رمان تارگت پارت 59

5
(2)

 

گوشی و گذاشتم رو میز و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. کشیدن ناز این و باید کجای دلم می ذاشتم؟ فقط خدا خدا می کردم اعصابم یاری کنه و نخواد ادا اصول بیخود دربیاره!
در که باز شد.. با دیدن سینی توی دستش که فقط توش یه لیوان چایی و یه قندون بود فهمیدم دلخوریش بیشتر از این حرفاست که حتی حاضر نشده با من چایی بخوره و خب.. قیافه آویزون و نگاه فراریش هم.. به این قضیه بیشتر دامن می زد.
واسه همین وقتی سینی و گذاشت رو میز کنار تخت پرسیدم:
– چرا برای خودت نریختی؟
انگار منتظر سوالم بود و یه جواب آماده داشت که سریع گفت:
– امممم.. من نمی خورم.. اگه ممکنه…
– نه ممکن نیست.. بگیر بشین!
با لحن تند و کوبنده ام یه لحظه جا خورد و زل زد بهم.. حتی دیدم که لباشم لرزید و به احتمال زیاد آماده شد برای گریه کردن که سریع گفتم:
– قرار بود بمونی!
– گفتم می مونم چون.. فکر کردم تنهایی!
– مگه الآن چیزی غیر از این دیدی؟
سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.. ولی من که می دونستم دردش چیه و اول و آخر باید بهش توضیح می دادم که به ناچار لب باز کردم:
– یلدا.. دوست دختر قبلیم بود!
نگاهم نمی کرد ولی من که خیره صورتش شده بودم دیدم که اخماش درهم تر شد و انگشتاش و محکم تر به هم چفت کرد.
طبیعی بود.. بالاخره ما به صورت جدی وارد یه رابطه شده بودیم و مسلماً منم.. با دیدن آدم قبلی زندگیش همین قدر بهم می ریختم.. البته.. نه همین قدر.. خیلی بیشتر!
– با اینکه پرستاره.. ولی دلیل اینکه خواستم بیاد.. فقط پانسمان زخمم یا این سرمی که تو به زور کردی تو پاچه ام نیست!
– من فقط خواستم…
– می دونم.. کار خوبی کردی! خوشم اومد از این حواس جمعیت!
بالاخره یه لبخند کوچیک رو لبش نشست ولی هنوز دلخور بود و منم خیره بهش داشتم به جمله های بعدیم فکر می کردم که پرسید:
– پس دلیلت چی بود؟
– بشین!
نگاهی به صندلی کنار تخت انداخت و به ناچار برای شنیدن ادامه حرفام نشست روش که اینبار من پرسیدم:
– قبل از این حرفا.. نمی خوای بدونی واسه چی به این حال و روز افتادم و اونا که ریختن سرم کی بودن؟
– من که چیزی نگفتم! خودت خواستی توضیح بدی که اون خانوم کیه!
– چون تو بدون پرسیدن این سوال و بدون فهمیدن اینکه به کمکت احتیاج دارم یا نه.. می خواستی بری!

