رمان تارگت پارت 7

5
(3)

کنار میز هشت نفره ای که تو آخرین و دنج ترین قسمت سالن.. جایی که تقریباً رفت و آمدی نداشت رزرو شده بود وایستادم و انقدر منتظر موندم تا بالاخره.. دیدمش!
پشت سر چند نفری که شکل و شمایل غربی داشتن پا به رستوران گذاشت و من با قدم های بلند رفتم سمتشون که به محض نزدیک شدنم چشمش به من افتاد و سری برام تکون داد..
لبخندی به روش زدم و مشغول خوش آمد گویی هم به فارسی هم به انگلیسی شدم و با دست به میزی که رزرو شده بود اشاره کردم و ازشون خواستم به اون سمت سالن برن.
خودمم جلوتر ازشون راه افتادم و دونه دونه صندلی ها رو برای نشستنشون عقب کشیدم و منتظر موندم تا بشینن و منم طبق دستور و آموزش های سمیع صندلیشون و بکشم جلو که قبل از حرکتم رئیس شرکت دستش و جلوم نگه داشت و با جدیت و یه کم اخم گفت:
– لازم نیست!
استرس داشت بیچاره ام می کرد و فقط خدا خدا می کردم به چشمش نیاد.. واسه همین سرم و بالا نگرفتم و خیره به زمین لب زدم:
– وظیفه امه.. باید انجام بدم!
– گفتم لازم نیست! همه خودشون دست دارن می تونن صندلیشون و جلو بکشن!
اینبار نتونستم بی تفاوت بمونم.. سرم و بلند کردم و نگاه قدرشناسنامه ام و به صورتش دوختم.. چقدر با درک و شعور به نظر می رسید که واسه جلب توجه و کلاس گذاشتن پیش مهموناش حاضر نمی شد با منی که گارسون این رستوران بودم هر برخوردی که دلش می خواد داشته باشه رو حساب اینکه وظیفه امه و باید انجام بدم!
شاید واقعاً وظیفه ام بود و سمیع حق داشت که سختگیر باشه رو این مسائل ولی خب.. من هنوز زیاد کنار نیومدم با این موضوع که البته فقط مختص یه سری مشتری های خاص بود!
به هر حال چون خواست خود مشتری بود دیگه اصرار نکردم.. عقب وایستادم تا وقتی همه اشون جاگیر شدن و بعد یه بار دیگه بهشون خوش آمد گفتم و از رو لیستی که توی تبلت بود پیش غذایی که خودشون از قبل انتخاب کرده بودن و خوندم و ازشون خواستم اگه چیزی اضافه تر می خوان بگن که همه همون لیست و تایید کردن و من راضی از خوب پیش رفتن قدم اول.. راه افتادم سمت آشپزخونه واسه آوردن پیش غذا..
ولی زیادم خوش شانس نبودم که سمیع خفتم کرد و با اخمای درهم شده اش نزدیک شد.. خیلی سریع فهمیدم چی می خواد بگه که مظلومانه و دستپاچه لب زدم:
– به خدا خودش خواست.. من داشتم صندلی و می کشیدم جلو براشون..
– خودش خواست که خواست. تو باید وظیفه ات و تحت هر شرایطی انجام بدی!
– من.. من گفتم بهشون که…
همون لحظه با دیدن میران محمدی که درست مثل اون شب حین توبیخ کردن سمیع پشت سرش ظاهر شد حرف تو دهنم ماسید و آب دهنم و قورت دادم که سمیع هم مسیر نگاهم و دنبال کرد و برگشت سمتش..

