد هم به من افتاد و اخماش از تعجب تو هم فرو رفت..
– بفرمایید؟ کاری داشتید؟
با صدای بلندش به خودم اومدم و تند تند سرم و به چپ و راست تکون دادم.. ضربان قلبم بیش از حد بالا رفته بود و اصلاً نفهمیدم تو اون استرس و دستپاچگی چیزی به زبون آوردم یا نه..
فقط روم و برگردوندم تا سریع از پله ها برم پایین.. که صدای تق تق کفش های زنونه ای تو گوشم پیچید و پشت سرش منشی میران صدام زد:
– خانوم؟ یه لحظه صبر کنید!
آب دهنم و قورت دادم و برگشتم سمتش.. با درموندگی نگاهش کردم و خواستم توضیح بدم که قصدم از یواشکی اومدنم چیه.
هرچند که توضیح خاصی نداشتم.. که قبلش خودش پرسید:
– اگه.. اگه اشتباه نکنم شما باید.. دوست دختر آقا میران باشید.. درسته؟ قبلاً این جا دیدمتون!
چرا اینقدر داره کُند پیش میره
حمایت، حمایت
✊ ✊ ✊ ✊ ✊ ✊ ✊ ✊ ✊ ✊
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
فاطی پس کو رمان آوا توروخدا بزار دیگه اسیرشدم انقدرفتم اومدم