رمان تارگت پارت 430

5
(2)

 

 

 

 

 

 

 

 

یه بار میران با صورت غرق خون بهم نگاه می

کرد و یه بارم با صورتی که از شدت سوختگی

چیزی ازش معلوم نبود و در هر صورت باعث

می شد با وحشت از خواب بپرم و حالا داشتم تو

واقعیت مشابهش و تجربه می کردم.

اونم با دیدنم شوکه شده بود و انگار انتظار دیدنم و

نداشت.. هیچی نگفت ولی چشماش و که به زور

باز نگه داشته بود.. از صورتم نگرفت.

جفتمون بدون حرف.. به هم زل زده بودیم.. اون با

چشمای غرق خون و من با چشمای پر از اشک..

تا وقتی که اون آقائه پشت فرمون نشست و من به

ناچار در ماشین و بستم و یه قدم عقب رفتم.

هنوز درگیر بودم و آشفته.. ذهنم اصلا کار نمی

کرد و نمی تونستم شرایط و درک کنم.. شرایطی

که تو یکی دو هفته گذشته جور دیگه ای پیش رفته

بود و حالا.. بدون این که بخوام به کارم فکر کنم

و بعد تصمیم بگیرم.. داشتم تو این مسیر جلو می

 

 

رفتم و خدا خدا می کردم که تهش از کارم پشیمون

نشم..

هرچند که می شد روی کارم یه برچسب گنده

انسان دوستی زد و اسم دیگه ای براش تعیین

نکرد.. ولی خب.. این فقط ظاهر قضیه بود و

مسلماا با چیزی که تو قلب و مغزمون می گذشت

فرق داشت!

– خانوم من دیگه برم؟

با چند تا پلک نگاه خیره ام و از زمین گرفتم و زل

زدم بهش..

– بله.. خیلی ممنون!

– باز اگه دیدید نمی تونید رانندگی کنید.. بذارید

ماشین همین جا بمونه با یه آژانسی چیزی برید.. یا

زنگ بزنید آمبولانس بیاد.. من می خواستم زنگ

بزنم ولی خودش که بهوش اومد گفت لازم نیست!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1257

 

 

نفسی گرفتم و سرم و به تایید تکون دادم..

– باشه دستتون درد نکنه.. لطف کردید!

– خواهش می کنم.. با اجازه!

با رفتنش دیگه وقت و تلف نکردم و سوار ماشین

شدم.. با این که رانندگیم تعریفی نداشت و تو این

مدت فقط چند بار با ماشین امیرعلی تمرین کرده

بودم.. ولی ترجیح می دادم خودم ببرمش تا این که

زنگ بزنم آژانس یا آمبولانس بیاد و حداقل نیم

ساعت هم معطل رسیدن اون بشیم..

با دیدن شیشه ترک خورده جلو و خونی که روش

خشک شده بود.. یه بار دیگه سرم و به سمت

میران که بازم داشت بدون حرف.. خیره و مستقیم

نگاهم می کرد انداختم.. خونریزی از بالای

ابروش شروع شده بود و هنوزم انگار ادامه

داشت..

با اون وضع حتماا کمربند نبسته بود که این جوری

با پیشونی رفته بود تو شیشه.. مگه چقدر بهم

ریخت که نزدیک بود خودش و حتی به کشتن بده؟

 

قبل از کمربند خودم.. دستم و دراز کردم و

کمربند سمت میران و کشیدم تا ببندم که وسط راه

مچ دستم و گرفت و با صدای گرفته و خش دارش

لب زد:

– فکر نمی کردم تو بیای!

نگاهم و از دستم که توی دستش اسیر شده بود و

هیچ تمایل برای بیرون کشیدنش نداشتم گرفتم و

سوالی به چشماش خیره شدم که گفت:

– وقتی.. وقتی یارو گفت.. یه خانومه.. زنگ زد

و.. داره میاد این جا.. گفتم لابد.. مهنازه!

دستش که یه کم شل شد.. کمربند و بستم و حین به

حرکت درآوردن ماشین.. با صدایی که سعی داشتم

خالی از هر حسی باشه گفتم:

– آقائه گفت عجله داره.. منم نزدیک بودم خودم و

رسوندم.. اگه با من راحت نیستی زنگ بزن

هرکی دوست داری بیاد..

جوابم و نداد و منم به راهم ادامه دادم.. می دونستم

منظورش از اون حرف این نبود که با من راحت

 

 

نیست.. ولی ترجیح دادم ذهنم و با این بهانه گول

بزنم و به چیزای دیگه فکر نکنم..

