نریمان اخم غلیظی کرد و ابروهاش رو تو هم فشار داد
با دندون های ساییده گفت : تو این وسط چی می گی!؟؟
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم و گفتم : تو اینجا چکاره ای اومدی اینجا بیا بیرون اه
خم شد توی صورتم..
طوری که یک قدم عقب رفتم با اب دهن قورت داده شده بهش زل زدم
اون با همون لحن پر از خشم گفت :من کی هستم هوم!؟
من صاحب اینجام دلم بخواد همین الان پرتت می کنم بیرون
همتورو هم اون خانواده ی شوهرت رو.
اونا چیزی جز حروم زاده بودن نیستن..
حرف هاش و لحن صداش کینه ای بود من چیزی نگفتم فقط یه قدم عقب رفتم با لحن زاری گفتم : برو بیرون نریمان..
تو یه ادم بی چشم رویی من اگه بین این ها فقط بخاطر تو بود
چون من داشتم زندگیم رو می کردم..
خندید.
-خوب این که ناراحتی نداره وقتی حقمو گرفتم تورو از اونگ می گیرم بیا زن خودم شو هوم!!؟
دستی روی صورتم کشیدم این مرد
چقدر وقیح بود باورش برام سخت بود..
این روش رو دیگه ندیده بودم به یه زن شوهر دار داشت این حرف ها رو می زد.
-برو بیرون فکر نمی کردم اینطور ادمی باشی
تو حال بهم زن ترین کسی هستی که دیدم..
از اینجا گمشو بیرون
خواستم برم که مچ دستم رو گرفت و کشید سمت خودش.
من پرت شدم توی بغلش..
بینیم خورد به قفسه ی سینه ام حس کردم که
دارم میمیرم..
دندونام رو فشردم روی هم دیگه.
صداش رو شنیدم..
-ببین من خانواده ی سیروس رو به کل نابود می کنم توام عروسشی و زن پسرش نابودت می کنم
اینو قشنگ توی فکرت فرو کن که من هیچی ازت نمی ذارم
و خانواده ات رو نابود می کنم توام اگه می خوای زنده بمونی و در امان بهتره بیای پیش من
و زن من شی بهتر از این هوم!؟.
از دستش خودم رو کشیدم بیرون و لب زدم :ولم کن عوضییی
من جنازمم رو دوش تو نمی دازم
-.. از اینجا برو بیرون تو بااین ذات خرابت به هیچ جا نمی رسی الان فهمیدم که خدا منو از دست چه کسی نجات داد با آونگ بودن صد رحمت داره که با تو باشم تو ذاتت صد بدتر از سیروس خانه از اینجا گمشو بیرون مردکه عیاش.
نگاه آخر رو بهش انداختم و باتشر روم رو برگردوندم و رفتم سمت پله ها خودش می رفت و گورش رو گم میکرد چرا من دنبالش میرفتم!!!
سمت پله ها رفتم پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم باورم نمیشد که نریمان اینطور آدم رزلی باشه…
وارد اتاق که شدم با صدا در رو بستم از عصبانیت می خواستم خودم رو بکشم حرفهایی که شنیده بودم باورم نمیشد یه مرد که یه زمان خیلی دوسش داشتم داشت به من میگفت که تن فروش باشم منم بعد اینکه خانواده شوهرم رو نابود کرد خنده دار بود..
عصبی برگشتم و یه مجسمه که روی عسلی بود رو برداشتم و با تموم قدرت زدم روی زمین مجسمه به هزار تیکه تبدیل شد..
اما بازم خشم درونم کم نشد بلکه بیشتر عصبی شدم و خواستم که به جای مجسمه گردن اون پسره عوضی رو بشکنم..
****
اونگ
بابام حالش بد شد و شروع کرده به خون بالا اوردن من و بابا مامان نگران بودیم آرش ما ر از اتاق بیرون کرد و کنار دکتر موند تا بابا رو چک کنن
مامان شروع کرد به گریه کردن نفس عمیق کشیدم و دستم رو جلو بردم و شونه ی مامان رو چنگ زدم و کشیدم سمت خودم غمگینی گفتم :
چرا گریه می کنی مامان!؟؟
اروم باش..
لباش رو به هم کشید و لب زد :
سیروس حالش خیلی خرابه دارم میمیرم از اینکه اتفاقی براش بیفته من تحمل ندارم خدا بد داره تلافی میکنه من تحمل مرگ سیروس رو ندارم..
