رمان تارگت پارت 425

3.4
(5)

 

 

 

چون به هر حال سودی که از میران بهش می رسه خیلی بیشتره و

به نفعشه که همه اون حرفهایی که درباره میران و متجاوز بودنش به زبون میآورد و پس بگیره

منم به ظاهر وانمود کردم که دارم با نقشه اش پیش میرم و تو

این جشن حاضر میشم .اما .. تنها نه.. طبق قول و قراری که با

امیر علی گذاشتیم ازش میخوام من و همراهی کنه تا با یه تیر دو تا نشون بزنیم و علاوه بر میران نقشه های کوروش هم نقش بر

آب میکنیم

– ترسیدی؟

با صدای امیرعلی حواسم جمع شد و نگاهم و از ساختمون رو به که محل برگزاری جشن بود گرفتم و همون طور که سعی

 

 

داشتم با کفشهای پاشنه بلندم قدمهای درست بردارم جواب

دادم

-از چی؟

-نمی دونم حس میکنم مضطربی

نفس عمیقی کشیدم و نتونستم بگم نه چون واقعاً مضطرب

بودم و نمی دونستم این جا چی قراره پیش بیاد. فقط خدا خدا می

کردم شرایط از اینی که هست سخت تر نشه..

-خوبم

نگاهم به مسیر بود و امیدوار بودم این سنگ ریزه ها که پاشنه

کفشم توشون فرو میرفت باعث افتادنم نشه که امیر علی به

سمتم خم شد و صداش و درست کنار گوشم شنیدم

 

-خیلی خوشگل شدی!

سرم و بلند کردم و ناباورانه بهش زل زدم که چشمکی زد و ادامه داد

 

-اگه نمی گفتم تو دلم می موند!

با لبخند کوتاهی تشکر کردم و روم و برگردوندم. بعد از حرفی که تو روز تولدم .زد این دومین بار بود که داشت به این مسئله اشاره

میکرد اونم در حالی که توی دوستیمون هیچ وقت همچین حرفایی بینمون رد و بدل نمیشد و من انقدر در کنارش راحت بودم

که بعضی وقتا حس میکردم یکی از دوستای دخترمه که هیچ نگاه

خریدارانه ای بهم نداره

 

 

اما حالا.. بدجوری معذب شده بودم کاش قبل از این که حرفی

بزنم و تذکری بهش بدم خودش عقب نشینی کنه و دیگه این

حرفا رو به زبون نیاره

وارد ساختمون که شدیم یه خانومی اومد سمتمون صدای موزیک

بیش از حد بلند و جمعیت زیادی که داخل بودن نمی ذاشت

بشنوم چی میگه فقط با اشاره دستش راه افتادیم سمت اتاقی که ته راهرو بود و فهمیدم اون جا باید لباسامون و عوض کنیم

امیر علی پشت در وایستاد و گفت

– من همین جا میمونم برو زود بیا

سری تکون دادم و رفتم داخل شال و مانتوم و درآوردم و تو آینه

قدی اتاق برای هزارمین بار لباسی که پوشیده بودم و تو تنم برانداز

کردم

 

 

یه پیراهن بلند مشکی و نقره ای که دامن تنگ و چسبونی داشت

و بالا تنه گشاد و آزاد که از چند لایه حریر دوخته شده بود.

يقه اش یه کم باز بود که با انداختن موهای بازم از دو طرف به

سمت جلوی لباس پوشوندمش و بعد از برداشتن کیفم از اتاق

رفتم بیرون

متوجه نگاه خیره امیرعلی که حالا داشت سر تا پام و اسکن میکرد شدم ولی وانمود کردم مشغول بستن سگک کیفمم و تو همون

حال گفتم

– بریم

خوشبختانه حرفی نزد و کنارم راه افتاد منم تا وقتی به سالن اصلی

برسیم سعی کردم با چند تا نفس عمیق خودم و آروم کنم.

 

 

ولی.. همه تلاشم به محض پا گذاشتن تو سالن و دیدن اون دو

نفری که همراه بقیه توی سن داشتن تانگو می رقصیدن از بین

رفت و استرس وحشتناکی درست مثل همون روز توی شرکتش وجودم و پر کرد

از همون لحظه ای که فهمیدم میرانم امشب این جا هست

انتظارش و داشتم که با اون دختر ببینمش و سعی می کردم خودم و براش آماده کنم

ولى.. حالا داشتم میدیدم که هیچی طبق تصورات و تلقین هام پیش نرفت و . من کم مونده بود با دیدن اون نگاه خیره و شیفته میران که از فاصله نزدیک به صورت اون دختر زل زده بود. همون

جا نقش زمین بشم

 

 

حرکت دست امیر علی روی کتفم بود که من و به خودم آورد و با

در موندگی سرم و برای دیدنش چرخوندم و از نگاهش فهمیدم که

اونم صحنه رو به رومون و دیده

پاهام دیگه جلوتر نمی رفت و پشیمونیم از اومدن به این جشن انقدر زیاد شده بود که دلم میخواست همین الآن برگردم و خدا خدا می کردم امیرعلی این و از نگاهم ..بخونه چون توانایی حرف

زدنم نداشتم.

ولی فقط با آرامش چشماش و رو هم گذاشت و با دستش من و یه

کم به جلو هل داد و از حرکات لبش فهمیدم که گفت

-آروم باش

 

 

کاش میتونستم بپرسم چه جوری؟ این قلبی که کل اعضای بدنم و با ضربان تند و بلندش به لرزه انداخته بود و دقیقاً چه جوری باید آروم میکردم؟

ولی همین که سرم و برگردوندم و نگاه ناباور میران و خیره به من و امیر علی که حالا دستم و تو دستش گرفته بود دیدم تونستم یه

کم نفس بکشم و پاهام و وادار به حرکت کنم

در حالی که تمام انرژیم و جمع کردم تا نادیده اش بگیرم. نگاهم و تو جمعیت چرخوندم و چشمم به کوروش و پرستش افتاد که احتمالاً از ترس میران و چشم تو چشم نشدن باهاش تو

دورترین قسمت سالن نشسته بودن و نزدیک که شدیم اول

پرستش و بعد کوروش توجهشون بهمون جلب شد.

 

 

کوروش با دیدنم لبخند زد و دستش و برام تکون داد ولی

لبخندش به محض دیدن امیرعلی که هنوز دست یخزده ام و تو

دستش گرفته بود از بین رفت و از دیدنش کاملاً جا خورد.

اون جا بود که فهمیدم این آدم و زیادی میشناسم و کاملاً تونستم

با چند تا جمله ای که به زبون ..آورد هدفش و از کشوندنم تو این جشن تشخیص بدم

بعد از سلام و احوالپرسی کنارشون سر همون میز نشستیم و

کوروش به بهانه این که صدای موزیک بلنده. سرش و کامل بهم

چسبوند و تو گوشم با حرص

:گفت

-این و چرا دنبال خودت کشوندی؟

نیم نگاهی به امیر علی که وانمود میکرد با گوشیش مشغوله

انداختم و منم تو گوشش گفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا پارت نمیذارین نکنه باز تموم شده😖

ماهی
ماهی
7 ماه قبل

چقدر این کوروش نون به نرخ روز خوره! کاش یکی کتکش میزد

علوی
علوی
7 ماه قبل

دیگه پارت نیست؟؟!

camellia
camellia
7 ماه قبل

خیئلی کم بود.

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون کاش طولانیتر بود

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x