 

 

 

 

#پارت_1258

 

 

– کجا می ری؟

همون طور که همه حواسم به رانندگیم بود.. روم

و به سمتش چرخوندم.. هنوز از لای چشمای نیمه

بازش داشت بهم نگاه می کرد و من چهره ام یه

بار دیگه جمع شد از دیدن صورتی که نصفش با

خونی که از پیشونیش می ریخت پر شده بود و

سریع روم و برگردوندم که پی به حالم نبره!

– بیمارستان!

– نه.. بریم خونه!

– می ریم بیمارستان.. سرت و پانسمان کنن..

هنوز خونریزی داره.. اگه تشخیص دادن مشکلی

نیست بعد..

– اگه بریم.. بهم آرامبخش می زنن و خوابم می

بره..

به خاطر خونریزیش بی حال بود و به زور داشت

حرف می زد.. ولی مصر بود که حتماا حرف

خودش و به کرسی بنشونه و منم کلفه از لجبازی

 

 

هاش که تو این وضعیت هم بی خیالش نمی شد

گفتم:

– خب حتماا لازمه..

– تو اون فاصله.. قول می دی نری؟

دلم لرزید.. بدون اینکه بتونم جلوش و بگیرم..

انگار داشت تیکه تیکه می شد برای شنیدن غمی

که پشت لحن و کلماتش بود.

آخرین باری که میران و انقدر مظلوم دیدم.. اون

روزی بود که رفتم خونه اش و دیدم بدجوری

سرما خورده و من.. با این که تک تک عضلت

بدنم داشتن نفرتشون از این آدم و فریاد می زدن..

نتونستم تو اون وضعیت تنهاش بذارم و موندم تا

براش سوپ درست کنم..

اون روزم وسط تب و هذیونش.. با دو تا جمله دلم

و لرزوند.. وقتی عین یه بچه معصوم و بی پناه

لب زد:

«از کل دنیا.. تو یه نفر مال منی.. سهم منی..

بری می میرم!»

 

 

جاش نبود.. وگرنه می گفتم تو که دیگه تنها نیستی

و اصلا احتیاجی به من نداری.. پس این همه

اصرارت برای موندنم واسه چیه؟

با همه اینا.. نتونستم خودم و قانع کنم که پیشش

بمونم و در واقع قصدم همین بود که وقتی رسیدیم

بیمارستان یه زنگ به عمه اش بزنم و خودم برم..

میرانم این و فهمید که دوباره گفت:

– بریم خونه! این جا رو باید بری دست راست..

رد نکنی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1259

– سوزنت گیر کرده؟ خب بذار بریم بیمارستان

دیگه..

– خوبم من.. بریم خونه!

پوفی کشیدم و به سمت راست راهنما زدم.. اگه

تصمیم به رفتن می گرفتم که از همون خونه اش

هم می تونستم برم و فرقی به حالش نداشت..

هرچند.. این فقط وقتی اتفاق می افتاد که یه بار

دیگه با اون لحن مظلومانه اش مستقیماا ازم نمی

 

 

خواست که بمونم.. در غیر این صورت.. محال

بود بتونم پاهام و برای رفتن قانع کنم!

*

تا وقتی برسیم به خونه اش.. فقط چند بار تو مسیر

راهنماییم کرد و دیگه هیچی نگفت.. این همه

تلشش برای نخوابیدن با این همه بی حالی.. واقعاا

برام عجیب بود.

یعنی انقدر می ترسید از این که بعد از بیدار

شدنش من و کنارش نبینه که داشت این شکلی

مقاومت می کرد؟ من باید با این آدم چی کار می

کردم؟ خدایا.. خودت یه راهی جلو پام بذار..

ماشین و که بردم داخل خونه ای که فقط ویلیی

بودنش مشابه خونه قبلیش بود و از نظر ظاهر

زمین تا آسمون با اون جا فرق داشت.. به جلوی

ساختمون اشاره کرد و گفت:

– همین جا نگه دار.. نگهبان ماشین و می بره تو

پارکینگ!

 

 

ابروهام پرید بالا.. نگهبانم داشت؟ هرچند.. حقم

داره.. اگه زودتر به فکر می افتاد و یه نگهبان

برای خونه اش می ذاشت.. هرکسی نمی تونست با

یه گالن بنزین وارد بشه و همه جا رو آتیش بزنه!

سرم و برای بیرون ریختن افکار مزاحم تند تند

تکون دادم و پیاده شدم.. رفتم سمت میران به امید

این که بگه حالش خوبه و احتیاج به کمک من

نداره..

