رمان تارگت پارت 5

3.3
(4)

آب دهنم و قورت دادم و با ناباوری زل زدم بهش.. یعنی.. واقعاً قصد آشنایی داشت؟
– برای چی؟
دستی رو صورتش کشید و نگاه کلافه اشو به بیرون دوخت..
– نمی دونم چه جوری بگم.. راستش من..
نفسش و بیرون فرستاد و یه ضرب گفت:
– من یکی و دوست دارم!
با این حرف منم نفس راحتی کشیدم و منتظر ادامه حرفش شدم..
– یه نفری که.. مورد پسند خانواده ام و.. همین خاله خانومی که حرف اول و می زنه نیست.. ولی اینکه تا این سن و سال ازدواج نکردم.. نشون میده که خاطر اون یه نفر چقدر برام عزیزه و من.. حاضرم چند سال دیگه هم صبر کنم تا به دستش بیارم..
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست.. چقدر جای اون یه نفر بودن می تونست لذتبخش باشه.. وقتی یکی انقدر دوستت داشته باشه که حاضر نشه تحت هیچ شرایطی جایگاهت و توی زندگیش بده به یکی دیگه!
– اینا رو همین اول گفتم که بدونید.. قصد و غرضی ندارم و مزاحم زندگیتون نمی شم.. اینطور که فهمیدم شما هم تمایلی به این روش آشنا شدن ندارید و حس کردم که با حرف خاله ام تو عمل انجام شده قرار گرفتید درسته؟
خیره به دستام سرم و به تایید تکون دادم.. کاش زودتر می رفت سر اصل مطلب..
– اگه موافق باشید.. برای اینکه هم من.. هم شما.. یه مدت راحت بشیم از این تعیین تکلیف کردنا.. یه کم طبق نقشه اشون پیش بریم.. بعد با یه دلیل و بهونه ای تمومش کنیم و بگیم.. به تفاهم نرسیدیم.
لبم و به دندون گرفتم و نگاهم و دوختم به ساعت ماشین.. وقت همینجوری داشت می گذشت و من هنوز تو این ماشین بودم..
– فکر نمی کنم.. لزومی به این کار باشه! به هر حال.. اونا که مستقیم این پیشنهاد و به ما ندادن.. فقط.. یه جوری رفتار کردن که مثلاً ما اتفاقی هم و ببینیم و..
– شاید برای شما اینطوری باشه.. ولی خاله من مستقیم بهم گفت با چه دیدی به شما نگاه کنم و خب.. بدون تعارف و اغراق میگم که شما.. یکی از مناسب ترین و بهترین موردهایی هستید که.. توسط خاله ام معرفی شده و من هیچ دلیل و بهونه ای ندارم واسه رد کردن این پیشنهاد!
– ممنون.. لطف دارید!
– حقیقت و گفتم! می دونم شاید براتون سخت باشه و شاید.. اصلاً کس دیگه ای تو زندگیتونه و نخواید چیزی بدونه.. اگه اینجوریه من درخواستم و پس می گیرم..
– نه کسی نیست ولی…
– پس خواهش می کنم کمکم کنید.. من تجربه اش و داشتم.. وقتی چند باری با یه دختری بیرون رفتم و اون دختر حالا به هر دلیل من و نخواسته.. تا چند وقت خاله ام موردی پیشنهاد نمی داد و منم آرامش داشتم.. اگه الآنم شما این لطف و در حق من بکنید و خاله ام ببینه که حداقل من تلاشم و کردم و بازم نشد.. یه عمر ممنون و مدیونتونم! وگرنه حتی اگه شما اعلام کنید راضی نیستید انقدر تلاش می کنه واسه این دو سه بار بیرون رفتن.. که واقعاً من یکی کم میارم و مطمئناً شما هم اذیت می شید!

