رمان تاوان دل پارت 18

5
(1)

 

ستاره بزور گلوش رو صاف کرد
از حرف خان سر در نمی اورد..
-یعنی چی نگران هستی!!؟
خان سیگار رو توی جا سیگاری فشار داد با اخم..
دندوناش رو روی هم سایید..

-میگم اصلا نگران اونگ شدی زن!!؟
اصلا برات مهمه که دیر کرده!؟؟
ستاره اخم غلیظی کرد و با تشر جواب داد
-معلومه که نگرانشم پسرمه خان..
از وجودم نیست ولی بزرگش کردم چرا نگرانش نباشم..
خان اروم خندید..

-چه عجب ما یه جمله پر از مهر از دهن تو در مورد پسر کوچکت شنیدیم
دیگه داشت باورم میشد که مادرش نیستی و داری نقش بازی میکنی

ستاره نفس عمیقی کشید بازم بحث ظهر
حوصله نداشت..
اگه می رفت توی پذیرایی منتظر اونگ می موند بهتر بود
از جاش بلند شد و بدون توجه به خان سمت در رفت و از در بیرون زد
همینکه از در اومد بیرون با سمانه‌و گندم رو‌به رو‌شد

خندون داشتند می اومدن طبقه ی بالا
ستاره عصبی شد
توی این موقعیت نبود اونگ چطور می تونستند این همه راحت بخندن..
سمانه با دیدن ستاره خنده از رو لباش پر کشید و‌ جاش رو به اخم داد
اما گندم از ترسید پشت سمانه تقریبا مخفی شد

ستاره نیشخندی زد و سمت سمانه رفت

-خوشی نه!؟؟
انگار نه‌انگار که اونگ نیومده اصلا عین خیالت نیست..
سمانه توی سردی فرو رفت ‌.
-نه..
من از چیزی که ازم بگیرن دیگه عادت ندارم روش زوم کنم…
الانم اونگ پسر من نیست که تو‌مادرشی باید مواظبش باشی..
اونگ برای من مرده ‌…
همون موقع که فراموشی گرفتم و بعد چندسال که به خودم اومدم دیدم به تو میگه مامان فراموش کردم و برام مرد..
حالا جلوش رو بگیر تا بیشتر صدمه ندیده

اینو گفت و بعد دست گندم رو گرفت و دنبال خودش کشید
دوباره یه ابهام دیگه توی ذهن گندم با حرف های گیج و سر بسته ی سمانه شکل گرفت
فقط با خودش گفت :

-اینجا چخبره!؟؟
خان..
ستاره..
سمانه..
چی دارن که مخفی میکنن!!!!؟
سمانه در رو باز کرد و وارد اتاق شد..
دستش از ستاره و این برادر لندهور بی غیرتش پر بود
دلش زمانی رو می خواست که اونا رو از این خونه..
روستا…
از این شهر بندازه بیرون
فعلا تا اومدن ارش اینطور چیزی امکان نداشت..

گندم نگاهی به سمانه انداخت توی فکر بود.
اینطوری که فهمیده بود اونگ باید ‌پسر سمانه باشه
کمی همه چیز زیادی عجیب بود..
خودش رو کشید جلو و گفت :

-سمانه..
سمانه از فکر بیرون اومد و نگاهی به گندم انداخت..
بزور لبخندی زد و گفت :
-جانم!!؟
گندم نگاه خیره ای بهش انداخت نمی دونست چطوری بگه..

-سمانه اونگ پسر توعه‌!!.
ستاره داشت عجیب حرف می زد
جواب توام عجیب بود
حرف ها رو بهم ربط دادم به این رسیدم
که اونگ پسر توعه..
سمانه قلبش فشرده شد چشم هاش غمگین شد ‌.
فکرش رفت سمت گذشته..
گذشته تلخ..
حامد..
خانواده..
اونگ..خوشبختی..
زندگی محبت امیز..
با صدای گرفته ای به حرف اومد..
-اره..
اونگ پسرم بود اما گرفتنش مثل همه چیز هایی که مال من بود ازم گرفتن
اینم ازم گرفتن..
حامد رو‌ازم گرفتن..
مال و ثروتم رو ازم گرفتن..
بچه ام رو گرفتن بعد چندسال که حافظه ام رو بدست اوردم دیدم بزرگ شده و مامانش شده ستاره..
بچه ای که فراموش کنی مادرش کیه نباشه بهتره..
منم فراموش کردم که کیه.
که چکار میکنه..
که یه زمان تو شکمم بوده و چقد برای اومدنش ذوق داشتم
فراموشش کردم تصمیم گرفتم بشم مثل همه ی این ادما بد و‌بدهن..
سرد شدم و‌خشک..
دیگه انگار نه انگار پسرمه برام شد مثل بقیه..
مثل برادرم و خانواده اش..
بهش هیچ حسی نداشتم جز تنفر..
الانم بعد گذشت این همه سال وحشی گریش رو که دیدم نتیجه گرفتم در اثر همون خوی وحشی برادرمه و قشنگ خوی وحشی همون رو به ارث برده
وگرنه نه من اینطور بودم نه حامد..