یه کم با خجالت به دستاش خیره شد و بعد لب زد:
– می خواستم.. می خواستم بعد از اینکه خوابیدی برم!
– منم گذاشتم اون وقت شب از خونه بزنی بیرون!
دیگه چیزی نگفت و من خیره به گونه های گر گرفته و سرخش گفتم:
– برادرای یلدا.. این بلا رو سرم آوردن!
بالاخره یه واکنشی نشون داد و چشمای گرد شده اش و دوخت به صورتم..
– منم به این بهونه کشوندمش اینجا که ازش حساب پس بگیرم!
بعد از چند ثانیه ای که فقط با بهت زل زد بهم بالاخره لباش از هم فاصله گرفت و پرسید:
– چرا؟
– به ظاهر.. برای اینکه خواهرشون و ول کردم و حالا اون داره تنها زندگی می کنه ولی.. در اصل شاکی بودن به خاطر اینکه.. برای یلدا خونه گرفتم تا.. دیگه مجبور نباشه از صبح تا شب کلفتیشون و بکنه!
اینبار به یه شکل دیگه متعجب شد و خیلی سریع دلیلش و به زبون آورد:
– اگه.. اگه انقدر آدم مهمی برات بود که.. واسه اش همچین کاری کردی… چرا جدا شدید؟
تو دلم در جواب سوالش گفتم:
«به خاطر پیدا شدن تو و مادرت و شروع نقشه ام..»
ولی به خودش گفتم:
– یلدا.. جزو معدود موردایی بود که.. بدون دعوا و کشمکش از هم جدا شدیم.. چون عقایدمون به هم نمی خورد.. اون یه سری از رفتارای من و نمی تونست تحمل کنه و منم.. آزادی بیش از حدی که توی زندگیش می خواست. به خاطر سختگیری های برادراش.. فکر می کرد وقتی با منه.. اجازه هرکاری و داره که خب.. منم نمی تونستم این اجازه رو بهش بدم.
نفسی گرفتم و اینبار با صداقت بیشتری ادامه دادم:
– انقدری هم دوسش نداشتم که بخوام.. به خاطر علاقه هرجور که می تونم توی زندگیم نگهش دارم. قبل از آشناییمون در جریان وضعیت زندگیش بودم و یکی از اصلی ترین دلایلم برای شروع رابطه.. کمک کردن واسه بهتر شدن شرایطش بود. برای همین از یه جایی به بعد.. کنار هم بودنمون داشت.. جنبه اجبار به خودش می گرفت!
به ظاهر قانع شد ولی یه کم بعد.. با لحنی که از حسادتش نشئت می گرفت گفت:
– ولی به نظر من اون هنوز خیلی تمایل داره که برگرده!
– اهمیتی داره؟ اونم وقتی دل من جای دیگه اس؟!
طبق انتظارم با این حرف میزان خجالتزدگیش بیشتر شد و برای اینکه بحث و عوض کنه سریع گفت:
– پس.. برای همین وقتی داشت می رفت حالش بد بود؟
سرم و به تایید تکون دادم و گفتم:
– حرفی که بهت نزد؟ ناراحتت نکرد؟

– نه فقط.. کاش قبل از اینکه می اومد بهم می گفتی.. من احمقانه با خودم فکر کردم یکی از دوستای پسرت.. دکتره و قراره بیاد سرت و پانسمان کنه! طفلک خواست بیاد بالا جلوش و گرفتم.. گفتم شاید دوست نداشته باشی کسی تو این حال و روز ببیندت!
لبخند کجی رو لبم نشست و نگاهم و تو صورتش چرخوندم..
– خب اون موقع.. به اندازه الآن کیف نمی کردم از اینهمه حواس جمع بودنت!
اینبار لبخندش جوری بود که چشمم به اون فرورفتگی توی گونه اش بیفته.. ولی سریع روش و برگردوند و با دیدن لیوان چای روی میز گفت:
– چاییت سرد شد که..
– نمی خورم.. تنهایی مزه نمیده!
یه کم لوس کردن خودم واسه این آدم به جایی برنمی خورد.. واسه همین یه کم خودم و روی تخت سر دادم و کامل دراز کشیدم که از جاش بلند شد و گفت:
– می خوای بخوابی؟
– فعلاً خوابم نمیاد!
– درد نداری؟
– نه مسکن خوردم خیلی بهترم!
– پس.. میرم چاییت و عوض کنم!
مکثی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش ادامه داد:
– برای خودمم می ریزم!
راضی از نتیجه مطلوبی که بهش رسیدم سرم و به تایید تکون دادم و قبل از اینکه بره.. با دیدن موهاش که از شال عقب رفته اش پیدا بود لب زدم:
– بازش کردی؟
نفهمیده نگاهم کرد که با چشم و ابرو به موهاش اشاره کردم..
– بافتتو!
لبخندش یه کم متعجب بود.. انگار فکرش و نمی کرد بعد از این اتفاقات چیزی از اون موضوع که انقدر روش تاکید داشتم یادم مونده باشه..
– آره.. همون موقع که رفتم تو بازش کردم.. البته بماند که کلی مکافات کشیدم سرش!
– چرا؟
– فر شده بود دیگه زیر شالم خیلی بد وایمیستاد.. رفتم دستشویی جلوی موهام و شستم.. گرفتمش زیر باد خشک کن تا بالاخره یه کم قابل تحمل شد!
خودش به اینهمه دردسری که کشیده بود خندید و گفت:
– از این به بعد باید یه سشوار مسافرتی بذارم تو کیفم واسه اینجور وقتا لازم می شه!
– نمی خواد! همین که دوستت و حسابی توجیه کنی کفایت می کنه!
با همون خنده ای که هنوز رو لباش بود.. روش و برگردوند و منم بعد از رفتنش گوشی و برداشتم و به کوروش پیام دادم:
«سلام.. فردا نمی رسم بیام شرکت! کارا با تو!»
طبق معمول بیدار بود و زود جواب داد:
«بله! چشم! چیز عجیبی نیست که! بالاخره دیگه مثل ما یالقوز و تنها نیستی که کاری جز سر و سامون دادن به اون شرکت درپیت نداشته باشی.. زندگی متاهلی دردسر داره!»
از تک تک کلماتش متلک می بارید.. می دونستم ناراحته از اینکه چرا بعد از دیدن درین توی شرکت.. بابتش توضیحی بهش ندادم.. ولی.. هنوز زود بود واسه معرفی این آدم!
«کم حرف بزن! شب بخیر!»

