رمان تارگت پارت 429

4
(4)

 

 

 

-اومدی تو محل کارم داری من و تهدید میکنی؟

– آره دقیقاً دارم همین کار و میکنم

-می دونستی این کارت جرمه؟ نمیترسی از عواقبش؟

-نه به هیچ وجه ولی تو بترس از کسی که آگاهانه جرم مرتکب می

شه و عواقبشم به جون میخره

کم کم داشت خودش و پیدا می کرد که اونم یه قدم به سمت من برداشت و سعی کرد از موضع پوشالی قدرتش فعلاً پایین نیاد

-اگه اشتباه نکنم رابطه ات با .درین چهار ماه بیشتر طول نکشید. البته با احتساب اون یه ماه آخری که خونش و تو شیشه

کردی

 

 

دستام تو جیب شلوارم مشت شد و دندونام و محکم به هم فشار

دادم چیزی از رابطه امون بود که درین کف دست این عوضی

نذاشته باشه؟

-ولی من بیشتر از یک ساله که با درینم و اکثر روزهای هفته رو با هم میگذرونیم فکر نمی کنی اونی که باید تهدید کنه و هشدار

بده از زندگی درین بیرون بری منم نه تو؟

خون داشت خونم و میخورد و قدم به قدم به اون میرانی که حتی

خودمم ازش میترسیدم نزدیک میشدم

-رابطه ات در حدی بود که بتونی روش ادعای مالکیت داشته باشی؟

که بتونى مثل من.. با اعتماد به نفس بگی درین زن منه

حالا اون بود که داشت عصبی میشد و این عصبانیت و با حرفی

بعدیش نشون داد

 

 

-به اون جا هم میرسیم همین روزا

دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم یقه اش و گرفتم و کشیدمش

سمت خودم و از لای دندونام غریدم

– خوابش و شاید ..ببینی ولی خودش و نه فهمیدی حرومزاده؟

-چه خبره این جا؟

با صدای لرزون و ترسیده درین سر جفتمون به سمتش که تو ورودی کلاس با رنگ و رویی پریده و ایستاده بود و داشت نگاهمون

می کرد چرخید

نفس نفس میزدم از خشمی که وجودم و پر کرده بود و درین

هم این بار خطاب به من پرسید

-چیکار داری میکنی؟

 

 

سریع دستم و از رویقه اش جدا کردم و عقب کشیدم انتظار سر

رسیدن درین و نداشتم و مغزم به کل با دیدنش قفل کرد

بد موقعی هم رسید و مطمئناً از این دست به یقه شدن که مشخص بود من شروعش کردم و اون پسره حتی اقدام نکرد برای

جدا کردن دستام از یقه… میتونست به نتیجه ای که میخواد

برسه…

همین طورم شد که با اخمای درهم در حالی که لرزش بدنشم به

وضوح می دیدم : :گفت

-دیگه چی میخوای از جون من؟ این جا چیکار داری تو؟ چرا دست

از سرم برنمی داری؟ این جوری میخواستی بذاری زندگیم و بکنم؟

آرهههه؟ واسه چی اومدی؟ چرا راحتم نمی ذاری؟

نفس کلافه ای کشیدم و رفتم سمتش.

 

-گوش کن درین

 

سریع عقب کشید و دوباره فاصله رو بیشتر کرد

-گوش نمی کنم. حرفی دیگه نمونده واسه گفتن حرفات و قبلاً زدی

فقط مرد باش و واسه یه بارم که شده پای حرفت بمون مرد

باش و این بار حداقل واسه اون دختری که تو زندگیته مردونگی

خرج کن به جای این که با این .کارات اونم از دست بدی

هنوز تو بهت حرفاش و این حضور یهوییش بودم و نمی دونستم چه جوری صحنه ای که دیده رو جمع کنم که روش و برگردوند و با

قدم های بلند از اتاق زد بیرون

به ثانیه نکشید که پشت سرش راه افتادم ولی سرعتم با دردی که

تو پای راستم پیچیده بود و هی داشت بیشتر میشد بهش نمی

رسید و ناچاراً صداش زدم

 

 

-درین درین وایستا کارت دارم گوش کن ببین چی میگم

درین

تا جلوی در آموزشگاه دنبالش رفتم و اون بی اهمیت به مسیرش تو

پیاده رو ادامه می

داد که یهو اتفاقی که نباید می افتاد. افتاد

عضلات پام در اثر همون دوییدن و سرعت زیادم تو پایین اومدن از پله ها تحلیل رفت و یهو با حس خالی شدن زانوهام رو زمین فرود

اومدم.