نچ کلافه ای گفتم و زل زدم به صورتش..
– من.. من دوست دارم کمک کنم ولی.. اینجوری هم درست نیست! اون موقع من باید دنبال یه دلیل و بهونه بگردم واسه نخواستن شما!
– همین اختلاف سنی بهترین دلیل نیست؟ بگید از ظاهرش مشخص نبود ولی بعد از چند تا برخوردمون و حرفایی که زدیم فهمیدم دنیامون با هم فرق داره.. منم همین حرف و می زنم.. اینجوری دیگه کسی به خودش اجازه نمیده مجبورمون کنه.
– ببینید آقای..
– علیرضا هستم!
مکثم واسه این بود که فامیلیش و بگه ولی حالا که خودش گفت منم به اسم صداش زدم:
– آقا علیرضا! این یه کم عجیب و غیر منطقی نیست.. که یه آدم عاقلِ چهل و یک ساله.. هنوز تحت تاثیر بزرگترا و چه می دونم حرف خاله اش باشه؟! وقتی یه نفر هست که انقدر دوسش دارید.. چرا بیخیال حرف اطرافیان نمی شید؟ حتی اگه به قیمت طرد شدن و ندیدنشون باشه.. به نظرم اون یه نفر که انقدر براش صبر کردید.. ارزش داره که از این به بعد زندگیتون و باهاش شریک بشید!
لبخند خسته و غمگینی رو لبش نشست و گفت:
– این چیزا فقط به حرف قشنگه.. شور و تب و تابشم مال همین سن جوونیه.. وقتی تو دل ماجرا قرار می گیری.. می بینی انقدری هم که فکر می کنی راحت نیست.. به خصوص وقتی اون یه نفر.. تو رو با همه خانواده ات بخواد.. نه تنها و بی کس و کار.. اونم تمام این سال ها به خاطر من صبر کرده.. حق داره دلش بخواد روز خواستگاری.. پیش خانواده اش سربلند باشه و بگه این بود کسی که به خاطرش ازدواج نکردم. وگرنه یه پیر پسر چهل ساله که حتی نتونسته خانواده اش و با خودش ببره خواستگاری دختری که می خواد.. چه امتیاز ویژه ای می تونه داشته باشه نسبت به بقیه خواستگارایی که تا الآن داشته؟
دلم سوخت براش. نزدیک بیست سال ازم بزرگتر بود و نه می خواستم و نه می تونستم یه کاری کنم که هی ازم خواهش کنه..

نمی دونم شایدم فقط به خاطر دیرتر از این نرسیدن سر کلاس بود که آروم گفتم:
– باشه قبول!
– واقعاً ازتون ممنونم.. هرجور که بتونم جبران می کنم لطفتون و!
خواهش می کنمی گفتم و بعد از رد و بدل کردن شماره واسه هماهنگی قرار بعدی و تشکر واسه رسوندنش پیاده شدم و با قدم های بلند راه افتادم سمت دانشگاه..
اینم یه بدبختی دیگه بود که انگار باید بیشتر از بقیه بدبختی های زندگیم نگران و دلواپسش می شدم.. زن دایی فریده.. تا حالا انقدر جدی تو این مسئله دخالت نکرده بود و حالا.. یه جورایی غیر مستقیم از نظر خودش و مستقیم از نظر خودم.. بهم فهموند بهتره هرچه زودتر بار و بندیلم و جمع کنم و برم!

