صدای نحس آونگ باعث شد نگاه بی حسم به صورتش کشیده بشه
برق رضایت توی چشم هاش حاکی از اون بود که حسابش با نریمان با گرفتن بکارت من صاف شده
خودش رو کشید جلو و زل زد توی چشم هام وگفت :
-معرکه بود..
گرفتن بکارت تو از گرفتن جون اون حروم زاده لذت بخش بود
نمی خواستم هیچی بشنوم دنیا داشت دور سرم می چرخید اخ چقدر وحشتناک بود.
چقدر این حقیقت وحشتناک بود
حرفش درست بود کاری باهام کرد که تا اخر هک شده وسط مغزم..
کاری باهام کرد هروقت به ایینه نگاه کنم وخودم رو ببینم یادم بیاد به وسیله ی کی زن شدم..
یادم بیاد بدون هیچ محرمیتی زن شدم
یادم بیاد کمرم پدرم رو با فروختن خودم شکستم.
یادم بیاد من دیشب مردم..
روحم مرد…
الان یه جنازه ام که فقط نفس میکشم
قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد
خنده ای سر داد و گفت :
-هرچی فکر میکنم می ببینم یه دور دیگه میخوام…
روم خیمه زد با درد یهویی دوباره ی زیر دلم فقط صورتم جمع شد..
مغزم منو برد به گذشته به گذشته ای که بدون هیچ دغدغه ای زندگی می کردم و خبری از این مردی که اومده بود تو زندگیم نبود.
****
فلش_بک
مامان در رو با ضرب بست فال گوش وایساده بودم بازم یه خواستگار دیگه
مامان دست به کمر شد و گفت :
-گندم تو باز فال گوش وایساده بودی!؟
از صدای داد مامان زود از در فاصله گرفتم.
لبم رو گازی گرفتم رو گفتم :
-خوب می خواستم مطمئن شم بهشون گفتی نه.
-حالا شنیدی خوب شد بااین کارات اخر می مونی رو دستم باید باهات ترشی گندمک درست کنم.
نفس عمیقی کشیدم.دلیل این همه اصرار مامان برای ازدواج رو نمی دونستم.
خوب نمی خواستم ازدواج کنم مگه زوره.
بابا هاشم از صدای داد مامان اومد بیرون.
-باز که هیجان زده شدی زهره جان کل خونه رو صدات رو برداشته عزیز من…
مامان اخم شدیدی کرد و گفت :
-مرد بسکه جواب نه به خواستگار دادم خسته شدم خودت بشین بااین دخترت حرف بزن دیگه مغزم نمیکشه واقعا نمیکشه..
بابا هاشم سری تکون داد.
هزار بار بامن حرف زده بود اما کو گوش شنوا من گوشم ازاین حرفا پر بود.
من گوشم از این حرفا پر بود.
مامان سر هر خواستگار همیشه اینطور غر میزد.
کلا نمی تونستم یعنی هرکار می کردم یکی رو وارد قلبم کنم نمیشد که نمیشد..
کلا بدون عشق نمی تونستم ازدواج کنم
نفسی بیرون دادم
صدای مامان و بابا هنوز داشت می اومد
بحث ادامه داشت..
مامان همیشه هر خواستگاری می اومد بحث می گرفت و با داد وهوار راه می انداخت اما بابا با ارامش حرف می زد
نمی دونم چرا مامان اینقدر پیله بود به اینکه من ازدواج کنم..
شاید بخاطر حرف مردم بود
مامان حرف مردم خیلی براش مهم بود
اخه بیشتر زنای روستا دختراشون عروس شده بودن ولی من…
پوفی کشیدم فردا امتحان داشتم بااین اوضاع نمیشد درس خوند
باید می رفتم حموم…
سمت صندوقچه ی لباسم رفتم یه دست لباس برداشتم و از اتاق زدم بیرون
مامان همینطور داشت با بابا حرف میزد و اصلا حواسش پی من نبود…
نامحسوس وارد حموم شدم و بعد خودم روشروع کردم به شستن.
****
چند روزی از موضوع خواستگاری گذشته و دیگه حرفی نبود
اما مامان هنوز باهام سر سنگین بود اما من می گفتم و می خندیدم…
طبق معمول داشت گل ها رو اب میداد
منم داشتم جفت گیری دوتا لاکپشت رو دید می زدم
برام جالب بود همینطور خیره بهشون بودم که با خیس شدن صورتم جیغی کشیدم و بعد به عقب افتادم
باسنم درد گرفته بود..
ناله ای سر دادم چشم هام رو باز کردم
-مامان خیس شدم..