ولی برعکس اون لحظه ای که تو خیابون افتاد

زمین و قبل از رسیدن من بلند شد و رفت.. این

بار خودشم تمایل داشت به کمک گرفتن از من که

به محض پیاده شدن.. دستش و دور شونه هام حلقه

کرد و سنگینی بدنش و انداخت روم و منم به

ناچار تو همون وضعیت.. بردمش سمت

ساختمون..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1260

همون موقع یه آقای مسن که احتمالاا نگهبانش

بود.. با دیدن حال و روز میران دویید سمتمون و

گفت:

– مهندس؟ ای داد بیداد.. خدا بد نده.. چی شده؟

 

میران نیم نگاهی بهش انداخت و لنگون لنگون به

راهش ادامه داد:

– چیزی نیست آقا مجتبی.. بی زحمت ماشین و ببر

تو پارکینگ.. به خانوم محمدی هم هیچی نگو!

– چشم ولی مطمئنید خوبید؟ بیام کمکتون؟

– نه همون کاری که گفتم بکن!

با حرص و کلفگی همون جوری که به زور

داشتم وزنش و تحمل می کردم سرم و بالا گرفتم..

یعنی واقعاا.. نمی دید کمرم داره خم می شد از

زور فشاری که رومه و باز دست رد می زنه به

کمک آدمی که نسبت به من خیلی راحت تر می

تونه حرکتش بده؟

ولی این آدم.. حتی توی سخت ترین و دردناک

ترین شرایطش هم دست از اذیت و آزار من

برنمی داشت که با پررویی.. نگاهی بهم انداخت و

گفت:

– چیه؟

 

 

پوفی کشیدم و چیزی نگفتم.. با این آدم که دوباره

از حالت مظلومش خارج شده بود و داشت

پرروییش و نشون می داد.. نمی شد حرف زد و

ترجیح می دادم.. لذتی که از حرص دادن من

نصیبش می شد و بیشتر نکنم!

وارد خونه که شدیم بدون این که دقتی رو فضا و

دکوراسیون و وسایل خونه اش داشته باشم.. همراه

میران وارد اتاقی که تو همون طبقه قرار داشت

شدم.. در صورتی که خونه اش دوبلکش بود و

فکر این که با این پا.. نمی تونست از پله ها بالا

بره و اتاق طبقه پایین و برای خودش انتخاب کرده

بود.. اعصابم و به هم ریخت!

انقدری که وقتی کمکش کردم رو تختش دراز

بکشه و اون با خونسردی گفت:

– بی زحمت بند کفشام و شل می کنی..

واکنش تندی نشون ندادم و بعد از شل کردن

بنداش.. خودش کفشاش و از پاش درآورد و

انداخت پایین تخت..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1261

 

 

ولی با حرف یا درخواست بعدیش که داشت رنگ

سوء استفاده گری به خودش می گرفت دیگه خونم

به جوش اومد:

– وسایل پانسمان.. تو کابینت کنار یخچاله.. بیار

این زخمم و ببند تا همه جا رو کثیف نکردم!

دستام و مشت کردم و با حرصی که کاملا تو

چهره و لحنم مشهود بود گفتم:

– زنگ بزن به اون دوست دختر پرستارت بیاد

زخمت و ببنده!

ساعدش و از روی چشماش برداشت و سرش و یه

کم برای دیدنم بالا گرفت:

– کی؟ یلدا؟ با اون که دیگه خیلی وقته ارتباطی

ندارم!

دندونام و محکم به هم فشار دادم.. اصلا دلم نمی

خواست دوباره تو این شرایط قرار بگیرم که من

در حال جلز ولز باشم و اون با خونسردی و

آرامش حرفاش و بزنه..

 

 

– پس به این دوست دختر جدیدت زنگ بزن.. یا

عمه ات.. یا هرکس دیگه ای که دلت می خواد..

من کار دارم.. باید برم!

گفتم و بدون این که مهلت بدم حرف دیگه ای بزنه

و اعصابم و بیشتر از این به هم بریزه.. بند کیفم و

رو دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون..

ولی دو قدم بیشتر به سمت در ورودی برنداشته

بودم که لعنتی به خودم فرستادم و بعد از این که

کیفم و با حرص کوبوندم رو زمین.. راه افتادم

سمت آشپزخونه و وسایل پانسمان و از اون کابینت

کوفتی کشیدم بیرون.

اعصابم حالا دیگه از خودم خورد بود که وقتی دلم

نمی اومد تو این حال و روز ولش کنم واسه چی

این حرفا رو به زبون آوردم و حالا که گفتم.. چرا

پاش واینمیستادم؟

ولی اون لحظه ترجیح فعلا به این رفتار ضد و

نقیض و پر از بلتکلیفیم فکر نکنم و قبل از این

 

 

که میران تصمیم بگیره جدی جدی زنگ بزنه و به

یه نفر بگه بیاد.. رفتم تو اتاق..

