الپارسلان حرفی نزد
دلارای دوباره پرسید :
_ الو؟
ارسلان بازهم سکوت کرد
دلارای اما دلارای همیشه نبود
پرخاشگرانه و دلخور گفت :
_ اگر کار نداری زنگ نزن نمیخوام داداشام شک کنن و بیفتن به جونم
الپارسلان ابرو بالا انداخت
دخترک شمشیر را از رو بسته بود
قبل ازینکه حرفی بزند باطعنه ادامه داد :
_ آخه جای زخمای تو هنوز خوب نشده که زخم جدید روش بشینه
صدایش دلخور بود
دلخور و عصبی ، پر از شکایت و گله
او ولی آلپارسلان بود…
از کارش پشیمان بود اما نمیتوانست نشان دهد
غرور نبود…
شاید عادتی سی ساله که نمیتوانست تغییرش دهد
بی حوصله پوف کشید :
_ اگه میخوای تیکه بندازی قطع کنم
صدای نفس های خشمگین دلارای در گوشش پیچید
انگار باورش نمیشد…
_ اگر میخواستی قطع کنی چرا سه روز پشت سرهم زنگ زدی؟
ارسلان از خودش پرسید واقعا چرا…
صدای دلارای میلرزید :
_ معذرت خواهی کردن انقدر سخته؟!
اصلا پشیمونی؟
فهمیدی مقصری؟
لعنتی اصلا برات مهمه؟
اگر مهم نیست و زنگ نزده میخوای قطع کنی پس چرا تماس میگیری؟
چرا نمیذاری فراموشت کنم؟
چرا نمیذاری تموم بشه آلپارسلان ملکشاهان؟!
فراموش کردن؟!
تمام شدن؟!
آلپارسلان بهت زده پوزخند زد و زیرلب زمزمه کرد :
_ غلطای اضافه!
دلارای نشنید
ارسلان با طعنه بلند تر گفت :
_ اروم برو ماهم برسیم دخترحاجی!
اون زمان که وایسادی جلوم و از عشق و عاشقی گفتی نمیشناختی منو؟!
دلارای دندان روی هم فشرد
ارسلان لعنتی همیشه طلبکار بود ، همیشه….
ارسلان دستش را روی تنه درختی گذاشت و خط و نشان کشید :
_ همون موقع بهت نگفتم قانون رابطه رو کی تعیین میکنه؟
دلارای سکوت نکرد
مثل ارسلان طلبکار پوزخند زد :
_ نه اتفاقا گفتی بار دومی نیست!
صدایش را بالا برد و برای لحظه ای فراموش کرد داراب در پذیرایی نشسته و ممکن است صدایش را بشنود :
_ بهم لطف کردی و یک شب باهام خوابیدی به هزار و یک شرط!
منت سرم گذاشتی و قبول کردی زیرخوابت بشم
من! تک دختر هیفده ساله حاج فرهمند
همون دختر آفتاب مهتاب ندیدهای که حتی موهاش رو جز پدر و برادراش مرد دیگه ای ندیده بود صیغه شد و تو بارها تحقیرش کردی
من لعنتی با همه چی کنار اومدم اما نمیتونی هروقت به هر بهانه ای
صدای خشک و متعجب داراب را ارسلان هم شنید :
_ چی داری میگی تو؟!
ارسلان اخم کرد
آنجا چه خبر بود؟!
ارام زمزمه کرد :
_ دارابه؟
دلارای نفس زنان موبایل را زیر بالشت گذاشت و کتاب زیستش را چنگ زد
هم زمان در اتاق باز شد و داراب مشکوک نگاهش کرد :
_ با کی حرف میزدی؟
دلارای آب دهنش را فرو داد
تمام تنش میلرزید
ناخواسته کتاب را بالا گرفت :
_ درس … درس میخوندم
داراب کلافه سر تکان داد :
_ بلند میخونی چرا؟ فکر کردم داری با من حرف میزنی ، آروم بخون سرم درد میکنه میخوام بخوابم
_ چشم داداش
داراب نگاهی به کبودی صورتش انداخت و با خنده ابرو بالا انداخت :
_ از وقتی تصادف کردی عقلت جابه جا شده فکر کنم وگرنه تو آدم چشم گفتن نبودی!
