رمان تاوان دل پارت 50

5
(1)

 

تعجب کردم مامان بابا بودن!؟؟
حتما کاری
براشون پیش اومده بود دوباره برگشتم و رفتم سمت در دستم رو جلو بردم
و در رو باز کردم..
همینکه در باز شد من به جای مامان و بابا مردی رو دیدم که یه زمان
عاشقانه دوسش داشتم سرش رو بلند کرد

سر و وضعش چندان خوب نبود
مات شدم اون اینجا چکار می کرد رفتم سمتش و با چشم های گرد شده گفتم : نریمان!!؟
خندید با نیشخند گفت : نه من رهامم اومدم مادرم رو ببینم..
یه قدم بلند برداشت که من رفتم عقب..
با خنده گفت : اوممم می ترسی….
من همون نریمانم که تنها همیشه همراهش می اومدی..
چی شده که ترسیدی!!؟

قلب م عین چی تو سینه می زد می خواستم بالا بیارم..
-نریمان چی می خوای…
برای چی اومدی اینجا ؟؟؟
از حرکت ایستاد نگاهی به عمارت روبه انداخت…

-نترس من برای دیدن تویی که زندگیم رو نابود کردی نیومدم اومدم خونه ای رو ببینم که مال منه
اومدم زنی رو ببینم که مادر منه‌.
توهیچ ربطی به اومدن من اینجا نداری..
نمی دونم چرا از اینکه این همه سرد بود
حس بهم دست داد
انگار انتظار داشتم هنوز دوسم داشته باشه
رفت سمت عمارت
حرف هاش رو هم نمی فهمیدم چیه
به خودم اومدم و رفتم سمت در
و در رو با شدت بستم
بعد بدو رفتم سمتش دنبال شر می گشت..
دندونام رو ساییدم روی هم دیگه می خواستم بالا بیارم

نرسیده به پله ها از نفس افتادم
چطور نفسی داشت که اینطوری بالا می رفت.
نگران سمیه بودم
از اینکه انفاقی براش بیوفته..
نباید دچار هیجان میشد سریع از جام
بلند شدم
اسم نریمان رو صدا زدم..

-صبر کن نریمان…از حرکت واینستاد..
بازم حرکت کرد منم با قدم های بلند پله ها
رو بالا رفتم…بهش که
رسیدم از پشت یقه اش رو گرفتم و کشیدم
عقب‌….با چشم های ریز شده
به صورتش نگاه کردم و لب زدم : صبر کن

برگشت دستم رو ول دادم با اون چشم های سرخ شده
بهم نگاه می کرد…
-چی می خوای به چه جراتی به من دست زدی!!؟

از این لحنش یکه ای خوردم و دستم بی اختیار پس کشیده شد باورم نمیشد مرد رو به روم همون نریمانی باشه که روز های زیادی رو باهاش گذرونده بودم..

قدمی عقب برداشتم‌اون هنوز با چشم های زوم شده به من داشت نگاه می کرد سرش رو کج کرد و گفت : حرف بزن چرا ساکتی!؟؟ برای چی به من دست زدی..

همه چیز برگشته بود و همه داشتن از این ضعیف بودنم استفاده می کردن برای چی اومده بود اینجا!؟.

اخم هام رو تو هم کشیدم و گفتم : برای چی اومدی اینجا!؟؟ مگه خونه خاله اس که راهت رو کشیدی داری می ری!؟؟

خودش رو بهم نزدیک کرد توی صورتم خم کرد اون چشم های عسلی وحشی شده بود و رنگ خاصی به خودش گرفته بود.

دستش رو جلو اورد و انگشت اشاره ای سمت من کرد : اینجا خونه ی منه نه خونه خاله سرمم ننداختم پایین برم جای به اجازه کسی ام نیازی ندارم اومدم مادرم رو ببینم..
داشت هذیون می گفت مادرش کی بود!؟.

-هذیون چرا می گی مادرت تو خونه اس ملیحه..راه رو اشتباه اومدی برو خونه..دنبال شر نباش کسی ام نیست اینجا بخوای شر به پا کنی..
خندید..