سرم و با درد بلند کردم و زل زدم به درین که حالا وایستاده بود و در حالی که هر دو تا دستش جلوی دهنش بود داشت با بهت و

شایدم ناراحتی به من نگاه میکرد

 

 

به منی که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش منی که

هیچ وقت دلم نمی خواست ضعفهای جسمیم به چشم درین

بیاد و پی به وضعیت داغونم ببره

حس کردم یه قدم به سمتم .برداشت بعد شد دو قدم و بعد تردید و کنار گذاشت و فاصله رو کمتر کرد ولی من تو این لحظه انقدر احساس حقارت کرده بودم که کمک از سر ترحم و دلسوزیش

و نمی خواستم

فقط برای این که حال و روز اسفناکم به جز درین و رهگذرایی که از کنارمون رد میشدن به چشم اون پسره ..نرسه با هر جون کندنی

که بود درد وحشتناکش و به جون خریدم و از جام بلند شدم

 

 

درین که دید سرپا شدم همون جا و ایستاد.. منم پشیمون از

اومدنم در حالی که به سختی میتونستم تعادلم و حفظ کنم.

لنگون لنگون تا اون سمت خیابون رفتم و سوار ماشینم شدم

اصلاً نمی دونستم میتونم رانندگی کنم یا نه. نمی دونستم سالم به خونه میرسم یا نه. فقط میخواستم زودتر گورم و از این جا گم کنم و هر طور شده این صحنه رو از تو حافظه ذهنم بکشم بیرون و آتیشش بزنم و خاکسترشم تو هوا پخش کنم تا دیگه هیچ

وقت تو سرم تکرار نشه..

چون مطمئنا با هر بار تکرار شدنش من درست مثل الآن.. مرگ و

با چشم خودم تجربه میکردم

XXXXX

 

 

نگاه خشک شده و .ناباورم هنوز خیره به جای خالی ماشین میران

بود که با تکون خوردن دستی جلوی چشمام چند تا پلک زدم و روم

و به سمت امیر علی که کنارم ایستاده بود و با نگرانی داشت نگاهم

می کرد چرخوندم

-چی شدی تو؟ خوبی؟

حتی نتونستم در جوابش سرم و تکون ..بدم چرا باید جواب مثبت می دادم وقتی خوب نبودم؟ وقتی دلم میخواست با تک تک

سلولهای بدنم جیغ بزنم از ناراحتی صحنه ای که دیدم

صحنه ای که مشابهش و یه بار دیگه هم شاهد بودم و الآن دوباره جلوی چشمم تکرار …شد درست مثل همون شب جهنمی که میران

جلوی پله ها افتاد رو زمین و آوار سقف رو پاش ریخت.

 

 

اون شبم من همین قدر ناباور و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم

و هیچ کاری از دستم براش برنیومد و ..الآنم.. قبل از این که به

خودم بیام و بخوام کاری بکنم بلند شد و رفت

صحنه لنگ زدنش و اون چهره و چشمای خون افتاده ای که درد و فریاد میزد از جلوی چشمام کنار نمی رفت و انگار یه تیکه از قلبم

با هر بار یادآوریش کنده می شد

لعنت به من.. لعنت به منی که طاقت دیدن این حال و روزش و

ندارم و باز انقدر احمقانه سعی دارم وانمود کنم که این آدم هیچ

اهمیتی برام نداره

اگه نداشت. حال الآن من این بود؟

-درین چرا هیچی نمیگی؟ چی شد یهو؟ میران کو؟

 

 

نفسی گرفتم و همون طور که بازدمم و بریده بریده بیرون فرستادم

لب زدم

-رفت

-چرا؟

چی

شد مگه؟

بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت. بالاخره ترکید و

من همزمان با هق زدن گفتم

-افتاد زمین ..پاش پاش درد گرفت .انگار مثل اون شب.. افتاد

زمین

جفت دستام و به صورتم چسبوندم و بی اهمیت به حضور مردمی که تو خیابون بودن و صد در صد این صحنه کنجکاوشون میکرد

