رمان تاوان دل پارت 45

5
(1)

 

از خدام بود که برم خیلی وقت بود نرفته بودم..
اون اونگ و خان عوضی منو توی خونه زندانی کرده بودن..
تند سرم رو تکون دادم و گفتم : اره می یام…چرا نیام..
دلم تنگ شده برای بیرون اومدن..

خاله خودش رو کشید جلو کشید منو گرفت توی
بغلش دستی به سرم کشید..
با چشم های زوم شده گفت :پس می ریم دخترم..
اینکه ناراحتی نداره…

بعد دست منو گرفت و همراه خودش کشید..
منو هل داد داخل خونه‌‌.

-برو لباس قشنگ بپوش قراره بریم یه جای قشنگ
باید با طروات و‌خوشگل باشی..
خوشحال بود نمی دونم دلیلش چی بود‌‌
منم خندیدم و با زور سمانه سمت پله ها
رفتم و روونه ی بالا شدم..

****

سمانه خم شد بطری اب رو روی قبر خالی کرد
و شروع کرد به شستن قبر نمی دونم چرا اما حس خوبی داشتم..
کامل قبر رو شست و بعد قبر رو بوسید..قفسه ی سینه ام بالا و‌پایین میشد..

سمانه با لبخند تلخی دستی به قبر کشید..

-سلام حامدم خوبی!؟؟ دلم برات تنگ شده بود…
خیلی ام تنگ شده الان حتما داری قربون صدقه ام می ری
مثلا قدیما اره!؟؟ ولی چه فایده حامد من دیگه پیر شدم
اون سمانه ی خوش و بروی قبل نیستم..

حالم داشت بد میشد..سرم رو پایین انداختم نمی دونم چرا از صداش بغض کردم..داشت حرف می زد..
چندین دفعه قبر رو بوسید..

منم کنار قبر نشستم براش فاتحه خوندم..
سمانه ام داشت حرف می زد تصمیم گرفتم تنهاش بذارم..
باهمین فکر رفتم عقب و گفتم : من می رم یه سر به قبر مادر بزرگم بزنم
تا شما با اقاتون اختلات می کنید..
چشمکی زد..
و بعد رفتم….

سمانه اعتراضی نکرد انگار واقعا دلش می خواست با حامد حرف بزنه

منم رفتم سر خاک مامان بزرگ دلم براش تنگ شده بود..
مامان بابا که بابا خیلی دوسش داشت ‌..
رسیدم سر قبرش…قبرش انگار تازه شسته شده بود..

قبرش خیس بود
یعنی بابا اومده اینجا…شتاب زده سرم رو بلند کردم و نگاهی به همه جا انداختم..
قلبم عین چی تو سینه می زد..
می خواستم بابا رو پیدا کنم دلم براش تنگ شده بود..

-مامانی بابا‌اومده بود پیشت!؟؟ کجاست چرا نمی ببینمش….
دستی گذاشتم روی دهنم و فشار دادم..
حالم خیلی خراب بود…با دیدن قبر مامان بزرگ فهمیدم حتما بابا‌اومده…اما اثری ازش نبود کجا بود!؟

سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم..
-هعی مامانی حتما قسمت نیستم…
کنار قبرش نشستم.

دستی به سنگ قبرش زدم و با لبخند گفتم : خوبی مامانی
حالت خوبه..اینجا جات خوبه..
اخ دلم برات تنگ شده کاش بودی بغلم می کردی..
کاش جای اینکه دست بزنم به این سنگ قبر خودت رو بغل می کردم..

خم شدم سنگ قبر رو بوسیدم..صدایی به گوشم رسیدم انگار صدای پایی بود..
برگشتم نگاهی عمیق بهش انداختم…نگاهم رو از پایین تا بالا کشیدم..

با رسیدن به صورتش ناخوداگاه از جام بلند شدم باورم نمیشد..
بابا بود‌..
اونم شک زده بود…با چشم های گرد شده همو نگاه می کردیم
تا اینکه تکونی خوردم و‌خودم رو سمت

بابا کشیدم دست هام رو دور گردنش حلقه کردم
محکم به خودم فشارش دادم

-بابایی…
بابا خودتی باورم نمیشد..
صدام خفه شد و گریه ام بلند شد
بابا هنوز توی شک بود دستش رو بلند کرد
دور پهلوم حلقه کرد منو عمیق به خودش فشار داد

با ناباوری گفت : دخترم خودتی اره!!؟
باورم نمیشه‌…
باورم نمیشه دخترم

از گردنش اویزون شده بودم و‌عمیق به خودم فشارش می دادم..
سرگیجه بهم دست داده بود خودم رو کشیدم جلو
عمیق بهش خیره شده بودم‌.

قفسه سینه ام از بغض بالا و‌پایین شد..
سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم..
ازش فاصله گرفتم نگاه پر رنجی بهش کردم..
صورتش از گریه ی زیاد پر شده بود..
دستی گذاشتم روی گونه اش و گفتم :
دردت به جون گندم گریه نکن بابایی…
چقدر دلم برات تنگ شده بود..
بابا لبخند تلخی زد..