هق هق مامان بلند شد عمیق به خودم فشارش دادم و دستی روی کمرش گذاشتم با بغض مردونه گفتم :
هیچ اتفاقی براش نمی افته نگران نباش مامان…
حتی خودم هم به حرفی که زده بودم ایمان نداشتم چه برسه به مامان من و مامان خوب میدونستیم که آخر خط بابا چیه و چیزی جز مرگ انتظارش رو نمی کشه با این حال خواستم هم خودم رو هم مامان رو با امید واهی گول بزنم و بگم که راهی برای خوب شدن بابا هست در حالیکه این طوری نبود…
مامان اونقدر گریه کرد و من دلداریش دادم که اروم شد اما خیلی نگذشت که دوباره گریه اش بلندشد
چون ارش اومد بالا
با رنگی پریده و حالی خراب..
شونه هاش پایین افتاده بود ازاتاق اومد بیرون.
همینکه از اتاق اومد بیرون پاهاش سست شد و یک قدم برنداشته بود که پاهاش
خم شد و روی زمین افتاد..
مامان و من شکه بودیم اونم با چشم های سرخ شده فقط با
حالت عجیبی بهمون زل زده بود..
تا اینکه به خودم اومدم مامان رو ول دادم
و رفتم سمتش روبه روش نشستم و با گیجی گفتم :
چی شده ارش این چه رنگو حالیه بابا چشه!؟؟
خوب شد برای چی خون بالا می اورد!!
ارش لباش تکون خورد.
-باید بابا روببریم…هرچی وقت رو تلف کنیم بدتره..
اون داره..میمیره…اون اوضاعش خرابه…
بعد اشک پشت اشک اومد تا اینکه به هق هق مردونه تبدیل شد
دستم از روی شونه اش افتاد پایین مگه چند ماه دیگه نبود الان چی شده بود ؟؟
چرا شد الان!؟چرا و به چه دلیل!؟؟
حالم اصلا خوب نبود دستی گذاشتم روی صورتم
صدای گریه ی مامان هم بلند شده بود
فضای غمگینی رو درست کرده بود
خودمم داشت گریه ام می گرفت
تا اینکه در باز شد و دکتر اومد
بیرون با چشم های ناراحت شده بهمون زل زد..
اومد وکنارم نشست..
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت :
لطفا کنار اتاق بیمار گریه نکنید روحیه اشون رو از دست می دن خواهش می کنم..
نگاهی به دکتر کردم
اینم راست می گفت با دست اشاره بهش گفتم :
میشه کمک کنید…
داداشم رو ببریم منم مامانم رو نباید
صدای گریه ی ما رو بشنوه..
دکتر نفسی بیرون داد و باشه ای
منم از جام بلند شدم و رفتم سمت مامان که کمکش کنم..
****
سمانه
با نفس نفس تو جام نشستم
کابوس دیده بودم دستی به پیشونیم کشیدم..
می خواستم بمیرم این چه خوابی بود
چرا حامد ناراحت بود
وداشت گریه می کرد برای چی گریه می کرد!؟؟
دستی گذاشتم روی هم وبا شدت فشار دادم..
شروع کردم به مالیدن دست هام عصبی که میشدم این کار رو
می کردم..
دست هام رو می مالیدم هنوز چهره ی حامد که داشت گریه می کرد
جلوی چشم هام بود..
چرا داشت اینطوری گریه می کرد بعد چند سال اومده بود
به خوابم..یعنی توی قبر ارامش نداره!؟؟
از جام بلند شدم و بزور روی پام ایستادم..
سمت پنجره رفتم و نگاهی بهش انداختم…
هوا گرگ و میش بود حالم خیلی خراب بود
گریه ی حامد قلبم رو بدرد اورده بود با گذشت این همه سال از مرگش
هنوز عاشقانه می پرسیدمش..
قلبم رو چنگی زدم و گفتم : هیس اروم باش
چیزی نشده..درحالی که یه اتفاق سخت دیگه افتاده بود …
قفسه ی سینه ام عین چی بالا و پایین میشد می خواستم بالا بیارم
یاد حامد اذیتم می کرد برای بیست هزارمین توی عمرم گفتم دوستت دارم حامد…
دوستت دارم حامد..
ناراحت نباش من تموم سعیم رو می کنم تو فقط ناراحت نباش..
****
راوی
ملیحه خانم نیشخند غلیظی زد توی دلش گفت :
براتون دارم خان کاری می کنم
که خون گریه کنید..
شوهر منو ازم گرفتی منم کل خانواده ات رو ازت می گیرم..
نارنج از کاری که مادرش کرده بود خبر داشت
رفت سمتش بازوش رو گرفت و کشید
سمت خودش با دندون های
ساییده بهشون نگاه می کرد..