اون جا بود که فهمیدم میران خیلی بیشتر از

خودم.. من و می شناسه.. نه تنها گوشیش تو

دستش نبود که بخواد از کس دیگه بخواد بیاد

کمکش.. که خودشم یه کم رو تخت کشیده بود بالا

و با آرامش.. بدون کوچکترین اخمی.. منتظر

برگشتنم نشسته بود.

 

 

 

 

 

 

#پارت_1262

اهمیتی به نگاه خیره اش که می خواست باهاش

بگه «دیدی دل رفتن نداری؟» ندادم و نشستم لب

تخت و با وسایلی که آورده بودم.. مشغول شست

شوی زخم و پانسمانش شدم..

دستام می لرزید و داشتم همه تلشم و می کردم تا

کارم و درست انجام بدم.. ولی دیدن چهره جمع

شده از درد میران استرسم و بیشتر می کرد که

نالیدم:

– من از این کارا بلد نیستم.. شاید بدتر باشه..

اصلا شاید تو زخمت شیشه خورده مونده باشه..

 

 

شاید سرت آسیب دیده باشه و باید عکس بگیرن تا

مشخص شه مشکلی نیست.. آخه چرا انقدر

لجبازی می کنی و نمیای بریم بیمارستان؟

یهو چشماش و باز کرد و با خشمی که احتمالاا

ناشی از همین دردش بود غرید:

– کارت و بکن درین.. من حتی اگه از شدت

خونریزی بمیرم هم حاضر نیستم این لحظه رو با

رفتن به بیمارستان از دست بدم.. پس فقط یه چسب

بزن روش و انقدر قضیه رو گنده نکن!

نمی دونستم دقیقاا باید به خاطر چی شوکه بشم..

این لحن پر از حرص و خشم و شایدم.. عقده و

حسرت.. یا اعترافی که تو همین وضعیت به زبون

آورد و من و به کل لال کرد..

ولی بالاخره موفق شد که من و تسلیم کنه و بدون

حرف به کارم ادامه دادم و آخرین چسب و که

روی پانسمانش زدم گفتم:

– می تونی بلند شی بری صورتت و بشوری؟ با

اینا هرچی بشورم باز کثیفیش می مونه.

 

سری تکون داد.. نیم خیز شد که سریع بلند شدم..

زیر بازوش و گرفتم و کمک کردم بیاد پایین..

بازم دستم و رد نکرد و با این که دیگه سنگینیش و

روم ننداخته بود گذاشت تا دم سرویس بهداشتی

اتاق ببرمش و بعد که رفت تو با اشاره به کمد

بزرگ گوشه اتاق که از در شیشه ایش فهمیدم

مخصوص لباساشه گفت:

– یه لباس راحتی برام می ذاری رو تخت؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1263

از چهره اش مشخص بود که واقعاا درد داره و

دیگه قصدش درآوردن حرص من نیست که فقط

سرم و به تایید تکون دادم و رفتم سمت اون کمد

بزرگی که اندازه یه اتاق عمق داشت و وسطشم یه

راهرو داشت و دو طرفش پر از لباس بود..

درش و که باز کردم بوی عطرش تو مشامم

پیچید.. همون عطر جدیدی که هیچ خاطره ای رو

برام زنده نمی کرد و این.. خیلی خوب بود..

 

 

ولی نذاشتم.. بیشتر از این به مجراهای تنفسیم نفوذ

کنه و بخواد تاثیرات جدیدی روم بذاره و سریع یه

دست لباس راحتی برداشتم و اومدم بیرون..

میرانم همون موقع.. با صورت شسته شده از

سرویس اومد بیرون و من تا خواستم برم سمتش تا

کمکش کنم راه افتاد سمت تخت و با بی حالی

بیشتری گفت:

– خودم می رم.. فقط از تو همون کابینت.. یه

مسکن هم برام بیار لطفاا!

وقتی زیر بازوش و می گرفتم.. تا این حد متوجه

لنگ زدنش نمی شدم و حالا.. داشتم می دیدم که

همین چند قدمم به زور تا کنار تخت رفت و با

دیدنش بدجوری دلم گرفت..