زدم زیر گریه…

 

 

دست خودم نبود حال دیشب میران و سرفه هایی که میکرد و

هنوز هضم نکرده بودم که با این صحنه رو به رو شدم و دوباره همه

چیز به هم ریخت و عقل و منطقم رفتن یه گوشه و خودشون و

قایم کردن

الآن فقط قلبم بود که با بیشترین سرعت ممکن تو سینه ام میزد

و صدایی که تو گوشم میگفت

«با اون حالش چه جوری میخواد رانندگی کنه؟ »

-درین جان؟ من و ببین

دستای امیرعلی که رو شونه هاش نشست به خودم اومدم و دستام

و از رو صورتم برداشتم

-خوبم.. خوبم چیزی نیست

 

 

دستاش هنوز رو شونه هام بود که یه قدم عقب رفتم و حین پاک

کردن اشکام گیج و گنگ به دور و برم زل زدم.. فراموش کرده بودم چرا این جام و تازه یادم افتاد میخواستم امروز برای خودم لپ تاپ بخرم و از امیرعلی خواستم باهام بیاد و تو انتخاب مدلش کمکم

كنه…

ولى الآن دیگه هیچ انگیزهای تو وجودم برای این کار نبود و بعید می دونستم حالا حالاها به خودم بیام و بتونم تمرکزم و بذارم رو

خرید لپ تاپ

واسه همین نفسی گرفتم و رو به امیرعلی که هنوز داشت با نگرانی

نگاهم میکرد و هیچی نمی گفت لب زدم

– من. من میخوام برم خونه دیگه امشب نمیشه بریم بمونه

واسه یه روز دیگه

 

 

با مکثی طولانی نگاهش و ازم گرفت و سرش و به تایید تکون داد

-باشه اشکال نداره سوار شو برسونمت

خودش راه افتاد سمت ماشينش… ولی من همون جا موندم و

:گفتم

-نه تو برو من خودم میرم

-با این حالت تنهات نمیذارم درین سوار شو

– اتفاقاً میخوام یه کم تنها باشم خواهش میکنم ببخشید که

امروز این جوری

شد.

– معذرت خواهی واسه چی میکنی؟ مگه تقصیر تو بود؟

جوابش و ندادم و سرم و انداختم .پایین در حالی که به صدایی با

بلندترین ولوم ممکن توی سرم جوابش و داد

 

 

«آره.. همه اینا تقصیر منه»

-مطمئنی تنهایی میتونی بری؟

-آره مطمئنم تو برو

-خیله خب حداقل بيا برات ماشین بگیرم

قبول کردم و منتظر موندم تا یه تاکسی بیاد و امیرعلی بعد از نگه

داشتنش و صحبت درباره مسیری که باید من و میرسوند. اشاره

کرد سوار شم…

با یه تشکر و خدافظی سوار شدم در حالی که هنوز سرم پایین بود و ترجیح میدادم باهاش چشم تو چشم نشم تا اون نگاه خیره و

مشکوکی که میخواست سر از حال دلم دربیاره رو نبینم

 

 

ولی تا لحظه آخر که ماشین حرکت کرد اون نگاه مستقیم و ازم

نگرفت حق داشت بخواد از این طریق به یه چیزایی پی ببره به

چیزایی که خیلی سعی داشتم انکارش .کنم به رفتارهای ضد و

نقيضم به حرفایی که تو کلاس به میران زدم و حال بد الآنم که

تحت تاثیر وضعیت میران بود به این که حتی ازش نپرسیدم میران بهش چی گفت و چرا دست به یقه شده بود؟ چون انگار این

مسئله در حال حاضر کوچکترین اهمیتی برام نداشت

چشمام و بستم و سرم و به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم همه اون حرفا رو از سر عصبانیت و خشم به زبون آوردم ولی نه به خاطر میران من از خودم عصبانی بودم و مخاطب اون حرفا هم.. قبل از میران خودم بودم و میخواستم به خودم یه چیزایی

رو بفهمونم

 

 