-فدات بابا گفتنت چند ماه ارزوی شنیدن این اسم رو داشتم
ببین چه بلایی سرت اوردن خدا نشناس ها چرا این همه لاغر شدی بابا!؟
سرم رو پایین انداختم و‌ نفس عمیقی کشیدم..
با اشک های روون شده گفتم : هیچی بابا..
مهم نیست چرا وقتمون رو با حرف های چرت گذشته تموم کنیم!؟
بیا بابایی بیا..
بیا کنار مامانی بشینیم درد و دل کنیم..
خوبه نه!؟

خندیدم با صدای بلند…دست هام رو بهم زدم..

-مامانی ببین پسرت رو پیدا کردم قایام ماشک بازی می کرد..
بابا خندید
خم شد گونه ام رو بوسید..

-پدر سوخته دلم برای این شیطنتت تنگ شده بود..
تو اینجا چکار می کنی!!؟
برگشتم سمتش با چشم های براق شده گفتم : با سمانه اومدم
از اون باید مچکر باشم

بابا با گیجی گفت : سمانه!؟؟
سرم رو تکون دادم سمانه داشت می اومد سمتمون
با دست اشاره ای به پشت سرش کردم..

-اره سمانه بابا‌اوناهاش..
بابا برگشت با دیدن سمانه نمی دونم چی شد
که زیر لب گفت : خانم امکان نداره…

با تعجب گفتم : چی!؟؟
بابا برگشت سمت من…

-این سمانه زن حامد خان قبلی روستاست..زنده اس..
زبونم از حرف با از شک در اومده بود
سمانه بهمون رسید..

نگاهی به من کرد چشم هاش سرخ بود
معلوم بود گریه کرده

نگاهی به من کرد چشم های سرخ رنگش
معلوم بود گریه کرده..
لبخندی زد دوباره نگاهش رو سمت بابا کرد..

به محض اینکه نگاهش سمت بابا کشیده شد
چشم هاش گرد شد باورم نمیشد..
با دست اشاره سمت بابا
گفت : هاشم…
بابا هم خودش رو کشید سمت سمانه
با گیجی گفت :
خانم شما زنده این..اما من فکر می کردم شما…
پس اون قبر کنار اقا حامد…

سمانه با خنده گفت : الکیه..
کدوم قبر چرا من ندیده بودم!!؟
بابا دستی توی موهاش کشید باورش نمیشد…

شروع کرد به حرف زدن
-خانم من سر در نمی یارم شما این همه سال زنده بودین
بعد یه قبر الکی درست کردن براتون
بدون هیچ نامی چرا
نمی فهممم..
میشه برای من توضیح بدین..

سمانه رو کرد سمت من..
-هاشم پدر توعه!!!
سرم رو تکون دادم : اره خانم…
-پس این حس الکی نبود من یه حس به تو داشتم…یه حس خوب و متفاوت
با دست اشاره ای به من کرد..

رو به بابا گفت : پس دست پروده ات دست من
امانت بود هاشم خوشحالم..
هاشم قدم جلو گذاشت با چشم های زوم شده گفت : خانم
چه اتفاقی براتون افتاده اقام زنده اس!؟؟
این همه سال بهمون دروغ گفتن..
نمی فهمم چی شده ‌.

سمانه با دست اشاره ای به قبر کرد

-فاتحه بخونیم بعد تعریف می کنم
بابا این حرف رو شنید دیگه چیزی نگفت
اومد سمتم قبر یه سنگ برداشت زد
به قبر…
و شروع کرد به فاتحه فرستادن..

****

بابا با عصبانیت از جاش بلند شد کوره ی اتیش بود
می خواست هر چی این اطراف هست رو
برای خالی کردن عقده هاش خالی کنه..

با خنده گفت : باورم نمیشه..
یه عوضی حال بهم زن اینطوری ما رو بازی داد.اصلا باورم نمیشه…

سمانه خندید..

-تازه پسرم که زنده مونده رو هم به عنوان پسر
خودش بزرگ کرده ‌.‌…شده یه عوضی عیاش
مثل خودش ‌..
هیچ رحمی نداره..فقط به جون رعیت می افته تا پول بگیره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
1 سال قبل

یه سوال خیلی مهم
آونگ کی؟

ثنا
ثنا
پاسخ به  Darya
1 سال قبل

آونگ پسر حامد و سمانه است

Zahra
Zahra
پاسخ به  Darya
1 سال قبل

اینجوری که من فهمیدم آونگ واقعا پسر سیروس یعنی داداش سمانه که الان خانه و نریمان پسر حامد و سمانس

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  Darya
1 سال قبل

پسر دایی من🤣🤦🏻‍♀️

Nahar
Nahar
1 سال قبل

دلم برای اونگ میسوزه💔
….
هاشم اگه بفهمی دخترت چ عفریته ای هست شوهر داره ولی باز خیانت میکنه خاک ت مخ این گندم عفریته
اخه هرچقدر هم اونگ بد باشه گندم حق نداره بهش خیانت کنه اگه اونگ هم بود همینو میگفتم نباید کنن کار خیلی اشتباهی هست

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

موافقم🙃

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

گندم که دلش دل نیست کاروانسراست هر نری میاد ازش لب میگیره این زودی وا میده عاشق میشه من نمیدونم چرا این رمان جدیدا اکثرشون همینطوریه شخصیت دخترش.

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x