حتی چشمامم دوباره داشت پر می شد که سریع

روم و برگردوندم و رفتم بیرون.. حالا که تصمیم

گرفته بودم بمونم و تا رو به راه شدن وضعیتش

کمکش کنم.. باید از یه طریقی دلم و آروم می

کردم و حداقل می فهمیدم وضعیت پاش چه جوریه

 

 

و اصلا.. داره از پای خودش استفاده می کنه یا

اون اتفاقی که تمام این مدت ازش وحشت داشتم

افتاده و میران به خاطر کار من.. در واقع به

خاطر نجات جون من.. نقص عضو شده؟

این فکرا تا وقتی مسکن و با یه لیوان آب براش

ببرم تو سرم داشت می چرخید و همین که دیدم

میران چشماش و بسته و دیگه ریز به ریز حرکاتم

و زیر نظر نداره.. نگاهم و سر دادم سمت

پاهاش..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1264

اون موقعی که داشت کفشاش و درمیاورد اصلا

حواسم جمع نبود که بخوام دقت کنم و الآنم.. با این

ملفه ای که روی خودش کشیده بود.. چیزی

مشخص نمی شد..

چشماش و که باز کرد سریع رفتم سمتش و مسکن

و لیوان آب و بهش دادم که با یه تشکر زیرلب

خورد و لیوان و گذاشت رو میز و دوباره به

همون وضعیت قبلی برگشت..

 

 

منم که فعلا به هیچ وجه قصد رفتن نداشتم.. آروم

نشستم لبه تخت.. جوری که نزدیک به پای راستش

باشم و دستم و روی تخت به سمتش سر دادم.

چشمم به میران بود که کف دستش و عمود روی

پیشونیش گذاشته بود و آماده بودم تا هر وقت

چشماش و باز کرد سریع دستم و عقب بکشم..

تا این که دستم رسید به پاش و من اول با انگشت

کوچیک دستم.. آروم لمسش کردم و تونستم گوشتی

بودن پاش و تشخیص بدم و خبری از جسم سفتی

که من و یاد پاهای مصنوعی که تو ذهنم داشتم

بندازه نبود!

ولی باز قانع نشدم و این بار انگشت اشاره ام و یه

کم تو پاش فرو کردم تا دلم راضی تر بشه که یهو

با همون چشمای بسته صداش بلند شد:

– می خوای لخت شم تا با چشم خودت ببینی؟

سریع تو جام پریدم و با استرس گفتم:

– هان؟ چیو؟

 

 

دستش و از رو سرش برداشت و زل زد به

چشمای هراسونم:

– این که پای خودمه.. نه پروتز!

همین حرف برام کافی بود تا نفس حبس مونده ام و

با خیال راحت بیرون بفرستم و دیگه با همه وجود

به این باور برسم که پای آسیب دیده میران و قطع

نکردن.. ولی جوری مچم و گرفت که نمی تونستم

خوشحالیم و زیاد بروز بدم و با اخم گفتم:

– اصلا کنجکاو نبودم!

– از انگشت کردنت معلوم بود!

با خشم توپیدم:

– بی تربیت!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1265

دستاش و زیر سرش قلب کرد و با حالتی که

انگار در حال انجام سرگرم کننده ترین تفریحشه..

زل زد بهم..

– تو کار زشت می کنی.. من شدم بی تربیت؟

نگاهم و به زور از اون لبخند حرص درارش

گرفتم و روم و برگردوندم.. حرفی نداشتم بزنم و

 

 

فقط بی دلیل و بی خود به در و دیوار اتاقش زل

می زدم که گفت:

– این جا سیستم اطفاء حریق داره!

سرم و با بهت برگردوندم سمتش.. منظورش چی

بود؟

– می دونم کنجکاو نیستی.. فقط خواستم اطلع بدم

که یه موقع وقتت و بیخودی هدر ندی و به فکر

راه های موثرتری برای خالی کردن خشمت باشی!

دیگه نمی تونستم این شرایط و دووم بیارم که از

جام بلند شدم و با حرص گفتم:

– معلومه مسکنه اثر کرده و حالت خوبه که شروع

کردی به متلک انداختن.. ولی من اصلا حوصله

شنیدن این حرفا رو ندارم.. پس دیگه می رم..

خدافظ!

چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که با حرف بعدیش

اگه می خواستم هم.. نمی تونستم جلوتر برم:

– حوصله شنیدن جریان دوست دختر جدیدم و

چی؟

 

تو وضعیتی بدی گیر کردم.. از یه طرف درجه

کنجکاویم داشت از صد هم رد می شد و از طرف

دیگه.. دلم نمی خواست این مسئله به چشم میران

بیاد و بفهمه چقدر برام مهمه!

واسه همین ترجیح دادم به سمتش برنگردم و

همون جا پشت بهش موندم که گفت:

– اسمش لی لیه.. فقط شونزده سالشه!