چرا؟ چون من احمق وقتی از لای در نیمه باز اتاق میران و رو به

روی امیرعلی با اون نگاه پر از کینه و دشمنی دیدم. اولین حسی که بهم دست داد خوشحالی بودم

به دو دلیل هم برای این که مطمئن شدم حال بد دیشبش به خیر گذشته که الآن سالم و سرپا اومده این جا هم برای دیدن اون

خشم توی نگاهش که داشت بهم می .گفت این آدم اون قدری

هم که فکر میکردم نسبت به رابطه من و امیرعلی بی تفاوت

نیست

در واقع همون میرانی که منتظرش بودم خودش و نشون داده بود و

من به جای این که از این مسئله عصبانی بشم. در نهایت حماقت

خوشحال بودم

 

 

فقط وقتی یقه امیر علی رو گرفت دیگه نتونستم بی تفاوت بمونم و

رفتم تو و اون حرفها رو برای تنبیه کردن ..خودم که انگار داشت

دوباره گول می…خورد داشت دوباره فراموش میکرد حضور اون

دختر و توی زندگی ..میران به زبون آوردم

ولی حالا پشیمون بودم از اون فرار بیخودم و بعید میدونستم این پشیمونی بذاره من امشب سر راحت رو بالش بذارم

مخصوصاً بعد از این که یه بار دیگه باعث اون جوری زمین خوردن و درد کشیدن میران شدم عذاب وجدانی که یک سال سعی داشتم

مهارش کنم دوباره داشت خودش و نشون میداد

همونم مجبورم .کرد بدون فکر اضافه که بخواد دست و پام و شل کنه و مانع کارم بشه. گوشیم و با سرعت از تو کیفم در بیارم و

شماره میران و بگیرم

 

نمی دونستم اگه جواب داد چی بگم هیچ ایده ای نداشتم

نهایتش حالش و میپرسیدم و اونم بدون جواب قطع میکرد یا اصلاً ریجکتم میکرد و من از همونم میفهمیدم حالش خوبه که

تونسته تماسم و رد کنه هرچی میخواست بشه بشه.. بدتر از این حالم که نبود بود؟

من حتی اون روزی که دختره رو توی شرکتش دیدمم این جوری له نشدم و این حالم برای خودم کافی بود تا بهم ثابت بشه.. بعضی چیزا.. قدرتش خیلی بیشتر از تلاشیه که برای فراموشیش می

کنیم

بوق آزاد تو گوشم پخش میشد و میران جواب نمی داد. گوشه لبم

و به دندون گرفته بودم و به پام و تند تند رو کف ماشین تکون می

 

دادم و مدام به خودم میگفتم یه بوق دیگه هم صبر میکنم یه

بوق دیگه هم صبر میکنم

تا این که دیگه داشتم ناامید میشدم و خواستم قطع کنم که صدای مردونه کسی به جز میران که نمیشناختمش به گوشم

:خورد

– الو الو صدا مياد؟ الو؟

ناباورانه به رو به روم زل زدم و حرفی به زبونم نیومد که طرف دوباره

به حرف اومد

-پشت خطید؟ الو؟

نفسی گرفتم و با فکر این که شاید اشتباه گرفتم لب زدم

-من  با آقای محمدی کار داشتم

 

 

-والا من نمی دونم صاحب گوشی اسمش چیه

بهتم لحظه به لحظه بیشتر میشد و اولین حدسی که به ذهنم

رسید این بود که گوشی میران تو خیابون از دستش افتاده و یکی

پیداش کرده

تا این که :پرسید

-شما چه نسبتی باهاش دارید؟

-چطور؟ چیزی شده؟

-والا خانوم من یه رهگذرم این آقا تصادف کرده ماشینش

خورده به یه درخت خودشم بی هوشه والا منم مسافرم بلیط

..دارم این جا هم یه کوچه خلوته کسی .نیست خواستم زنگ بزنم اورژانس و خودم .برم که شما زنگ زدی به گوشیش گفتم بهتون

اطلاع بدم اگه نزدیکید خودتون و برسونید

 

 

چاره داشتم از همون لحظه به کل لال می…شدم ولی فرصتی برای

شوکه شدن .نبود تصور یه بار دیگه دیدن میران رو تخت

بیمارستان مثل همون روزی که سر تا پاش و باندپیچی شده دیدم

و یه صدایی مدام تو گوشم میگفت مسبب این وضعیتش تویی

انقدر دردناک بود که نخوام دوباره تکرار بشه..

