رمان تارگت پارت 68

5
(1)

 

– عجب آشغالیه سگ پدر! یعنی چی این کار؟ رفتم برگه همه بچه ها رو خوندم.. تحقیق تو از همه سخت تر بود.. حالا که اعتراض کردی یه خط دیگه هم بهش اضافه کرده؟ که چی بشه؟
اشک تو چشمام جمع شد و لبم و به دندون گرفتم.. خودم و عقب کشیدم و با تکیه به دیوار وایستادم..
– نمی دونم.. واقعاً نمی دونم هدفش چیه! وای خدا.. من این درس و می افتم.. مطمئنم!
– این دیگه داره بدجوری جفتک میندازه.. اینجوری نمی شه به حال خودش گذاشتش.. الآن به بابام میگم بهش زنگ بزنه..
– نه.. نه ولش کن! می بینی.. هر حرکتی از من ببینه بدتر لج می کنه!
– پس می خوای چیکار کنی؟ دیگه واقعاً این کارش ظلمه! گه خوری اضافه اس! چرا باید تحقیق تو انقدر فرق داشته باشه با دانشجوهای دیگه! اصلاً برو پیش رئیس دانشگاه اعتراض کن! بیا با هم بریم.. منم به عنوان شاگرد همون کلاس شهادت میدم که همیشه رفتارش با تو مغرضانه اس!
آب دهنم و قورت دادم و با نگاهی به ساعت دور دستم و سرم و به نشونه نه بالا انداختم..
– وقت نیست آفرین! رئیس دانشگاه هم نمیاد استادش و ول کنه و پشت من دربیاد که! اینجوری فقط وقت من هدر میره..
– چه وقتی؟ دو ساعت دیگه باید بری سرکار! بعد از اونم که نشریه تعطیله.. دیگه کی می خوای این مطالب و پیدا کنی و بشینی سر ترجمه؟
نفس عمیقی کشیدم و برگه رو ازش گرفتم و گذاشتم و جیبم..
– سر کلاس بعدی نمی شینم.. الآن میرم نشریه! تا قبل از اینکه برم سرکار مطالب و پیدا می کنم.. شب تا صبحم می شینم سر ترجمه دیگه!
آفرین یه کم با ناراحتی بهم زل زد و آروم گفت:
– الهی بمیرم برات!
– خدا نکنه!
– این دفعه برو ولی این تحقیق که تموم شد جفتمون با هم حال این استاد عوضی رو می گیریم بفهمیم دردش چیه که داره اینجوری می تازونه!
– هدفش فقط انداختن منه.. مطمئنم! اول هی به خودم می گفتم بدبین شدم و بد برداشت می کنم و همچین چیزی نیست.. ولی الآن دیگه واقعاً فهمیدم که بدجوری از من بدش میاد.. شک نکن این تحقیق یهویی هم به خاطر حضور من سر کلاسشه.. به بقیه آسون گرفته که بعداً عذاب وجدان نگیره.. ولی حق من و خوب گذاشته کف دستم! حالا بعداً صداش در میاد که از کجا پره و می خواد اینجوری تیشه بزنه به ریشه من!
– نمی دونم والاً منم واقعاً شک دارم به طبیعی بودن رفتاراش! اگه مطمئن نبودم ترم دیگه هم این درس با همین استاد ارائه می شه.. می گفتم بری حذف کنی و ترم دیگه با یکی دیگه برداری.. ولی از بابام که پرسیدم گفت حالا حالاها استاد این درس تو دانشگاهمون تقویه!

نفس عمیقی کشیدم و کیفم و روی دوشم محکم کردم.. سعی داشتم یه کم از اعتماد به نفسی که این مدت میران با حرفاش به وجودم تزریق می کرد استفاده کنم و گفتم:
– نه.. چرا حذف کنم؟ من یه ترم با بدبختی سر کلاسش ننشستم که حالا برم درس و حذف کنم! اگه هدفش اینه که بجنگه و شمشیرش و از رو بسته.. اگه می خواد یه مانع بشه واسه تحصیل من و گرفتن مدرکم.. اگه داره اینجوری بهم سخت می گیره که من تسلیم بشم و شکست و قبول کنم.. کور خونده! فردا پوشه تحقیقم و می کوبم رو میزش تا دیگه اینجوری واسه من قلدری نکنه!
کم کم لبای آفرین به لبخند باز شد و نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت..
– دمت گرم.. همین درسته! به خدا نصف بلاهایی که این استاد در به در و اون صاحبکار عوضیت سرت میارن به خاطر همین مظلوم بودنته! با این جماعت گرگ صفت باید مثل خودشون رفتار کنی تا آدم بشن و بفهمن قرار نیست همه واسه حرفای غیر منطقشون بله و چشم بگن!
مکثی کرد و با صدای آروم تری گفت:
– من اگه باشم به میران میگم حال اینم مثل اون سمیع قزمیت بگیره و بنشونتش سرجاش..
– اتفاقاً پیشنهادش و داد.. خودم نخواستم! اینبار می خوام هرجور شده خودم از پسش بربیام! وگرنه تا آخر عمر باید آویزون و محتاج این و اون بشم! باید هم به اونا هم به خودم ثابت کنم انقدری که به نظر می رسه.. بی دست و پا و مظلومِ لنگ ظالم نیستم!
*
سوار تاکسی بودم و نزدیک نشریه مورد نظر که گوشیم و درآوردم و یه پیام به میران دادم:
«سلام خوبی؟ مشکلی نداری؟»
صبح با هم حرف زدیم و فهمیدم امروز رفته سرکار و دیگه نتونسته تو خونه بمونه.. واسه همین خواستم ببینم با توجه به دردای بدنش تونسته کاراش و بکنه یا برگشته خونه..
دیر جواب دادنش نشون می داد که سر کاره و دستش بند.. ولی بالاخره پیامش رسید:
«سلام.. خوبم! این ساعت کلاس نداشتی مگه؟!»
یه بار دیگه یاد بی شخصیتی تقوی نکبت افتادم و نفسم و با حرص فوت کردم..
«کلاس بعدیم و نرفتم! چون استاد بی شعورمون یه تحقیق دقیقه نودی بهمون داد که باید تا فردا هم مطالب و از یه نشریه پیدا کنم و بعدش هم ترجمه! منم دیگه به جز الآن وقتی واسه رفتن نداشتم! کارم که تموم شد از همینجا میرم سرکار!»
زیرشم چند تا شکلک غمگین و کلافه فرستادم که مثلاً دلش و بیشتر به حال خودم بسوزونم که جواب داد:
«سر کلاست می موندی می گفتی من می رفتم برات پیدا می کردم!»
سرم و به چپ و راست تکون دادم.. میران چه دل خوشی داشت که فکر می کرد قضیه به همین راحتی بود.. شک نداشتم تقوی برای اینکه من و بیشتر تحت فشار قرار بده به مسئول اون نشریه سپرده بود که فقط اون مطالب و به خودم تحویل بده…