یهو با دستش فکم رو گرفت و فشار داد با اون چشم های به خون نشسته اش گفتم : شر چی به پا کردم جز اینکه اومدم دنبال توعه بی چشم رو!؟؟زندگیم رو خراب کردم بخاطرت بابام روی دست هام پر پر شد بخاطرش یه زنگ نزدی تسلیت بگی بی چشم رو..من اگه شدم این برای تو بود ولی تو چکار کردی..
هیچی..

من بی چشم رو بودم!؟خنده دار بود با شدت پسش زدم و گفتم : گمشو زندگی الان من برای ندونم کاری های تو اینطور شد چی می گی که من کاری نکردم اگه من خونبس نمی شدم تو الان اینجا بودی!؟؟ عمرا…مادرت داشت سر قبرت مرثیه می خوند..برو رد کارت داری حال ادم رو بهم می زنی..

شروع کردم به حرکت کردم…رفتم سمت در و گفتم :گمشو از اینجا بیرون وگرنه نگهبان رو خبر می کنم
خودش رو صاف کرد

نگاهی به همه جا کرد و گفت : من اینجا کسی رو نمی ببینم ببینم تو می ببینی!! نکنه نامرئی هستن!؟
داشت اعصابم رو خورد می کرد

-نریمان..
-جانم…
مات شدیم دوتامون اون به من ،من به اون…چهره اش از اون زمختی در اومده بود ولی یهویی دوباره اخم کرد…

-می خوام مادرم رو ببینم برای تو نیومدم من دیگه با تو کار ندارم فقط مادرم ‌..‌

مادر مادر می زد می خواستم دهنش رو سرویس کنم..مادرش کی بود!؟
با حرص گفتم :مادرت کیه!؟ چرا این همه مادر مادر می کنی کسی اینجا نیست به عنوان مادر ت…

همینطور داشتم ادامه می دادم که یهو چهره ی سمانه جلوی چشمم نقش بست باورم نمیشد دستی جلو بردم و گفتم : ببینم تو داری کیو می گی نکنه منظورت سمانه اس!!.
نیشخندی زد و با چشم های‌زوم شده بهم خیره شده بود..

-این زن رو که می گی بهم نشون بده بقیه برات اهمیت نداشته باشه..
دست هام رو مشت کردم و باشه ای گفتم..
خواستم از کنارش رد بشم که سمانه رو جلوم دیدم با چشم های گرد شده بهم زل زده بود..

-چی شده!!؟
نریمان برگشت درست پشت سرم بود به سمانه خیره شده بود رو به سمانه گفت : مامان..
پس واقعا حرفی که می زد راست بود برگشتم سمتش و با حالت سوالی بهش خیره شدم..
چرا به سمانه گفت مامان اینجا چخبر بود!!؟

سمانه پله ها رو اومد پایین زودبه پایین پله ها رسید
به پایین پله ها که رسید رو به مامان گفت : گندم چی..
که نگاهش به نریمان کشیده شد با حالت خاصی بهش خیره شده بود…
سمانه چشم هاش رو ریز کرد انگشت اشاره کرد سمتش..

-تو همون پسره نیستی که اون شب اومدی اینجا!؟هوم!!؟
سرم رو تکون و گفتم : چرا خودمم می خوام باهات حرف برنم
سمانه تعجب کرد با انگشت اشاره سمت خودش گفت : می خوای بامن حرف بزنی!؟؟ من که شما رو نمی شناسم برای چی می خوای حرف بزنی!؟نریمان حالت نگاهش عوض شده بود دستی روی قفسه ی سینه اش گذاشت و گفت : چون من پسر شمام رهام..

سمانه چشم هاش گرد شده بود بیشتر گرد شد با انگشت اشاره گفت : چی!!؟
چشم هاش رو گذاشت روی هم..
– من رهامم پسر شما و حامد من..
سمانه با حالت عصبی سرش رو بالا اورد با دندون های ساییده شده گفت : ساکت باش ادامه نده بهت اجازه نمی دم که از اسم من و حامد برای انتقام کور کورانه ات استفاده کنی از اینجا برو..