تعجب کردم..
می خواستم گذشته سمانه رو بدونم انگار که گذشته مرموزی باید داشته باشه
دستش رو چنگی زدم و کشیدمش سمت خودم..
-برام تعریف کن سمانه
من چیزی از حرفات نمی فهمم چرا وقتی صاحب این خونه ای باید کلفتی کنی!؟؟
چرا باید خان وارث روستا باشه نه تو..
چه بلایی سر خان قبلی اومد‌.
بابام میگفت خان قبلی عموی این خان بود
بعد طی یه اتفاق هر دوشون توی تصادف کشته شدن
بعد روستا افتاد دست برادر زاده ی خان
نکنه برادر تو همون..
سمانه خندید با زهر خند اشکش روون شد
گذشته تلخ بود
-اره..برادر من همون پست فطرته..
تو اون ماشین من..حامد.. عموم پدر حامد و پدرم بودن..
اومد کاری کرد که ماشین از دره بره پایین
ترمزش رودست کاری کرده بود
توی اون تصادف همه کشته شدن الی من..
من زنده موندم البته چندسال هیچی یادم نمی اومد ..

حرف ها نصفه و نیمه بود سر در نمی اوردم
نگاهی بهش انداختم و دستش رو گرفتم و فشاری دادم
-سمانه من نمی فهمم از اول برام تعریف کن
تعریف کن که چطوری خان الان شد
خان!!
برای چی برادرت باید بخواد شوهر تورو بکشه
نمی فهمم برام گنگه..
حتی اون وکالت نامه ای که تو ازش حرف میزنی..
نفس عمیقی کشید
دو طرف بازوهام رو چنگی زد و گفت :

-به نفعت نیست بدونی
هرچی از این خانواده لجن بهت بگم در اینده به ضرر خودته
اما من سرتق بودم
تا نمی فهمیدم چخبره دست بکش نبودم..

-لطفا سمانه
من به کسی چیزی نمی گم..
خواهش میکنم…
سمانه نگاه نامطمئنی بهم انداخت و بعد باشه ای گفت..
نگاهی به در کرد.

-قفلش میکنم..
-برای قفل نمیگم این اتاق عایق صدا نیست باید بریم اتاق اونگ
اونجا بهتر میشه حرف زد
کسی ام صدای ما رو نمی شنوه..
دستم رو گرفت و‌دنبال خودش کشید..
از اتاق اومدیم بیرون
نگاهی به اطراف انداخت
با دیدن اینکه کسی نیست سمت اتاق اونگ رفتیم
در رو باز کرد اول منو فرستاد داخل بعد خودش رو..

اروم در رو بست انگار اومدیم دزدی
دستی جلوی دهنم گذاشتم و ریز ریز خندیدم
سمانه نفسی بیرون داد و لب‌زد :

-اره..
-خوب بگو
سمانه دستش جلو اورد و اروم قفل رو توی در چرخوند..
با دست به تخت اشاره کرد

-اونجا بشینیم من بگم..
باشه ای گفتم و رفتیم سمت تخت..

روی تخت نشستیم..
سمانه به جلو خیره شده بود انگار که توی گذشته فرو رفته بود..

-همه چیز از چندسال پیش شروع شد
حدود 25سال قبل..
تک دختر برادر خان بودم..
خان رسول و برادرش رحیم..
بابا رحیم خیلی منو دوست داشت حتی عمو هم..
حامد پسر عمو رسول هم سن سیروس بود وارث عموم..
بنظر می رسید که سیروس خیلی حامد رو دوست داره اما در حقیقت اینطور نبود
اون حسادت بدی نسبت به حامد داشت
حامد هم منو دوست داشت..
از علاقه اش از همون بچگی بهم گفته بود
یه جورایی نشون کرده هم بودیم..
سالها گذشت من شدم دختر زیبایی که سن ازدواجش رسیده..
حامد هم بزرگ شده بود و باید ازدواج می کرد..
عمو رسول پا گذاشت جلو و منو برای حامد خواستگاری کرد