بلافاصله تو مودِ چاپلوسانه همیشگیش قرار گرفت و یه کم به جلو خم شد..
– خیلی خوش آمدید جناب.. بچه ها دارن پیش غذاتون و آماده می کنن.. تا چند دقیقه دیگه خدمت می رسن..
سری تکون داد و پرسید:
– می تونم از سرویس اینجا استفاده کنم؟
– بله بله حتماً! خانوم کاشانی.. لطفاً راهنماییشون کنید!
چشمی زیر لب گفتم و با سر پایین افتاده جلوتر ازش راه افتادم برم که با صداش و حرفی که خطاب به سمیع زد قدم هام به زمین چسبید..
– می دونید چرا از بین اینهمه هتل و رستوران.. اینجا رو انتخاب کردم واسه قرار با مهمون های خارجیمون؟!
سمیع درجا فهمید بازم اونی که قراره مورد انتقاد قرار بگیره خودشه نه من که نفس عمیق و مطمئناً کلافه ای کشید ولی به ناچار با همون احترام جواب داد:
– خیر!
– چون اینجا جزو معدود رستوران های با کیفیتیه که پرسنل خانوم داره و من خواستم نشون بدم.. ما هم می تونیم مثل اونا از خانوم ها تو خیلی از شغل ها بهره ببریم و این برچسب شغل زنونه و مردونه رو کنار بذاریم..
– باعث افتخاره! ما همیشه هدفمون…
– حالا می دونید دلیل اصلی اینکه خواستم از بین بقیه پرسنلتون این خانوم مسئول رسیدگی به سفارشات ما و مشتری های خارجیمون باشه چی بود؟
اینبار نگاه تند سمیع من و نشونه گرفت.. یه جوری که انگار که این آدم از سمت من مامور شده بود تا بیاد و این شکلی خودش و مدیریتش و نقد کنه..
– گوشم با شماست!
– برای اینکه خیال نکنن ما از خانوم های مملکتمون به عنوان یه ابزار سوء استفاده می کنیم واسه جذب مشتری.. همین هدفی که رستوران شما داره و باعث شده بقیه پرسنل با هفت قلم آرایش و طرز راه رفتن و طرز حرف زدنشون جلب توجه کنن.. چیزی که از بین اینهمه گارسون.. فقط تو ظاهر و شخصیت این خانوم دیده نمی شه!
سمیع ماتش برد.. انقدری که حتی نتونست با یه حرفی این ادعا رو نقض کنه و بگه همچین چیزی نیست.. شاید اگه منم بودم نمی تونستم اونم وقتی طرف اینجوری زده بود وسط خال!

هرکی ندونه من یکی خوب می دونستم این هدف.. جزو یکی از اصلی ترین هدف های این رستوران بود و خب.. جای تاسف داشت که تا الآنم موفق بوده و از این طریق تونسته مشتری های زیادی رو جذب کنه..
ولی سمیع.. یا حتی خود من.. هیچ وقت فکر نمی کردیم یه مشتری.. حداقل از بین اون آدمایی که پاشون به همچین جاهایی باز می شه.. بخوان از این قضیه غیر مستقیم ایراد بگیرن..
یه جورایی دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که این طرز فکر و این باورها.. فقط مختص منه و هیچ بنی بشری پیدا نمی شه که با این به قول آفرین تفکراتِ عصر یخبندانی من موافق باشه.. ولی حالا.. یه نفر دیگه هم پیدا شده بود و این.. هم برام عجیب بود و هم.. جالب!

هنوز سمیع حرفی برای جواب پیدا نکرده بود که ضربه آخر زده شد..
– فقط خواستم بدونید.. حداقل برای من و مهمونام.. این تشریفات هیچ اهمیتی نداره و لطفاً دفعه بعد.. شان و شخصیت یه خانوم و با دستورِ عقب جلو کردن صندلی ها یا هزارتا کار غیر ضروری دیگه که واسه بقیه مشتری ها انجام نمی شه پایین نیارید!
دیگه مهلت نداد تا سمیع خودِ لت و پار شده اش و جمع و جور کنه و حرفی بزنه.. برگشت سمت من و با اشاره دست ازم خواست جلوتر ازش حرکت کنم و منِ مات و مبهوت مونده هم به سختی خودم و پیدا کردم و راه افتادم.. با استرسی که.. به طرز عجیبی موقع برخوردم با این آدم چند برابر می شد..
انقدری که وقتی در سرویس و براش باز کردم و عقب وایستادم.. نرفت تو.. خیره به صورتم که مدام سعی داشتم ازش بگیرم لب زد:
– با لولو خور خوره طرفی؟
شنیدن اصطلاح «لولو خور خوره» از زبون کسی که همین چند ثانیه پیش داشت اون جوری لفظ قلم حرف می زد و از شخصیت زنای کشورش دفاع می کرد انقدر عجیب بود که سرم و بالا بگیرم و چشمای گرد شده ام و به صورتش بدوزم تا بفهمم منظورش چیه..
که با چشم و ابرو به دستای تو هم قفل شده ام اشاره کرد و گفت:
– خیلی می لرزن!
سریع چفت انگشتام باز کردم و کف دست خیس شده ام و به گوشه کتم کشیدم.. دست خودم نبود.. انگار بعد از تعریف کردناش استرسم بیشتر شد که یه وقت پیشش خرابکاری نکنم.. تا این ذهنیت خوبش نسبت به من و کارم از بین نره..
تا اینکه یه کم نزدیک شد و یه کم صورتش و پایین گرفت تا منم سرم و بالا بگیرم و بهش نگاه کنم.. به چشمای قهوه ای روشنی که با مهربونی به صورتم دوخته شده بود.. به صورت پوشیده با ریشی که چهره اش و جا افتاده تر و شایدم.. با جذبه تر نشون می داد..
– چیزی واسه ترسیدن نیست! تا وقتی من.. به عنوان مشتری این رستوران از کارت راضی باشم! صاحبکارتم ازت راضیه و حق توبیخ کردنت و نداره!
نگاهم همچنان داشت تو صورتش می چرخید و بدون اینکه خودم بخوام مشغول براندازش شدم.. با این تیپ رسمی و کت شلوار و پیراهن و حتی کراوات مشکی.. شیک تر و مرتب تر از دفعه پیش به نظر می رسید ولی من.. یادمه که اون شبم از تیپ اسپرتش و مدل موهاش و حتی همین ریش های بلندش خوشم اومده بود.. یعنی خب.. نه اینکه این خوش اومدن و به خودم اعتراف کنم فقط.. توجهم جلب شد.. همین!