-مامان هیچ معلومه شما دارید
چکار می کنید!؟
دارین نریمان رو وارد بازی بدی می کنید ها
ملیحه خانم با تشر نگاهی به نارنج انداخت..
با دندون های ساییده گفت : نه اتفاقا بازی خوبیه
خان و اون دختره باید بهای کاری رو کردن با ما بدن
نارنج شکه شده نفسی کشید ملیحه داشت
از نریمان استفاده می کرد
برای اروم کردن دل خودش برای انتقام .
با شدت خندید و لب زد : انتقام چشم هات رو کور کرده.
می خوای نریمان رو نابود کنی چطور دلت اومد اصلا این دروغ رو به نریمان بگی
یادت رفته چه بلایی سرش اومد این حقیقت رو شنید ؟؟
یادت رفته بغض کرده بود وقتی
بهش گفتید بچه ی واقعی شما نیست..
مامان نابودی پسرت رو دیدی و سکوت کردی این چه طرز مادر بودنه
نریمان حالش خرابه
قبل اینکه همه چی خراب بشه بیا همه چی رو بهش بگو مامان بگو بگو عصبی بودی یه چیزی گفتی..
ملیحه از جاش بلند شد انگشت اشاره ای سمتش کرد
و گفت :
این همه برای من روضه ی یاس نخون
یه بلایی سرت می یارم دختره ی نفهم..
شوهر من اگه رفت زیر خاک بخاطر همین پسره ی قلچماق بود..
داری چی می گی!؟؟
یه کاری کنم که انتقام نگیرم من انتقام سختی از این پسره می گیرم
تا بفهمه دنیا دست
کیه کسی ام نمی تونه جلوی منو بگیره توام جرات داری به نریمان حرفی بزنی
باباش رو فرستاده زیر خاک حالام باید جبران کنه..
کاش زودتر این فکر به ذهنم رسیده بود..
حالا برو کنار می خوام برم یه سر به قبر بابا بزنم..
دلم براش تنگ شده..
صداش بغض داشت نارنج با حال بدی خودش رو کنار کشید هرچی بااین
دوباره مادرش رو صدا زد
اما ملیحه خانم صبر نکرد نمی خواست چیزی بشنوه..
فقط با قدم های بلند شده شروع کرد به راه رفتن..
***
نریمان
بالا سر قبر بابا نشستم دستم رو جلو بردم
و خاک رو چنگ زدم و توی مشت گرفتم..
با بغض گفتم : کاش تا زنده بودی این حقیقت رو فاش می کردی
الان نمی دونم چی درسته چی غلطه
فقط یه سوال تو ذهنمه..
مگه ما بغض مردونه زنونه داریم؟ بغض بغضه دیگه 😂😂
خب خب
گندم همون رهاس
نریمان رهامه
آونگم نریمانه
آرشم آرشه
😂😌
و مخی که هنگید 😐✋️
این ک خیلی سادس😂
چیشد الان،الان یعنی نریمان رهام هست یا نیست گندم رها هست یا نیست مسئله این است یکی پاسخگو باشه لطفا کجایی نویسنده
خاک توسر گندم
چطور شد تا آرش بود گندم خانم یادش نبود شوهر داره حالا هم واسه ما شوهرم شوهرم میکنه🙄
نویسنده عزیز ممنون از قلم زیباتون🌹 فقط این گندم و سمانه رو یه جور سر به نیست کن ممنون😁
راستم میگی تو بغل ارش نمیگف من شوهر دارم نکن زشته ولی حالا ک نریمان اومده میگه من شوهر دارم بهم دست نزن تازه بهش میگه وقیح چون اینارو گفته ارش ک عملی کرده چیزی نگف
😂😂😂😂 حقشه همین اونگ سرشو ببره
ادم هرچقدر هم بد باشه حق نداره خیانت کنه
چقدر پیامبرا درمورد خیانت حدیث گفتن ک نکنین ⁉️😒⁉️
آره واقعا. البته آونگ هم خیلی بی انصافی و بدی کرده در حق گندم اما جالبه یه قسمت گندم گفته بود خیانتش مشکلی نداره چون آدمی مثل آونگ حقش اینه😑اینجاس که گندم هم از جلد معصومیت و خوبی در میاد و خدا رو شکر فقط هاشم عاقل میمونه😇😁 ولی همه ی اینا به کنار یکی به من بگه گندم عاشق کیه🙏😂🥴
هرشخصیت جدیدی وارد داستان بشه به نظرم این گندم نچسب عاشقش میشه…