-…خیلی خوشحال بودم انگار که من شده باشم خوشبخت ترین دختر روی دنیا
حامد از همه نظر خوب بود
از همه سر بود
از همه بهتر بود حتی از سیروس..
منو حامد که نامزد کردیم سیروس هم به این فکر افتاد که ازدواج کنه..
حسود بود خوب..
بابا خیلی بهش گفت صبر کن اما گوشش بدهکار نبود
می گفت حالا چون حامد زن گرفته منم زن می خوام بابا جواب میداد خوب اون فرق داره وارث روستاست باید زود ازدواج کنه اما سیروس پاش رو توی یه کفش کرد که گفت زن من میخوام
حتی برای گرفتن ستاره هم بابا‌رو تهدید کرد
از همون اول بابا رو تهدید می کرد
بابا هم وقتی دید نمی تونه کاری از پیش ببره با عمو رسول رفتن خواستگاری ستاره..
ستاره هم مثل شوهرش اوایل چیزی نشون نمی داد اما بعد روی خوک صفت خودش رو نشون داد
تا بعد از مرگ حامد شد یکی بدتر سیروس..
عروسی گرفتیم..
عروسی باشکوه و خوبی بود عمو رسول برای حامد سنگ تموم گذاشت
خلاصه ما رفتیم سر خونه زندگیمون
چند ماه از عروسی ما گذشت تا اینکه سیروس و‌ستاره هم عروسی کردن.
من انگار اوایل زندگی مشکل داشتم حامله نمی شدم
خیلی دلم بچه می خواست حتی حامد هم دوست داشت اما چون عاشق من بود به روی خودش نمی اورد
دوسال از زندگی مشترکمون گذشته بود
مردم روستا منتظر وارث بودن
اما عمو رسول و حامد هیچی نمی گفتن بهم
این توی اون لحظه ای بود که ارش پسر سیروس یک سال داشت..
ستاره ام اوج غرور بود و حتی چند بار بهم گفته بود
زن خان اینده اجاقش کوره چی بدتر ازاین!؟؟
من روز و شب گریه میکردم..
چند نفر گفتن برو دکتر زیر نظر دکتر باش اما حامد با سماجت می گفت زن من مشکل نداره ومشکل از خودمه..
پنج سال گذشت و پسر سیروس شش ساله شد
اون سال درست یادمه
تولد حضرت مهدی بود دلم شکست
گفتم اگه بچه ای داشته باشم اسمش رو می ذارم محمد مهدی یا محمد قائم..
از اون روز حدود یک ماه بعدش من حامله شدم
خبرش مثل بمب توی روستا چرخید
رعیت عمو رسول رو خیلی دوست داشتن
اخه عمو رسول به رعیت خیلی می رسید
حامد روی پا بند نبود
همه‌خوشحال بودن الی سیروس و زنش.
شب مهمونی سیروس متلک وار بهم گفت حالا حامله که شدی امیدوارم مثل ستاره ی بتونی پسر بیاری
حامد هم این چند سال سکوت کرده بود
اون شب جوابش رو داد
بهش گفت دختر پسر فرق نداره برام مهم اینکه هرچی باشه وارث منه
جوابش جلوی جمع بود همین باعث شد که سیروس کم بیاره و کینه اش ازحامد بیشتر بشه..
نه ماه به هرطور بود گذشت
خیلی به حامد گفتم بریم جنسیت بچه رو چک کنیم گفت نه
خدا هرچی بده برام کافیه
شکمم بزرگ شده بود یه قابله اون زمان بود به اسم گوهر ماما
اومد شکمم رو نگاه کرد گفت به احتمال زیاد دوقلو داری
اون روز هم روز خوشحالی من و خانواده و ناراحتی سیروس بود..

سمانه سکوت کرد توی گذشته چنان با حرف هاش فرو رفته بودم که انگار منم جزئی از گذشته ام..
نفسی تازه کرد
اشک از چشم هاش روون شد

-گوهر راست میگفت من دوقلو حامله بودم
خدا هم پسرش رو بهم داد هم دخترش رو..
این یعنی نعمت واقعی..
روز اخر بود دردم رو یاد کردم خیلی بد
زاییدن دوتا بچه اونم طبیعی سخت بود اون شب حامد نبود ..
بابا صدای دادم رو شنید فهمید که زمانش رسیده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

ممنون از قلم تون چند تا پارت پشت هم خوندم خیلیییی کیف داد

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

فاطمه جان ، نمیشه دو پارت بزاری داخل یک روز ؟ البته اگر میشه ،

سپیده
سپیده
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

ارهه ب نویسنده بگو

سپیده
سپیده
1 سال قبل

اه رفته بودن تو حس رمان
چرا تموم شد

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده
1 سال قبل

دقیقاً 🤣

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x