مثل الآن که می شد گفت.. حداقل از نظر یکی مثل من.. جزو یکی از خوش پوش ترین و خوش چهره ترین مشتری های امشب محسوب می شد و این بوی عطری که دفعه پیش هم موقع گرفتن سفارش به مشامم خورده بود.. نشون از خوش سلیقه بودنش.. یا شایدم همسو بودن سلیقه اش.. با سلیقه خودم داشت!
انقدر ساکت موندم که انگار پشیمون شد از انتظارش واسه جواب گرفتن و راه افتاد سمت سرویس.. منم تند و هولزده لب زدم:
– ممنون!
وایستاد و یه نیم چرخ به سمتم زد.. چیزی نگفت و انگار منتظر توضیح بیشتر بود که گفتم:
– برای دومین بار.. از.. از من و کارم دفاع کردید و.. جلوی توبیخ شدنم و گرفتید.. واقعاً ممنونم!
نه گفت «حقیقت و گفتم» نه گفت «قابلی نداره» نه گفت «خواهش می کنم» و خلاصه این حرفایی که آدما واسه تعارف به زبون میارن..
با یه حالتی که انگار خودشم می دونه در حقم لطف کرده.. چشمکی زد و بدون حرف اضافه ای رفت تو.. منم نفس حبس مونده تو سینه ام و بیرون فرستادم و قدم هام و به سمت آشپزخونه تند کردم..
در حالیکه خدا خدا می کردم تا آخر شب دیگه با سمیع چشم تو چشم نشم.. چون شک نداشتم.. حرصی که از حرفای این آدم تو جونش نشسته بود و سر من خالی می کرد..
هرچند که مهم نبود.. می ارزید به لذتی که با چزونده شدنش نصیبم شد!
*
بالاخره غذای اصلی هم سرو شد و من داشتم واسه یکی از مهمونا مواد تشکیل دهنده کیک ها و شیرینی های بخش دسر منو رو توضیح می دادم و با توجه به اینکه گفت معده اش با کاکائو سازگار نیست.. کیک هایی که توش کاکائو به کار نرفته بود و معرفی می کردم که یه لحظه چشمم به نگاه خیره میران محمدی روی خودم افتاد..

عجیب بود که حتی تلاش نکرد واسه ظاهر سازی و گرفتن نگاهش.. انگار براش مهم نبود که من مچ نگاه خیره اش و گرفتم و شایدم.. مخصوصاً یه کاری کرد که ببینم این نگاه و..
واسه همین منم اهمیت ندادم و خواستم روم و برگردوندم که اشاره کرد برم سمتش.. سری به تایید تکون دادم و بعد از تموم شدن توضیحاتم کنار صندلیش وایستادم که خیره به منو ولی خطاب به من لب زد:
– روون حرف می زنی!
راضی از تعریف های پی در پی و ادامه دارش گفتم:
– رشته ام.. زبان انگلیسیه!
سری به تایید تکون داد و پرسید:
– سفارش ها رو گرفتی؟
– بله فقط نوشیدنی..
– واسه همه چایی بیار!
– آخه.. شاید همه دوست نداشته باشن!