سر به سرش میگذاشت وگرنه همه خوب میدانستند دلارای مطیع و مهرطلب است
تنها خواهرش این روزها حال خوبی نداشت و همه ی اعضای خانه این را فهمیده بودند
دلارای به زور خندید :
_ باشه پس باز بلند میخونم
داراب همانطور که در اتاقش را میبست مصنوعی اخم کرد :
_ پررو نشو بچه
در اتاق که بسته شد دلارای هول شده موبایل از زیر بالشت بیرون کشید و آرام پچ زد :
_ آلپارسلان؟
صدای ارسلان جدی بود :
_ بهشون گفتی تصادف کردی؟!
دلارای پوزخند زد :
_ مهمه واست؟!
_ سوال منو با سوال جواب نده
_ سوال من جواب نداره؟
_ حتما نداره که جوابی نشنیدی!
گفتی تصادف کردی؟
دلارای گرفته زمرمه کرد :
_ آره
_ باور کردن؟
دلارای تلخ لبخند زد
رد انگشتان ارسلان روی گونه هایش بود
داستان دروغی را با کمک مانیا ساخته بود
موتوری برای گرفتن کیفش نزدیکش شده و وقتی مقاومت کرده او را چند متر روی زمین کشیده و از اخر هم درگیر شدند
_ باور کردن
ارسلان خندید :
_ ولی من اگر دختر داشتم باور نمیکردم!
دلارای تلخ زمزمه کرد :
_ چرا باور نکنن وقتی هفده سال از زبونم دروغ نشنیدن؟
برعکس اگر میگفتم از شوهر صیغه ایم کتک خوردم باور نمیکردن!
ارسلان دیگر سکوت نکرد تا دلارای بازهم به طعنه زدن هایش ادامه دهد
برایش جبران میکرد اما به روش خودش
قبول داشت زیاده روی کرده اما هیچ کس حق نداشت اینطور با او صحبت کند
دخترک ثانیه ای عقب نمیکشید!
_ فردا ساعت پنج میام دنبالت
اگر اومدی که هیچ ، حال و هواتو عوض میکنم
اگرم نیومدی …
دلارای دندان روی هم فشرد :
_ دبگه هیچ وقت نیام نه؟!
گوشه لب ارسلان سمت بالا کج شد :
_ اگر نیومدی خودم میارمت دخترجون چون هنوز کارم باهات تموم نشده ولی اینکه خودت با پای خودت بیای شرایطش خیلی فرق میکنه با اینکه من بیارمت پس چموش بازی درنیار دخترحاجی که ضررش مال خودته
دلارای در سکوت نفس عمیقی کشید و حرفی نزد
ارسلان ادامه داد :
_ الانم تا دوباره اون داداش پخمهت به سلامت عقلت شک نکرده قطع کن
ثانیه ای مکث کرد و ادامه داد :
_ درضمن…
دلارای بازهم حرفی نزد اما ارسلان منتظر بود
ارام لب زد :
_ چی؟
_ دفعه دیگه تماسم رو جواب ندی….
دلارای میان جمله اش پرید و بخش بخش گفت :
_ انقدر ، منو ، تهدید ، نکن آلپارسلان!
خستم کردی!
