-باادب باش پسر
پسر کی هستی که این همه بی ادب و شری!!!
ببین بااین بنده خدا چکار کردی..
قصد داشتی بکشیش پس جون توی عصبانیت باید خودت رو کنترل کنی..
درسته جوونی و قدرت و زور داری ولی حق نداری به بقیه زور بگی
این کارتم به خان روستا میگم
حتما از اشنا های خانی که این همه قلچماق هستی
نیشخندی زدم
دستی به گوشه ی دهنم زدم و با صدای تمسخر امیزی گفتم :
-پسر خان هستم نزدیک از اونی که هستم که فکرش رو بکنی حالا می خوای چکار کنی!؟
خان از تموم کارهام خبر داره..
مرده اخم غلیظی کرد..
-پس خدا به داد ما برسه بخاطر
اینو گفت و بد خم شد و دست رحیم رو گرفت و بلندش کرد
عصبی زل زدم بهش
به چه جراتی با من اینطوری حرف می زد!!؟
خواستم برم جلو که دوباره صدایی شنیدم..
این دفعه صدای هاشم بود تونستم تشخیص بدم من هیچ وقت این صدا رو فراموش نمی کردم
-اینجا چخبره!!؟؟
برگشتم هاشم با عصبانیت به اون مرده ورحیم خیره شده بود
اون مرده نفسش روبیرون داد و با دست اشاره کرد به من وگفت :
-نمی دونم این پسر بی هیچ دلیلی رحیم رو گرفته زیر مشت و لگد داره می زنه
اگه نرسیده بودم کشته بودش
نگاه هاشم سمت من کشیده شد
با دیدن من به یک باره رنگش سرخ شد
دندوتاش رو روی هم سایید و گفت :
-بازم تو..
تا اینو گفت با دو قدم بلند اومد سمتم..
بازوم رو گرفت و فشاری داد..
-باز چه غلطی کردی پسره ی احمق!!؟
مگه بهت هشدار نداده بودم که دور برش نپلک هان!!؟
اومده پولت رو بده باز چرا به جونش افتادی!!!
هان…
یقه اش رو گرفتم منم..
سمت خودم کشیدمش با داد توی صورتش گفتم :
-چون از توعه رعیت دوزاری پول گرفته میخواست بده به من..
من پول کثیف رو نگاه هم نمی کنم چه برسه به اینکه بردارم..
مگه دست خودش کج بود که بهم پول بده
چرا اومد از تو گرفت
هنوز حرفم تموم نشده بود که مشت محکمی توی صورتم خورد
به عقب پرت شدم
درد بدی توی بینیم حس کردم
روی زمین افتادم بهم مشت زده بود..
-امروز بهت رحم نمی کنم..
میکشمت..
خواستم از جام بلند شم و از خودم دفاع کنم که دوباره یقه ام رو گرفت ومشت محکمی توی صورتم زد
درست همون جا..
ناله ای سر دادم ضرب دستش زیاد بود..
لعنتی نمی تونستم حریفش بشم
ضربه هاش تندتند پشت هم توی صورتم فرود می اومد و من نمی تونستم کاری کنم
سرگیجه ای بهم دست داد
نمی دونم چی شد اما دیگه مشتی حس نکردم..
صدای داد وهوار اومد .
-دیوونه زدی کشتیش..
-ولم کن رسول ولم کن من این پسره رو باید ادبش کنم
ازش عقده دارم
دخترم رو بدبخت کرد..
همه هستیم رو از من و زنم گرفت حالا نوبت رعیت شده..
باید ادب شه ننه باباش ادب یادش ندادن..
ولم کن..
چشم هام روی هم اومد انگار سنگینی روی سرم باشه..
چشم هام روی هم اومد و دیگه چیزی نفهمیدم..
****
راوی
علی با وحشت هاشم رو پس زد
قلبش از زدن ایستاد اونگ چشم هاش رو بسته بود و سرش سمت چپ متمایل..
با لب های خشک شده گفت :
-کشتیش..
امکان نداره..
امکان نداره مرده باشه…
رفت سمت اونگ اروم زد توی صورتش و اسمش رو صدا زد
-پسر جان پسرجان
هیچ جوابی نشنید
علی سرش رو برگردوند با دست به پسره اشاره کرد و رو به هاشم که قفسه ی سینه اش از خشم بالا و پایین میشد گفت :
-جواب نمیده مرد می فهمی!!؟
زدی کشتیش .
پسر خان رو زدی کشتی
هاشم بدون اینکه براش مهم باشه برگشت..
سمت مش رحیم رفت
دستش رو گرفت و کمکش کرد وایسه..
-اون هیچیش نمیشه صدتا جون داره..
الکی به پای این پسره نشین
پاشو بریم..
یادت رفته چه بلایی سر دختر منو اون نریمان بیچاره الانم سر مش رحیم اورد
این ادما هیچیشون نمیشه..
بعد همراه مش رحیم قدم برداشت علی اما نگران و ترسیده بود
مش رحیم مکثی کرد و نگاهی به اونگ انداخت
نمی تونست همینطوری آونگ رو ول کنه بره
دلش رضا نبود
هرچی بود وجدان داشت..
با لحن ارومی گفت :
-هاشم تو کوتاه بیا این پسر اوج خامی و کله شقیشه..
الان نمیشه همینطوری ولش کنیم بره ممکنه بمیره…
جک و جونوری بیاد سراغش..
گناه داره..
بیا کمک کن..
هاشم برگشت نگاه عصبی به اونگ انداخت
با حرص گفت :
-مش رحیم دل برا این پسرک می سوزونی!!
اون به تو رحم نکرد بعد تو رحم کردنت برای چیه .
سالهاست که رعیت به قماش این ارباب زاده ها رو دادن و در مقابل ستم کردنشون سکوت..
الان دیگه رو بهشون نمی دم..
بسه زور گفتن..
مش رحیم نفسش رو بیرون داد :
-اگه بخوان همه بد باشیم که ادم خوب رو دنیا نیست .
هاشم بیا کمک کن..
هاشم چشم هاش رو گذاشت رو هم
دلیل اینو که مش رحیم می خواست به این پسره رو کمک کنه رو نمی دونست
علی هم پشت بندش ادامه داد :
-اره هاشم از خر شیطون بیا پایین
لج نکن
این ارباب زاده اس..
اگه اتفاقی براش بیوفته..
از ترس علی نیشخندی زد سمت اونگ رفت
-بهش کمک میکنم اما نه بخاطر حرف تو
من از هیچ احدی جز خدا ترسی ندارم..
ارباب زاده و حاکم نمی شناشم
اصلا برام مهم نیست
اگه الان می خوام بهش کمک کنم فقط بخاطر مش رحیمه..
****
ستاره با نگرانی از جاش بلند شد
ساعت از دوازده شب گذشته بود و اونگ هنوز نیومده بود
گرچه از کارهایی که می کرد ناراضی بود اما هرچی بود فرزندش بود و نگرانش..
خان هم نگران بود
تند تند از شدت عصبانیت سیگار می کشید و می رفت سراغ بعدی..
ستاره سرفه ای سر داد نگاهش جمع ستاره شد..
با نیشخند گفت :
-اصلا نگران هستی!!؟
وایییی دلم خنک شد ولی نیاد سر گندم خالی کنه
امروز کمتر بود
دلم برا اونگ میسوزع و از ستاره بدم میاد بین اونا فرق گذاشت و اونگ شد این🥺 دیدین چجوری با ارش حرف میزد؟ و با اونگ چجوری حرف میزد؟🥺