پوزخندی زد و این بار با حرص بیشتری ادامه

داد:

– اگه هر بار که دیدیش.. درگیر احساسات و

قضاوت غلط نمی شدی.. خودتم این و می فهمیدی

و بی خودی من و وصل نمی کردی به یه دختر

بچه!

دیگه نتونستم ساکت بمونم و برگشتم سمتش..

– بر فرض که می فهمیدم به قول تو بچه اس و

فقط شونزده سالشه.. این چه جوری قراره رابطه

نداشتنتون و ثابت کنه؟ این همه دختر کم سن و

سال که عاشق مردایی با سن باباشون می شن..

 

 

پس با سنش نمی تونی من و قانع کنی که دوست

دخترت نیست!

 

 

 

 

#پارت_1266

 

 

حرفام و بدون فکر و پشت سر هم به زبون آوردم

و بعد… مثل همیشه پشیمون شدم و هزار جور لعن

و نفرین به خودم فرستادم..

یه صدایی می گفت آخه احمق.. جواب میران فقط

دو تا جمله بود:

«به من ربطی نداره! می تونی با هرکی دلت می

خواد دوست بشی!»

این همه چرت و پرت چی بود که پشت سر هم

ردیف کردی؟ که بهش بفهمونی دوست دختر

داشتن یا نداشتنش چقدر برات مهمه؟ نگاهش کن..

ببین چه جوری داره بهت نگاه می کنه؟ ببین چقدر

کیف کرده از حرص خوردنت بابت این مسئله؟

حالا بکش!

نگاهم و از چهره اش و اون لبخند کج گوشه لبش

گرفتم و با اخم سرم و انداختم پایین که گفت:

– آره.. حق داری.. با فهمیدن سنش قانع نمی شی..

ولی اگه بفهمی که.. لی لی خواهرمه! دیگه به یقین

 

 

می رسی که هیچ وقت.. نمی تونه دوست دخترم

باشه!

دیگه بی خیال همه صداهایی که داشتن تو سرم بهم

دستور می دادن این کار و بکن و اون کار و نکن

شدم.. چون اون لحظه دیگه نمی تونستم تظاهر کنم

این مسئله برام مهم نیست و ترجیح دادم میران

هم.. این حجم از شوکه شدنم بعد از شنیدن حرف

عجیب غریبش و ببینه!

قیافه اش.. اصلا به وقتایی نمی خورد که سعی

داشت با شوخی جو و عوض کنه و همه چیز و به

نفع خودش تغییر بده.. حتی وقتی بیشتر دقت

کردم.. یه درصدی از غم و ناراحتی هم تو

چشماش می دیدم که این قضیه رو برام.. جدی تر

می کرد..

ناباورانه چند قدم جلو رفتم و کنار تختش وایستادم:

– یعنی چی؟ تو.. تو خواهر داشتی مگه؟

ابروهاش و بالا انداخت و با پوزخندی پرسید:

– نداشتم؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1267

نه.. نه محال بود اون احتمالی که داشت تو سرم

می چرخید و باور کنم.. واسه همین.. احمقانه

 

 

مسیر و عوض کردم و رفتم یه سمت دیگه.. فقط

چون خودم دوست داشتم قضیه همین باشه نه چیز

دیگه:

– منظورت.. منظورت اینه که خانواده واقعیت و

پیدا کردی؟ همونایی که بردنت پرورشگاه؟ از اون

جا فهمیدی خواهر داری؟

فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت.. یه نگاه عاقل اندر

سفیه که کلفه ترم کرد و نالیدم:

– بگو میران!

– خودتم فهمیدی! احتیاج به گفتن من نیست! لی لی

همون دختریه که.. بهمون به دروغ.. خبر مرگش

و دادن.. ولی حالا فهمیدیم که زنده بوده و مادر

من.. به خاطر هیچ و پوچ خودش و کشت! به

خاطر این که یه زن.. اطلعات دروغ بهمون داد..

تا پرونده این قضیه بسته بشه و دیگه کسی دم به

دقیقه نیاد سراغش و سین جیمش نکنه! اون بچه

ای که موقع فرار از مرز کشته شده.. اصلا

خواهر من نبوده و مامانتم این و می دونسته که با

 

 

دادن اطلعات غلط به بابا و مامانم.. کاری کرد تا

مسیرشون منحرف بشه و دیگه قید بچه رو بزنن!

دستم و محکم جلوی دهنم گرفتم و نشستم لب تخت

چون پاهام دیگه جونی برای تحمل وزنم نداشت..