گفت و طوری که انگار ارسلان میبیندش پشت چشم نازک کرد و با لجبازی تماس را قطع کرد
* * * * * * * * * * * * * * * *
کرم پودر را سمت کبودی زیرچشمش برد اما پشیمان شد
دستی به موهایش کشید و زیر شال مشکی فرستادشان
موبایلش را چنگ زد و در اتاق را باز کرد
نگاه داراب و مادرش سمتش برگشت
داراب بالا انداخت :
_ کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟
دلارای به زمین خیره شد
هر بار به دیدار الپارسلان میرفت از روز قبل چندبار لباس عوض میکرد و برنامه میریخت تا چطور از خانه بیرون بزند اما اینبار حال و حوصله نداشت
_ همین اطراف دور بزنم
داراب خندید :
_ نه بابا؟ دیگه چی؟ تنهایی چرا باید بری دور بزنی؟
_ چون چند روزه رنگ آفتاب رو ندیدم
_ از فردا میری مدرسه میبینی
_ نمیرم مدرسه
مادرش بهت زده نگاهش کرد :
_ چرا اون وقت؟ میدونی چند روزه نرفتی؟ عقب میفتی از درست
دلارای پوف کشید :
_ نمیتونم برم
داراب گفت :
_ بهتر! نرو کلا بسه هرچی خوندی لازم نیست کنکور بدی
دلارای متعجب پوف کشید
باورش نمیشد داراب اینطور از اب گل الود ماهی میگرد
هول شده زمزمه کرد :
_ نه ، میرم
_ خب پس به سلامت ، برو مثل این چند روز تو اتاقت و با فاز افسردگیت مامان بدبختو دق بده
دلارای بغض کرده آب دهانش را فرو داد
دق دهد؟! مگر اصلا دلارای برای آن ها مهم بود؟
_ بخاطر … بخاطر اون موتوریه ترسیده بودم فقط … الان … خوبم میخوام برم بیرون که دیگه نترسم …. باید تنها برم که ترسم بریزه
دروغ نگفته بود
می رفت تا با ترس هایش مواجه شود
با الپارسلان ملکشاهان
ارسلان قاتل داراب میشه احساس میکنم اینجوری بشع
سلام پارت های قبلی چطور میتونیم بخونم لطفا راهنماییم کنید آخه واسه من فقط تا پارت ۴۶ هست و نمیدونم قبلیا رو چطور بخونم
برو تو قسمت دسته ها اونجا دلارای رو انتخاب کن ،اونجا همه پارتا هست
خیلی رمانتو دوست دارم و همش منتظرم پارت بدی تا فک میکنم دلارای چیشد یهو میبینم نوتیف اومده پارت جدید و کلی ذوق میکنم
و ممنون میشم اگه زمان مشخصی واسه گذاشتن پارتای جدید تعیین کنی یا اگه تعیین کردی اعلام کنی
عزیزم زمانش که هر روز ساعت ۷ عصره
من از هفت منتظرم چرا نذاشتیییی🥺
خیلی وقته که گذاشتم
مرسییی🙃
واقعا که چه ارسلان پذو هم هست داراب هم باور کرد داشت کتاب میخوند😂 ولی خیلی زیادی عاشق ارسلان شده
خبر داغ خبر داغ دختری که نام خود در فضای مجازی در این سایت با نام کاربری اتاناز معرفی میکرد
یک معتاد به رمان افگار بود ولی امان از دست این گرونی و از دست این نویسنده هاا
نویسنده یک آدم سنگ دل است و در حال حاضر به این بندگان معتاد به افگار مواد نمیرساند و میگویید میخواهم پارت های زیادی جمع کنم و رمان را به اتمام برسانم و چاپ کنم
گوینده خبر : ای توضیحی در این باره دارید
نویسنده سنگ دل :…
گوینده خبر : برای بار دوم میپرسم آیا توضیحی در این رابطه دارید؟
نویسنده : …..
گوینده خبر : برای بار سوم میپرسم آیا توضیحی داریییدد
نویسنده : من میخواستم زمانم اول طرفدار پیدا کنه بعدش مردم برن بخرن
معتادان : نننننهههههه بچه ها ححححمممللههه آب قند بیارید این طرف سکته زد انتقامت رومیگیرم اتاناز
آره موافقم
نویسنده ها هم یزید شدن این روزا😂😂
توکه نویسنده روباخاک یکسان کردی دختر😂😂😂🤣🤣
خواستی مثلا انتقام بگیری🤣🤣🤣
نه والا من قصد و نیت بدی نداشتم فقط میخواستم به مردم کشورم در راه شادی سازی کمک کنم خودم یکم این روزا حالم خوب نیست گفتم هم یکم خودم بخندم هم مردم رو شاد کنم
😂😂😂😂😂😂😂😂😂
تو رمان نویس خوبی میشی
زهرای عزیز شک داشتی من اگه بخوام داستان بنویسم اینگد داستان قشنگی مینویسم حالا کنکور بدم شاید بنویسم بزارم از این ذهن خلاقی بهره ببرید 😂😂
بسم الله
غصه نخور عزیزم کلی رمان جدید برات میزارم افگار پیششون لنگ بندازه😂
قربونت مهربون 😂😂
هم اینکه میخواستم مردم رو شاد کنم هم اینکه واقعا دارم دق میکنم از ناراحتی
مهمون خلیم ،خلامون بیشتر بشه 😂😂
بگو ااممییننن 😂😂
بگو ااممییننن 😂🤣🤣
به مولا گل گفتی🤣
عشق ارسلان کورش کرده 😑