فکر دیر رسیدن به کلاس و تحمل عصبانیت های استادم.. تو یه لحظه انقدر شدید شد.. که فکر و خیالات اضافی رو پس زدم.. یا حداقل موکولش کردم به یه وقت دیگه و به قدم هام سرعت دادم.
ولی همینکه پام و تو راهروی دانشگاه گذاشتم.. با دیدن تجمع دانشجوها جلوی کلاسمون قدم هام شل شد و با تعجب زل زدم بهشون..
تا اینکه از لا به لای جمعیت چهره سرخ شده آفرین جلوی چشمم جون گرفت و صدای بلندش تو گوشم پیچید:
– تو غلط کردی.. یه بار دیگه دست تو کیف من بکنی میگم حراست بیاد پدرت و دربیاره! شهر هرته مگه اینجـــا؟ جزوه می خوای بگو خودم بهت بدم غلط می کنی دست می کنی تو کیف مــــن!
سریع دوییدم سمتشون تا ببینم با کی داره اینجوری حرف می زنه که با شنیدن صدای نفر دوم در عرض یک ثانیه فهمیدم این جنجال واسه چیه و پاهام به زمین چسبید..
– چته حالا چرا وحشی بازی درمیاری؟ تو کیفت طلا جواهر داری می ترسی بدزدم؟
قضیه خیلی سریع برام روشن شد با شنیدن صدای آراد.. دوست پسر آفرین که همه دانشگاه می دونستن جونشون واسه هم در میره و این دعوا.. نشون می داد که آفرین داره دوستی و در حقم تموم می کنه و واسه عقب انداختن وقت کلاس همچین جنجال مسخره ای رو راه انداخته!
لبخندی که داشت به خاطر این حرکت جسورانه اش رو لبم شکل می گرفت با شنیدن صدای استاد تقوی درجا از بین رفت:
– تمومش کنید دیگه.. با هر دوتونم! یا این دعوای مسخره رو ببرید یه جای دیگه و بیخودی وقت کلاس و نگیرید یا بگم حراست دانشگاه همین الآن بیاد به روش خودشون تکلیفتون و روشن کنن!
آفرین تا دهنش و باز کرد حرف بزنه چشمش یه لحظه به من افتاد و همونطور که جواب و استاد و داد به صورت نامحسوس با دستش به من اشاره کرد که برم تو کلاس..
– آخه استاد اولین بارش نیست.. دیگه داره عادت می شه براش.. من چقدر ساکت بمونم؟
خوشبختانه استاد تقوی پشتش به من بود و ندید که با قدم های آروم به کلاس نزدیک شدم و خودم و از پشت جمعیت فرستادم تو..
انگار آرادم من و دید که قبل از استاد به حرف اومد و سریع گفت:
– باشه معذرت می خوام.. دیگه تکرار نمی کنم قول میدم!
– باشه اگه قول میدی اشکال نداره.. بریم دیگه وقت کلاس و نگیریم! استاد تو رو خدا ببخشید!
خنده ام گرفته بود از کاراش.. نه به اون دعوای شوری که راه انداخت.. نه به این آشتی کردن بی نمکشون! استاد تقوی هم این کلافگی رو با تکون دادن سرش به چپ و راست نشون داد..
ولی خب.. همه می دونستن به خاطر بابای آفرین.. که دوست صمیمی و قدیمیش بود نمی تونست زیاد چیزی بهش بگه و آفرین هم یه جورایی از این قضیه به خاطر من سوء استفاده کرد و من واقعاً ازش ممنون بودم..

هم چوب خط غیبتم.. هم دیر رسیدنم سر کلاس استاد تقوی پر شده بود و من باید خیلی محتاطانه این ترم و تموم می کردم و اگه این امدادهای غیبی نبودن.. بدون شک توسط این استاد بد عنق و بی رحم حذف می شدم!
آفرین که رو صندلی کناریم نشست یه بوس برام فرستاد و من لب زدم:
– دیوونتم به خدا!
روم و برگردوندم سمت آراد که مثلاً به خاطر دعواش با آفرین اون سمت من نشسته بود که نبیندش و من کف دو تا دستام و به نشونه تشکر به هم چسبوندم و بی صدا لب زدم:
– جبران می کنم!
چشمکی زد و اون اخم جذابش و رو صورتش نشوند که نشون بده هنوز بابت اون جنجال عصبانیه و آفرین یه کم صندلیش و بهم نزدیک کرد و دم گوشم گفت:
– پدر سگ و می بینی چه جوری داره با اخمش دلبری می کنه؟
– دلبری دیگه واسه چی؟ مگه دعواتون واقعی بود؟
– آره یه کم قهر بودیم.. ولی وقتی به خاطر تو بهش رو انداختم نه نگفت.. این مرام گذاشتنش من و دیوونه کرده دیگه..
بی صدا خندیدم ولی استاد تقوی که بدجوری روی من فوکوس کرده بود احتیاج به شنیدن صدای خنده ام نداشت و همین دیدنش کافی بود تا چشم غره بدی بهم بره و خفه ام کنه!
کاش می دونستم مشکل این آدم با من چیه.. جز غیبت ها و دیر رسیدنم سر کلاس.. هیچ مشکل شخصی یا مشکلی توی درسش نداشتم و اکثر نمره هام بالا بود.. آخه یه آدم بی حاشیه و کم سر و صدا مثل من.. چه مشکلی می تونه ایجاد کنه که حالا اینجوری برام شمشیرش و از رو بسته..