چطور ممکن بود؟ چطوری باید باور می کردم؟

خدایا.. مامان من تا کجا تو این کثافت پیش رفته

بود که حتی بعد از مرگش هم باید خبرهای تازه از

گندایی که تو گذشته زده بود می شنیدم؟

یعنی واقعاا می دونست؟ می دونست اون بچه زنده

اس و به دروغ یه چیزایی بهشون گفته که از بچه

اشون قطع امید کنن و بیخودی دنبالش نگردن؟

که تهش همه کاسه کوزه ها سر خودش نشکنه و

مجبور نشه اون پولی که بابت اون جنایت گرفته

رو پس بده؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1268

تو همه این مدت.. احمقانه خودم و با این فکر گول

می زدم که عامل اصلی خودکشی مادر میران..

 

 

اونایی بودن که بچه رو خریدن و بعد باعث

مرگش شدن..

ولی حالا.. دوباره همه اتهام ها به سمت مادر من

برمی گشت.. کسی که خودش مرد و راحت شد

ولی.. شرمندگی گناه هایی که توی زندگیش

مرتکب شده بود و.. روی دوش من گذاشت!

– می دونی من کی این و فهمیدم؟

با صدای خسته و پر از ماتم میران.. روم و به

سمتش برگردوندم و اونم با دیدن صورت من..

اخماش تو هم فرو رفت و گفت:

– گریه نکن!

دستش به سمت صورتم دراز شد که قبل از اون

خودم اشکام و پاک کردم و پرسیدم:

– کی فهمیدی؟

دست رو هوا مونده اش و برنگردوند.. با حالتی

که انگار تو یه دنیا دیگه غرق شده بود مشغول

نوازش پوست صورتم با پشت انگشت اشاره اش

شد!

بغض دوباره گلوم و چنگ زد از یادآوری

خاطرات و حس خوبی که بعد از این کارش نصیبم

می شد و حالا.. داشت تو وجودم تکرار می شد!

– همون.. همون شبی که تصمیم گرفتم.. نقشه ام و

عملی کنم و خود واقعیم و بهت نشون بدم!

ابروهام که از تعجب بالا پرید.. دستش و عقب

کشید و با حرص گفت:

– چیه؟ فکر کردی فقط خودت انقدر درگیر رابطه

امون شدی که یه زمانی از انتقامت گذشتی؟ منم

دقیقاا اون روزا.. شرایط تو رو داشتم!

خودش و یه کم رو تخت کشید بالا ولی نگاه خیره

اش و از چشمای مات مونده ام نگرفت..

– پشیمون شدم.. دلم برای پاکی و معصومیتت

سوخت.. دیگه دوست نداشتم تو رو یه قربونی کنم

برای انتقام از مادرت.. گفتم می گذرم ازش..

تصمیمم قطعی نبود ولی بهش فکر می کردم.. تا

یه قدمیشم پیش رفتم تا رسیدم به اون شب

 

 

مزخرف.. همون شبی که خودم و تو خونه حبس

کردم و تو دو روز نتونستی پیدام کنی.. یادته؟

 

 

 

 

#پارت_1269

 

 

سرم و آروم به تایید تکون دادم که گفت:

– می دونی چی من و به اون حال و روز انداخت؟

یواشکی رفتم خونه مهناز.. چون یه بار دیده بودم

یه چیزی رو تو کمدش از من قایم می کنه.. رفتم

که سر از کارش دربیارم و بفهمم دیگه این وسط

چه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.. فقط خدا

می دونه که چقدر آرزو داشتم یه چیزی پیدا کنم که

به یقین برسم اطلعات غلط بهم دادن و مادر تو

هیچ نقشی تو اون قضیه نداشته.. حتی حاضر بودم

با چشم خودم مدرکی که توش ثابت می کرد بابام

قاتل مامانمه رو ببینم و دیگه دور این انتقام کوفتی

رو خط بکشم.. ولی هیچ کدوم از اینا اون جا نبود

و من.. تو کمد مهناز دو تا چیز پیدا کردم که من و

برای گرفتن انتقامم.. مصمم تر کرد.. یکیش..

یکیش عکس جنازه جزغاله شده مامانم که تا اون

 

 

لحظه فقط تو کابوسام دیده بودم و حالا.. واقعیش

جلوی چشمم بود..

لبم و محکم به دندون گرفتم تا مثلا جلوی این

بغضی که باز داشت به مرحله ترکیدن می رسید و

بگیرم. ولی نتونستم و دوباره دو قطره اشک از

چشمام سر خورد و رو صورتم ریخت..

عذاب دیدن مادرش حین سوختن کم بود که حالا..

باید تا آخر عمر تصویر جنازه سوخته اش هم تو

ذهنش تداعی بشه؟

– یکیشم.. یه آزمایش دی ان ای.. که بابام گرفته

بود و ثابت می کرد اون بچه.. زنده اس!