دست به کمر شده بود و با تشر گفت :
-حقت بود ور پریده داری چی میکنی اون ذهنت تو که زیر بار شوهر نمیری برای چی میخوای یاد بگیری..
دستی به باسنم زدم و لب زدم :
-مامان..
-درد مامان پاشو برو اون قابلمه رو بیاز میخوام اش نذری بپزم..
مامان شیر اب رو بست و شلنگ رو انداخت داخل حوض..
فکرم درگیر شد مامان هیچ وقت بدون مناسبت نذری نمی پخت..
سوالی که تو ذهنم برام پیش اومده به زبون اوردم
-به چه مناسبت!؟
هیچ مناسبتی که نیست بخوای اش بپزی
مامان نگاه بدی بهم انداخت
-تو خودت برام مناسبتی پاشون اون قابلمه رو بیار اتیش بذار توی اجاق حرف اضافه ام نزن فهمیدی..
مامان وقتی پیله میشد ول کن نبود
بزور خودم رو تکونی دادم تا برم قابلمه رو بیارم..
مامان ظرف اشی دستم داد و گفت :
-اینو بده در خونه ملیحه خانم.
پوفی کشیدم.
-مگه خودشون دستو پا ندارن مامان چرا من برم خسته شدم.
-ساکت دختر ورپریده نمی دونم این زبون تو به کی رفته که این همه درازه.
یالا برو این کاسه رو بده در خونه ملیحه خانم.
دهن کجی کردم و بزور از خونه رفتم بیرون.
مامان این اش رو برای من باز شدن بخت من پخته بود.
البته بخت من که باز بود در قلبم بود که نمی تونست رو به هرکسی باز بشه.
با هزار غر خودم رو رسوندم
به خونه ملیحه خانم صورتی جمع شد دستم رو جلو بردم و در زدم.
صدای مردونه ای به گوشم رسید کهبا تشر گفت :
-کیه!!؟
اخم غلیظی کردم.عین طلبکارا گفتم :
-در رو باز کن.
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین به گوشم رسید در باز شد.
تک پسر ملیحه خانم نریمان نمایان شد.
نگاهی از سرتاپا بهم انداخت.
پسره ی هیز..
منم عین خودش نگاهی از سرتا پا بهش انداختم
سینی رو بردم جلو.
نگاهی به اش رشته ی داخل ظرف انداخت وگفت :
-این چیه!!؟
یه تای ابروم رو انداختم بالا نه این پسر واقعا پرو بود
-نذری نمی دونی چیه!؟؟
-نه نمی دونم چیه شما بگو..
بازیش گرفته بود
بی حوصله لب زدم :
-نذریه دیگه خداروشکر شنیدم فرنگ رفته ای سواد داری نمی دونی نذری چیه!؟؟کاسه رو بردارین لطفا دستم شکست..
ازاین حاضر جوابیم چشمهاش اندازه هلوگرد شد.
نگاه خونسردی بهش انداختمو گفتم :
-نذری رو برمیدارین یانه ؟؟؟
پسره اخمی کرد و ظرف روبرداشت.
-ممنون خدا قبول کنه…
بعد در رو محکم بست چشم هام از صدای در خودکار روی هم اومد.
زیر لب حرصی گفتم :
-پسره ی وحشی بی ادب …
خون خودم رو میخوردم الکی خودم رو خوار کردم ملیحه خانمی خونه نبود حالا فهمیدم دلیل مامان برای فرستادن من دم خونه ی ملیحه خانم چیه میخواست من پسره ملیحه خانم رو ببینم
لبم رو گاز گرفتم.
قدمام رو تند تر کردم به خونه رسیدم
در رو محکم به هم کوبیدم.
از صدای کوبیده شدن در مامان سرش رو بلند کرد.
سینی خالی رو که دید لبخند رضایتمندی روی صورتش جا خوش کرد.
-نذری رو دادی به ملیحه خانم!؟
-نچ..
مامان به ثانیه نکشید اخمی کرد
-پس چکارش کردی!!؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-چون ملیحه خانم نیومد دم در پسر اومد دادم دست اون.
مامان خندید.
مشکوک زل زدم توی چشم هاش و گفتم :
-مامان این نذری بردن من دم در خونه ی ملیحه خانم کمی مشکوکه..
دلیلش چی می تونست باشه.
مامان اش رو هم زد.
خونسرد با همون نیمچه لبخند گفت :
-دیروز ملیحه خانم رو دیدم
گفت پسرش برگشته راستی حرفاش رودیشب برای باباتو خودت تعریف کردم که
خیلی خوبه
فقط کاش پارتا زیاد بودن
عالییی افرین