واسه همین سریع :پرسیدم

-کجایید الآن شما؟ آدرس و بهم بدید

*

نمی دونم چقدر طول کشید که رسیدم به اون کوچه و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم خیلی ازش دور نبودم و این یعنی میران چند دقیقه بعد از این که با اون وضع سوار ماشین شد و از

 

 

جلوی آموزشگاه .رفت دیگه نتونسته رانندگی کنه و کوبونده به

درخت

با هول و استرس جلو رفتم اون مردی که جواب تماسم و داد با دیدنم نزدیک شد از قیافه نگران و هراسونش مشخص بود که عجله داره و فقط به خاطر خواهش من صبر کرده بود تا برسم و به محض دیدنم گفت

-خودتون تشریف آوردید دیگه این آقا هم بهوش اومده حالش

اونقدری بد نیست من برم؟

هنوز جرات نگاه کردن به داخل ماشین و نداشتم و همون طور که قفسه سینه ام که داشت از جا کنده میشد گذاشته دستم و رو

بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم

-میشه ماشین و حرکت بدید؟ من زیاد رانندگیم خوب نیست

 

 

پوف کلافه ای کشید و در سمت راننده رو باز کرد

-پس بیاید کمک کنید این آقا رو بنشونیم اون ور …

آب دهنم و قورت دادم و جلو رفتم میران که پشتش به من بود با کمک اون آقائه از ماشین پیاده شد ولی هنوز اون قدری میزون نبود

که بتونه تعادل خودش و حفظ کنه و من سریع رفت اون یکی بازوش و تو دستم گرفتم و در حالی که تمام تلاشم و میکردم تا نگاهم فقط به زمین باشه و این بغض یهو جلوی این دو نفر نترکه بردیمش اون سمت ماشین و نشوندیمش رو صندلی جلو.

اون جا بود که دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و بی اختیار به صورت خونیش افتاد درجا حس کردم قلبم حتی شده

نگاهم

برای چند ثانیه از ضربان وایستاد. من این صحنه رو تو تمام این

یک سال و نیم بارها تو خواب و کابوسام دیده بودم

 

 

یه بار میران با صورت غرق خون بهم نگاه میکرد و یه بارم با صورتی

که از شدت سوختگی چیزی ازش معلوم نبود و در هر صورت باعث

میشد با وحشت از خواب بپرم و حالا داشتم تو واقعیت مشابهش و تجربه میکردم

اونم با دیدنم شوکه شده بود و انگار انتظار دیدنم و ..نداشت

هیچی

نگفت ولی چشماش و که به زور باز نگه داشته بود از

صورتم نگرفت.

جفتمون بدون ..حرف به هم زل زده بودیم اون با چشمای غرق

خون و من با چشمای پر از اشک تا وقتی که اون آقائه پشت فرمون نشست و من به ناچار در ماشین و بستم و یه قدم عقب

رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دانشجو
دانشجو
6 ماه قبل

خداروشکر. تا میران یچیزیش نمیشد این درین حالیش نمیشد عشقش نسبت بهشون. عامین تصادف کردی میران جان . مصبب خیر شدی به ولاح 😂فرایند رسیدنتون به هم تسریع شد👍

Mary
Mary
6 ماه قبل

مرسی که پارت طولانی گذاشتی

رضا
رضا
6 ماه قبل

ممنون ک طولانی بود

فاطمه
فاطمه
6 ماه قبل

دمت گرم که پارت طولانی دادی ، شیر مادر نان پدر حلالت دلاور . خواهشا هر روز همینقدر باشه

علوی
علوی
6 ماه قبل

مرسی مرسی مرسی!!
گاهی هم یه تصادف و سر شکسته و صورت خون آلود می‌تونه خیلی از دعواها رو تموم کنه!

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

ممنون که پارت طولانی گذاشتین 👏💓

camellia
camellia
6 ماه قبل

مرسی و ممنون و متشکر که با گزاشتن پارت خوشحالم کردید.😘

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x