با بغض ودلی غمگین دسته ی چمدون رو گرفت و داخل خونه اورد..
دلش گرفته بود..
دلش کسی رو می خواست که کنارش بشینه و درد و دل کنه..
اشک روی گونه هاش روون شد
خسته شده بود از این همه اشک دلش حرف می خواست..
حرف با گندمکش.
اخ قدر گندم رو ندونست چه زود خدا گندم رو ازش گرفت..
هونجا پشت در حیاط خودش رو ول کرد و صدای خفه ی هق هق اش بلند شد..
برای گندمش دوباره اشک ریخت…
اشک تنها چیزی بود که داشت
غم خوردن تنها چیزی بود که داشت..
****
گندم
نریمان دستم رو گرفت با دست به جلو اشاره کرد..
-اون درخته رو می ببینی!؟
رد دستش رو دنبال کردم و به یه درخت رسیدم
فاصله اش تا اینجا خیلی زیاد بود
با چشم های گردشده گفتم :
-تا اونجا!!
خیلی زیاده نریمان..
نریمان اخم کم رنگی کرد و گفت :
-نیست دوتایی باهم می ریم باشه!!؟
حاضری!!؟
یک دو..
سه نشده دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید..
شروع کردیم به دویدن..
هیچی نفهمیدم فقط خنده های نریمان به گوشم می رسید..
عاشق این خنده ها بودم..
رفتیم رفتیم..
می دویدیم سرخوش بودیم..
خندیدم با صدای بلند گفتم :
-دوست دارم نریمان…
دوستت دارم..
خندید اروم قشنگ جذاب..
سرش رو کج کرد و گفت :
-منم دوستت دارم عزیزم دوست دارم..
صدا ها کم کم محو شد..
صدای یه زن جایگزین شد
-گندم گندم..
اروم چشم هام روباز کردم زیر لب تکرار کردم..
-منم دوستت دارم نریمان..
دستی روی گونه ام حس شد
هوشیار شدم سمانه با نگرانی بهم زل زده بود..
بازم خواب دیدم!!؟
بازم تو رویا بودم….
قطره اشکی سمج از چشم هام پایین افتاد
سرنوشت و زندگی لجنم دوباره یادم اومد
داشت حالم رو بد می کرد..
چرا دوباره چشم هام رو باز کردم من باید می مردم!؟؟
باید مردم تا از این زندگی لجن نجات پیدا می کردم..
اب دهنمرو بزور قورت دادم..
-جواب بده دختر جون به لبم کردی
خوبی!!!
اب دهنم رو بزور قورت دادم و گفتم :
-اره خوبم..
میشه بهم اب بدی..
سمانه لبخند ارومی زد با چشم های ستاره بارون گفت :
-اره چرا نشه عزیزکم
آونگ
با خونسردی حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون..
نگاهی ازتو ایینه به خودم انداختم چشم هام برق عجیبی می زد تموم دیشب از جلوی چشمم رد شد.
واقعا این رعیت عالی بود..
رابطه باهاش منو به جنون می رسوند.
نیشخندی زدم الان که فکر می کردم این رعیت در مقابل اون پول واقعا بیشتر ارزش داشت..
مهم تر اینکه می تونستم هاشم رو حرص بدم..
با یاداوری اون اتفاق دست هام مشت شد..
قسم خوردم که تلافی اون قضیه رو سرش دربیارم..
هیچ کس حق نداشت با اونگ در بیوفته..
با همون اعصاب داغون از حموم اومدم بیرون..
همینکه از حموم بیرون اومدم با نگاه عصبی مامان رو به رو شدم..
ابرویی بالا انداختم..
مامان اینجا چکار می کرد.
در حموم رو بستم و با کنجکاوی گفتم :
-چیزی شده مامان شما اینجا چکار میکنید!!؟
مامان از روی صندلی بلند شد واومد سمتم..
بهم که رسید تا به خودم بیام دستش بالا اومد وسیلی محکمی توی صورتم زد..
صورتم سمت چپ متمایل شد..
برگشتم..
با تعجب گفتم :
-چرا سیلی میزنی مامان..
-خفه شوبه من نگومامان پسره ی بی ابرو..
ابرو برامون نذاشتی..
شدی قلدر روستا عیاش خونه..
حالا قشنگ اسمتو برای رعیت روشن کردی که بگن پسر کوچکه ی خان آونگ عیاشه..
بی ناموسه..
بدون هیچی با دختر مردم خوابیده.
اخه پسره ی احمق چرا اون دختر رو محرم خودت نکردی!؟؟
چرا حروم انجام میدی تو این خونه..
چرا این همه عیاش خودسر شدی..
چرا یه ذره به برادرت نرفتی..
چرا داری اینده ی برادرت رو خراب میکنی اونگ..
عصبی نگاهی به مامان زل زدم..
پس این همه حرص میخورد و منو کتک زد بخاطر پسرش بود.