گوشی و گذاشتم کنار و کنترل تلویزیون و برداشتم و روشنش کردم.. داشتم فکر می کردم از این فرصتی که بهم دست داده تا یه بار دیگه درین اینبار با میل خودش اینجا بمونه چه جوری باید استفاده کنم..
که همون موقع در و باز کرد و اومد تو.. با فکر اینکه مطمئناً مثل من هنوز شام نخورده گوشیم و برداشتم و قبل از گرفتن شماره رستوران گفتم:
– می خوام غذا سفارش بدم.. چی می خوری؟
سینی رو دوباره گذاشت رو میز و پرسید:
– غذا واسه چی؟
با اخمای درهم از تعجب زل زدم بهش..
– واسه گلدونا دیگه.. وگرنه من که فتوسنتز می کنم!
پقی زد زیر خنده و گفت:
– منظورم اینه که من درست می کنم دیگه.. چرا انقدر به غذای بیرون علاقه داری؟
– علاقه ندارم.. دوست ندارم تو توی زحمت بیفتی!
– زحمتی نیست.. یه غذای فوری درست می کنم.. البته.. شاید دستپختم و دوست نداشته باشی.. یه وقت تو رودرواسی گیر نکنی.. اگه واقعاً غذای بیرون و دوست داری بگیر!
نگاه سرزنشگری بهش انداختم و گوشی و گذاشتم رو میز.. یکی از لیوانا رو دادم دستش و حین برداشتن لیوان خودم گفتم:
– قرارمون چی بود؟ نگفتم یه کم اعتماد به نفست و ببر بالا؟
– خب.. فقط نخواستم نظرم و تحمیل کنم همین!
– اولاً که اگه دستپختت واقعاً بد بود.. پیشنهاد نمی دادی غذا درست کنی! دوماً.. من با کسی رودرواسی ندارم.. حالا که خودت می خوای.. مغز خر نخوردم که معده ام و با آت و آشغالای رستورانا پر کنم! چاییت و بخور برو ببینم چی تو چنته داری!
خندید و بعد از خوردن چاییش بلند شد بره که صداش زدم:
– درین؟
وقتی برگشت سمتم با احتیاط.. یه جوری که برداشت بدی از حرفم نداشته باشه.. اشاره ای به سر تا پاش کردم و پرسیدم:
– تا کی می خوای با این لباسا تو خونه بگردی؟
طبق معلوم سریع مشغول مرتب کردن شالش شد و تو همون حال گفت:
– من.. راحتم!
– چه جوری یه نفر می تونه با این لباسا راحت باشه؟ مگه اینکه متقاعدم کنی تو خونه خودتم.. از صبح تا شب اینجوری می گردی!
– خب.. اینجا که خونه خودم نیست!
نفس عمیقی کشیدم و پیشونیم و که دردش دوباره داشت شروع می شد و با انگشتام ماساژ دادم..
– اوکی.. هرکاری راحتی بکن!
اصراری به عوض کردن لباساش نداشتم تا پیش خودش فکر کنه اون زیر چه جواهری و قایم کرده و من دارم جوش خودم و می زنم که میگم درش بیار.
ولی فکر کرد ناراحت شدم که یه کم نزدیک شد و گفت:
– من خب.. چیزه.. لباس زیر مانتوم.. زیاد مناسب نیست.. اشکال نداره یکی از پیراهنات و بپوشم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x