بالاخره سرش و از منو بلند کرد و زل زد به چهره متعجبم.. جوری که یه کم.. فقط یه کم.. دست و پام و گم کردم و حتی یه قدم عقب رفتم که گفت:
– مهم نیست.. وقتی ما میریم اونور و خودمون و با فرهنگ و غذاهاشون مطابقت میدیم.. اونا هم وقتی میان تو کشورمون باید همین کار و بکنن.. هوم؟
ابروهام پرید بالا.. اینهمه دقت و توجهش رو این مسائل و اینکه سعی نمی کرد با چاپلوسی واسه مهمونای خارجیش خودش و نشون بده.. در واقع شخصیتی که درست نقطه مقابل یکی مثل سمیع بود.. باعث تعجبم می شد.. اینهمه اعتماد به نفس.. از کجا تو وجودش جمع شده بود که فکر می کرد بدون این کارا هم موفق می شه؟
حتی با نگاه دقیق به چشم هاش هم می شد این و فهمید.. انگار می دونست همیشه حق با اونه و برنده میدون.. شایدم.. واقعاً همین بود!
نگاهش طوری بود که راه هر مخالفتی و رو خودش می بست واسه همین سرم و در جواب حرفش به تایید تکون دادم و واسه فرار از این خیرگی تموم نشدنیش خواستم برم که صداش بلند شد:
– سفارش من و نمی گیری؟!
دندونام و محکم فشار دادم و چشمام و بستم.. همین حرف و دفعه پیش که اومده بود اینجا هم زد و این یعنی.. داره رفته رفته به آمار سوتی دادنم پیش این آدم اضافه می شه!
لبخند ساختگی رو لبم نشوندم و برگشتم سمتش..
– ببخشید.. حواسم نبود!
در حالیکه سعی کردم اصلاً تو چشماش نگاه نکنم.. بهش نزدیک شدم و خیره به تبلتم لب زدم:
– بفرمایید!
سکوتش که طولانی شد سرم و بلند کردم و زل زدم بهش.. روش هنوز سمت من بود ولی نگاهش.. به جای صورتم.. موهای بیرون زده از شالم و نشونه گرفته بود با اخمایی که می تونست بند دل هر کسی و پاره کنه!
طی یه واکنش غیر ارادی به خیال اینکه موهام سیخ شده یا بد مونده دستم و روی سرم کشیدم و تازه فهمیدم شالم زیاده رفته عقب و نصف موهای سرم بیرونه..
تبلت و گذاشتم رو میز و سریع مشغول درست کردنش شدم و تو همین حالم.. نمی دونم چرا ولی.. نگاهم و از صورتش و اون اخمای درهم نگرفتم!
انگار.. انگار منتظر گرفتن تاییدش بودم و این حرکت ها و رفتارهای بعید.. واسه خودمم عجیب بود! ولی خب.. همینکه اخماش از بین رفت و نگاهش آروم شد منم نفس راحتی کشیدم و دوباره تبلت و برداشتم و برای اینکه مثلاً نشون بدم نفهمیدم دلیل اینهمه مکثش چیه گفتم:
– سفارشتون و نمی گید؟
بالاخره نگاه خیره اش از موهام کنده شد.. نمی دونم درست دیدم یا نه.. ولی یه نیمچه لبخندی رو لبش نشست و کوتاه گفت:
– حواسم نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هدیه
هدیه
2 سال قبل

رمان خیلی قشنگیه میشه روزی دو پارت بزاری لطفاااااا

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

Hana
Hana
2 سال قبل

عزیزم رومانت خیلی قشنگ و جالبه میتونم بگم تابه الان با رومانایی که خونده بودم خیلی متفاوته و همین زیباترش میکنه ازت ممنون میشم یکم پارتاتو بیشتر کنی 🙂💜

یاسمریم
یاسمریم
2 سال قبل

من که از روی طرح جلد هم عاشق میران شدم چه برسه به درین😂❤️

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x