آفرین که همیشه اینجور موقع ها قضیه رو جنایی می کرد می گفت حتماً یاد عشق قبلیش که بهش خیانت کرده رو براش زنده می کنی و من با اینکه به حرفش می خندیدم ولی بعضی وقتا شک می کردم که نکنه واقعاً همین باشه.. وگرنه این حجم از خشم و حتی گاهی اوقات نفرتی که تو چشمای یه استاد دانشگاه نسبت به دانشجوش دیده می شه.. اصلاً طبیعی و منطقی به نظر نمی رسه..
*
– میگما! ما هم اصلاً نفهمیدیم دعواتون زرگری بود!
به محض رفتن استاد.. یکی از همکلاسی هام رو به آفرین گفت و آفرین هم با صدای بلند خندید..
– باریکلا به شما! با سه چراغ روشن رفتی مرحله بعد!
– نمکدون! رفیقت دیر رسیده بود که حراست چوب می کرد اونجات!
دست انداخت دور گردن من و جواب:
– آدم واسه رفیقش جونشم میده! اونجاش پیشکش!
– کشتی من و تو با این رفیقت.. خدایی بدجوری سوژه کردید خودتون و تو دانشگاه با این اسم «داف» که رو تیمتون گذاشتید!
قبل از اینکه آفرین چیزی بگه.. یکی از همکلاسی های به شدت از دماغ فیل افتادم چینی به بینیش انداخت و نگاه متعجبش و به ما دو تا دوخت..
– شما اسم خودتون و گذاشتید داف؟

یه جوری می خواست بفهمونه شما کجاتون به داف ها می خوره و خب در برابر چهره اون.. من و آفرین زیاد حرفی برای گفتن نداشتیم ولی خب آفرینم طبق معمول کم نیاورد و جواب داد:
– اسم خودمون نه عزیزم اسم گروه دو نفرمون! سه تا حرف مشابه آخر اسممون و که حذف کنیم می مونه سه تا حرف دال و الف و ف.. که سرهمش می شه داف!
– آهان! میگم آخه! تعجب کردم.. فکر کردم از نظر ظاهری همچین اسمی روتون گذاشتید!
– نترس عزیزم.. به خاطر سلامتی تو هم که شده همچین ادعایی نداریم!
– چه ربطی به من داره؟
سقلمه ای به پهلوش زدم که دیگه تموم کنه ولی آفرین به این راحتیا کوتاه بیا نبود..
– از اونجایی که خیلی برات مهمه سر دسته همه داف ها و پلنگ های دانشگاه باشی و برای اینکه از بقیه عقب نمونی هر روز تو یه نقطه از صورت و بدنت ژل فرو می کنی.. می ترسم یهو خدای نکرده تو این راه سر خودت و به باد بدی و اگه بخوای یه حرف ساده هم بزنی پوستت از چند جهت بشکافه! اون موقع عذاب وجدانش می مون واسه ما! خیالت راحت باشه عزیزم تنها کسی که با هر قدمش تو دانشگاه هزارتا کشته مرده میده خودتی و بس.. بذار ما بی شکل و شمایلا با بازی حروف اسممون خوش باشیم!
دختره یه کم خیره خیره به آفرین نگاه کرد و بعد بلند شد.. حین بیرون رفتنش از کلاس با عصبانیت حرف زد:
– من چرا باید شخصیت خودم و پایین بیارم با دهن به دهن گذاشتن بیخود با تو!
– از داشته هات حرف بزن عزیزم.. دیگه شخصیتی نمونده که بخوای پایین و بالاش کنی!
دختره که رفت پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
– ولش کن بابا.. حوصله داری باهاش کل کل می کنی؟ بچه ها همه می شناسنش دیگه.. کسی محل نمیده بهش به خاطر همین رفتاراش!
– نه آخه حرصش خیلی وقته تو جونمه! فکر کرده نمی دونم داره راه به راه به آراد نخ میده و تیک می زنه.. جلف عوضی! خجالتم نمی کشه با اون لباش که شبیه کون شتره! کی دلش میاد اون لبا رو ببوسه آخه؟ من جای پسره باشم روشون بالا میارم..
روش و که به سمتم برگردوند متوجه خنده ای که داشتم به زور مهارش می کردم شد و توپید:
– بخندی با پشت دست می زنم تو دهنتا! حرص تو هم تو جونمه با این راه به راه دیر کردنات!
کوله ام و برداشتم و همونطور که بلند می شدم که بریم بیرون با درموندگی گفتم:
– دست رو دلم نذار.. چاره داشتم خودمم چند تا تو دهنی به خودم می زدم تا یاد بگیرم انقدر بیخودی بله و چشم و باشه نگم به این و اون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asma
asma
2 سال قبل

اخه چرا هر روز تارگت رو میزاریت اما رمان عشق ممنوعه استار رو خیلی دیر به دیر میزاریت ؟؟!!!

Roz
Roz
2 سال قبل

رمان جالبیه اگه میشه روزی دو پارت بزارید

رز
رز
2 سال قبل

سلام اگه میشه روزی دو پارت بذارید.ممنون

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x