رو کرد سمت با عصبانیت گفت :برو داخل گندم این اقام از اینجا می ره.
نریمان از جاش تکون نخورد
با حالت عصبی گفت : من باید با شما حرف بزنم….تا حرف نزنم جایی نمی رم..
-می خوای چی بگی دری وری تازه!؟ حالا دست رو همه چیز بود جواب نداده حالا دستت رو گذاشتی روی من اره!؟؟

نریمان

کلافه بهش زل زده بودم داشت اشتباه برداشت می کرد خودم رو کشیدم جلو و با چشم های زوم شده بهش نگاه کردم…
-تو مادر منی خانم مادر من رهامم پسری که سالها پیش گم کردم
خندید..

-خنده داره من پسرم رو گم نکردم اون چند سال جلو چشمم داشت بزرگ میشد ولی من نخواستمش چون اون یکی دیگه رو مادر خودش دونست شوهر گندم شاید بشناسیش اونگ.
اینکه تو یهویی از کجا پیدات شد!؟؟برام عجیبه من پسر دارم لطفا الکی..

به وسط حرفش پریدم : من الکی نمی گم بابام که فوت کرد من همه چی رو فهمیدم مادرم بهم گفت گفت بابات دوست صمیمی حامد خان بوده موقع مردنش منو سپرده دست بابام که بزرگ کنه..
سمانه اخمی کرد : امکان نداره حامد اصلا به بیمارستان نرسیده..
ای بابایی زیر لب گفتم یاد دفتر چه خاطرات بابا و حامد افتادم از کتم اوردمشون بیرون و نگاهی بهشون انداختم..

-دفتر چه خاطرات داره دروغ که نمی گم…اخم هام رو کشیدم تو هم و دستم رو جلو بردم ‌..
نگاهی به دفتر چه انداخت یهو رنگ ناباوری توی صورتش دیده شد دستش رو جلو اورد و دفترچه بالا برد نگاهی بهش انداخت و گفت : این این…باورم نمیشه این دفترچه ی خاطراته حامده خیلی دنبالش گشتم پس پیش تو بود

دستش رو جلو اورد و دفترچه رو گرفت نگاهی بهش انداخت اشک از چشم هاش همینطور داشت می اومد لب هاش رو گذاشت روی هم و از ته دل فشار داد‌..
دفترچه رو باز کرد صفحه ی اولش عکس خودش با حامد بود با لب های فشرده شده گفت : باورم نمیشه..
داشت گریه می کرد و حرف می زد خودم رو کشیدم جلو و دستم رو جلو بردم اشک هاش رو پاک کردم..

-هوا سرده گریه ام داری می کنی بریم داخل!؟.
سری رو تکون داد و گفت : بریم

****
گندم

نریمان شونه های سمانه رو گرفت و سمت پله ها برد امکان نداشت این نمی تونست حقیقت داشته باشه نریمان پسر سمانه بود!!.
یعنی وارث واقعی روستا چشم هام پلک عمیقی زد..

به خودم اومدم دیدم دارن پله ها رو بالا می رن منم سریع واکنش نشون دادم و شروع کردم به حرکت کردن..
خودم روبهشون رسوندم و با تشر پسش زدم دستش از حرکت ایستاد با اخم های درهم ورهم گفتم :ولش کن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

از گندم حالم بهم میخوره کاش یه جوری نیست و نابود بشه دختره حال به هم زنه پررو به توچه آخه به نریمان یه جوری گیر میده انگار خونه خودشه کاش نریمان حالشو اساسی بگیره…حتما نگرانه نریمان پاش به عمارت باز بشه نتونه با آرش عوضی عشق و حال کنه.

Devil
Devil
1 سال قبل

رمان خیلی مزخرف شده نریمان عاشق گندم بود بعد میاد میگه تو مقصر همه چیزی در حالی که برعکس بود گندمم که معلوم نیست کیرو دوست داره از اون ور با اون آرش عشق بازی می‌کنه از اینور زن آونگه حالام که نریمان رو دیده قلبش دوباره تند تند میزنه ماشا… قلب نیس که کاروانسراس

لمیا
لمیا
پاسخ به  Devil
1 سال قبل

فقط تیکه آخرووو😂😂😂😂😂💔💔

Nahar
Nahar
1 سال قبل

اخه این گندم چ خریع ک داره کاسه داغ تر از اش میشه؟؟
همین رهام خوبش کرد امیدوارم حالشو جا بیاره دخترع عنتر

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x