سرش و به چپ و راست تکون داد و لب زد:

– اون لحظه اصلا پیگیرش نشدم و چیزی درباره

اش از مهناز نپرسیدم.. چون دیگه اهمیتی نداشت

برام.. حتی نمی خواستم بدونم چرا اینم از قایم

کردن.. فقط داشتم به یه چیزی فکر می کردم و یه

سوال مدام تو ذهنم تکرار می شد که می گفت..

پس مامانم برای چی مرد؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1270

 

 

پوزخند تلخی زد و با دو انگشت چشماش و فشار

داد..

– کاری که من باهات کردم.. با هیچ دلیل و بهانه

ای توجیه نمی شه.. ولی این و بدون.. درد این که

یه دلیل برای مردن مادرت اونم به اون شکل فجیع

وجود داشته باشه.. قابل تحمل تر از اینه که

بفهمی.. مادرت سر یه دروغ مرد! مادرت.. حتی

بعد از دزدیدن اون بچه.. فرصت داشت که زندگی

ما رو نجات بده.. ولی نخواست و نکرد..

– آتیششم بعداا.. دامن خودش و گرفت!

مکثی کردم و با شرمندگی بیشتری ادامه دادم:

– هم خودش و.. هم ما رو!

میران سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.. تو

این مسئله چیزی نبود که بخوام بهش شک کنم یا

باورم نشه.. من بدتر از این و باور کرده بودم..

این که دربرابر اون جنایت اصلی که مامانم

مرتکب شد.. چیزی نبود!

 

 

بازم طبق معمول درگیر دو تا حس بودم.. یکیش

شرمندگی و ناراحتی.. بابت کارای احمقانه مادرم

که هیچ دلیل قانع کننده ای نمی تونستم براش داشته

باشم.. حتی اگه هیچ کاری نکردنش به قیمت جون

بچه اش تموم می شد.. یکیشم.. خوشحالی از این

که.. تصوراتم غلط از آب دراومد و میران.. پای

هیچ دختری رو.. برای ضربه زدن به من.. به

زندگیش باز نکرده..

هرچند که به خودم حق می دادم بابت اون قضاوتم

چون.. تحت هیچ شرایطی نمی تونستم همچین

احتمالی رو در نظر بگیرم که اون دختر.. خواهر

میرانه!

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

– حالا.. مطمئنی که خودشه؟

سرش و بلند کرد و خیره ام شد و بلفاصله لبخند

عمیقی رو لبش نشست و بدون این که جواب سوالم

و بده.. با لحن عجیبی که مو به تنم سیخ می کرد

لب زد:

 

 

– چقدر این مدل مو بهت میاد!

ناباورانه دستی رو سرم کشیدم.. اصلا نفهمیدم کی

شال از رو سرم افتاده بود.. ولی موضوع عجیب

تر این بود که تو این شرایط.. میران چه جوری

متوجه شده بود که من جدیداا موهام و تا روی

شونه ام کوتاه کردم؟

از اون عجیب تر هم.. واکنش قلبم بود که درجا

ضربانش تند شد و تو دلم قند آب کردن!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
6 ماه قبل

ممنون برای پارت طولانی.

علوی
علوی
6 ماه قبل

الان عمه مهناز و لی‌لی از در می‌پرن تو، عمه مهناز با چشم‌های وق زده نگاه میران می‌کنه، لی‌لی هم رک می‌گه سلام زن داداش! شام ماکارونی بذارم می‌خوری؟!

Mary
Mary
6 ماه قبل

مرسیییی پارتاتون طولانی شده امیدوارم همیشه همینجوری طولانی باشه ❤💋

فاطمه
فاطمه
6 ماه قبل

واااااااای آخ جوووون چه پارت دلچسبی بود . خداکنه دوباره پارت طولانی بده تا تموم شه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خیلی خیلی ممنونم بابت این پارت😘😍💟💋

نسرین
نسرین
6 ماه قبل

کاش همیشه پارت های طولانی بذاری ممنون

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

کاش همینجا قضیه تموم بشه و میرانو درین دوباره بهم برسن

SAMA
SAMA
6 ماه قبل

بی صبرانه منتظر پارت بعدم خیلی پارت خوبی بود اینننن

Maman arya
Maman arya
6 ماه قبل

مرسی خیلی عالی بود❤🙏

Goli
Goli
6 ماه قبل

سپاس بابت پارت طولانی که گذاشتین

Nazila
Nazila
6 ماه قبل

🙂

Fatemeh
Fatemeh
6 ماه قبل

وای عالییییی بود.مرسی بابت پارت به این بلندی!!کاش فرداهم پارت بزارین💔

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x