با اینحال برای اینکه بازم ذهن میران و درگیر بدبختی های تموم نشدنی زندگیم نکنم نوشتم:
«نخواستم مزاحمت بشم..»
پشت سرش اون میمونه که دستاش و جلوی چشمش نگه داشته بود و مثلاً نشونه خجالت کشیدن بود و فرستادم ولی فکر کرد دارم تعارف می کنم که نوشت:
«آدرس و بفرست.. کم حرف بزن!»
برعکس من اصلاً از شکلک استفاده نمی کرد و حتی توی پیامم جدی حرف می زد.. ولی من از همین حرفاش خنده ام گرفت و باز این و با شکلک نشون دادم!
«جدی میگم.. دیگه نزدیکم.. دارم می رسم! خودم باید انجامش بدم.. مرسی ازت!»
«اوکی! شب میام دم هتل دنبالت!»
«گفتی تا شب سرکار نمی مونم و میرم خونه واسه استراحت که!»
پیامم سین خورد ولی جواب نداد که باز خودم نوشتم:
«میران تو رو خدا انقدر به خاطر من خودت و تو زحمت ننداز.. می دونم درد داری لازم نیست اینهمه راه واسه رسوندن من پشت فرمون بشینی!»
«الآن باید برم درین خانوم! شب که دیدمت با هم صحبت می کنیم.. این زحمت و مزاحمت و باید یه جور اساسی از دهنت بندازم بیرون!»
اینبارم باز از اون شکلک میمون محبوبم استفاده کردم که انگار مختص من ساخته بودنش که نوشت:
«کاری باری؟»
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست.. چه واسه اون درین خانومی که همزمان با خوندنش صداشم توی گوشم پیچید و اون الف کشیده رو کامل تونستم تصور کنم.. چه واسه اینهمه یه دنده بودنش که بدون هیچ توضیح اضافه و دلیل و بهونه ای حرف خودش و به کرسی می نشوند!
«مرغت یه پا داره دیگه آره؟!! کاری ندارم.. فقط مواظب خودت باش!»
با رسیدنم به مقصد گوشیم و انداختم تو کیفم و بعد از دادن کرایه ماشین پیاده شدم.. از همون لحظه تا وقتی برسم جلوی ساختمون نشریه.. تو دلم انقدر صلوات فرستادم و نذر و نیاز کردم.. که کارم اینجا زود تموم شه و من علاوه بر.. از دست دادن کلاسم.. مجبور نباشم با قیافه برزخی سمیع هم رو به رو بشم!
هرچند که یه حس بدی توی دلم می گفت.. تقوی بیخود من و واسه تحقیق اینجا نفرستاده و حتماً یه دلیلی داره ولی باز.. ترجیح دادم عینک بدبینی رو از چشمم بردارم و کارم و جوری طبق اصول انجام بدم که هیچ کسی نتونه مانعی برام بتراشه!
مسئول نشریه یه خانوم جوون بود که لحظه ورود من داشت با تلفن حرف می زد ولی با لبخند و خوشرویی سری برام تکون داد و با اشاره دست ازم خواست رو مبل جلوی میزش بشینم!
نفس راحتی کشیدم از این برخورد نصفه و نیمه ولی قابل قبول اول و نشستم روی مبل.. هرچند که هنوز استرس دیر رسیدن به هتل باهام بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ella
Ella
1 سال قبل

هیجان رمانتو بیشتر کن🙂😘

سیما
سیما
1 سال قبل

بشدت رمانت تکراریه
یه تنوعی بده بهش حتی ۱۰ تا پارت نخونی از رمان هیچ چیو از دست ندادی اینقد که تکراریه
خب حداقل بگو دلیل دشمنی میران چیه که یه تنوع بشه

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

اره درین واقعا گناه داره

Mobina
Mobina
1 سال قبل

درین گناه داره بدبخختتتتت بخت برگشتههه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mobina

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x