نفس عمیقی کشیدم.
قدمی جلو برداشتم نگاهی بهش انداختم ولب زدم :
-مامان هزار بار گفتم کارای من به خودم ربط داره..
فقط خودم..
پیش کش منه هرکار خواستم باهاش میکنم..
نگران پسر جونت نباش
اون بلاخره وارث خان میشه..
مامان اخمی کرد ولب زد :
-یادت نرفته که پیش کش هرچی باشه برای پسر بزرگتره..
حالا چون ارش نیست به تو رسیده..
بنظرت اگه بفهمه پیش کشی که برای اون بوده برادرش تصاحب کرده چی میشه..
نه این برده برای من بود
نمی ذاشتم کسی از دستم درش بیاره
با دندون های کلید شده گفتم :
-تو این کار رو نمیکنی مامان چون این دختر فقط برای منه..
اگه حرفی بزنی وارش پاش رو اینجا بذاره خونش رو می ریزم..
مامان تک خنده ای کرد وگفت :
-پس اگه نمی خوای بگم به ارش این دختر رو صیغه کن..
بار دیگه بشنوم بدون هیچ محرمیتی باهاش خوابیدی
به ارش زنگ می زنم
وقتی ارش بیاد…
ادامه نداد نگاه تیزی بهم کرد وگفت :
-خودت حدس بزن چی میشه..
کلافه چشم هام رو گذاشتم روی هم
حیف مادرم بود..
فقط حیف مادرم بود وگرنه درس درستی بهش میدادم که منو با ارشی که اصلا ادم حسابش نمی کردم تهدید نکن..
خم شدم تو صورت مامان و لب زدم :
-مامان منو با ارشی که چرک کف دستمم حسابش نمی کنم تهدید نکن..
منم کاری رو بخوام انجام میدم
نه ارش نه بزرگتر از اون نمی تونه به من بگه چکار کنم.
و این پیشکش هم فقط فقط برای منه..
چون باماشین من بازی شده
چون ماشین منو بود که اتیش گرفت و دود شد رفت هوا..
ارش خر کی باشه بخورد چیزی رو که در قبال پولم گرفتم از من بگیره..
فقط پسر بزرگتره..
وارث بابا که اونم من نمی ذارم بشه..
هرچی بابا داره برا منه..
ارش لیاقت این همه مالو منال رونداره مامان..
اینا همه برا منه..
فقط من..
اینو گفتم و نگاه عمیقی به مامان کردم و رفتم سمت کمدم..
صدای نفس عمیق کشیدنش رو فهمیدم.
در کمدم رو با خونسردی باز کردم.
لباسی بیرون اوردم..
جلوی روم قرار دادم و گفتم :
-خوب مامان نظر بده کدوم بهم میاد
این یا..
به وسط حرفم پرید و لب زد :
-خفه شو اونگ این دری وری هایی که گفتی یعنی چی هان!؟؟
وارث خان فقط ارشه..
ارش..
این فکر های بیخود رو از الان توسرت نزنه..
به حاج اصغر میگم بیاد برای خوندن صیغه شب تو خونه باشی..
نیشخندی زدم
مامان اخم غلیظی کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون زد..
زیر لب گفتم :
-حالا ببین مامان..
ببین کی میشه وارث خان
کسی حریف اونگ نمیشه اون به چیزی که بخواد میرسه.
****
گندم
تا خودشب سمانه بالای سرم پرسه زد و بهم رسید
هنوز درد داشتم
رحمم ومقعدم هنوز درد داشت
تو دلم به اون وحشی لعنتی فرستادم و چشم هام رو بستم..
سمانه نگاهی بهم انداخت وگفت :
-ساعت نه حاجی میاد..
اخم ریزی کردم..
-حاجی!؟؟
کدوم حاجی..
-حاج اصغر دیگه عاقد روستا ستاره بهش زنگ زده تا بیاد تو و اونگ رو محرم هم کنه..
از درون لرزیدم..
حاج اصغر دوست صمیمی بابا بود..
قرار بود منو نریمان رو به عقد هم دربیاره..
اما حالا..
اگه منو می دید.
اشک هام تند تند روی گونه ام روون شد
سمانه با چشم های گردشده بهم خیره شد اومد سمتم
کنارم نشست..
-برای چی داری گریه میکنی!؟.
محرم باشی که بهتره دیگه گناهی..
به وسط حرفش پریدم و با بغض گفتم :
-نه اون قرار
ممنون از رمان قشنگ تون من هر موققع پارت میزارین می خونم خیلی ممنونم ولی اون جا هاش که فلش بک میزنید به گذشته انقدر غم انگیز ادم می خواد گریه کنه …
عاقا رمانتون عالیه ولی نمیشه یکمی طولانی تر بذارید
باشه فردا طولانی تر میزارم
قربونت ممنون❤😂
نریمان و آونگ🔪🔪🔪🔪😂